جینا روک پاکو
برگردان میم حجری
· وقتی دودکش پاک کن کوچک به پشت بام ها می رود،
بلافاصله احساس خوشایندی به او دست می دهد.
· پشت بام ها خطه دودکش پاک کن کوچک است و هیچکس ـ
آنجا ـ مزاحم او نمی شود.
· او نخست با پرنده ها سلام و احوالپرسی می کند،
ستون های بلند دود را فوت می کند و در هوا پراکنده می سازد، بعد شروع به کار می
کند.
· صبح یکی از روزها ـ اما ـ چیز عجیب و غریبی دید.
· روی آنتنی شال ابریشمینی در باد تکان می خورد.
· «عجب!»، دودکش پاک کن کوچک زیر لب گفت.
· وقتی چند قدم به جلو برداشت، چشمش به یک جفت کفش
افتاد.
· «کفش اینجا چه کار می کند؟»، دودکش پاک کن کوچک
حیرت زده از خود پرسید.
· و بالاخره در پشت پانزدهمین دودکش، چشمش به چیز
خارق العاده ای افتاد:
· مادر بزرگی با دمپائی روی پشت بام نشسته بود و
بافتنی می بافت و در کنارش چتر سیاهی قرار داشت.
· «این اما شگفت انگیز است!»، دودکش پاک کن کوچک با
خود گفت.
· «صبح به خیر مادر بزرگ!»، دودکش پاک کن کوچک گفت.
· «سلام»، مادر بزرگ جواب داد.
· «بیست و دو، بیست و سه»، مادر بزرگ به شمردن بافت
های بافتنی پرداخت.
· «اینجا چه کار می کنی، مادر بزرگ؟»، دودکش پاک کن
کوچک پرسید.
· «دارم صبحانه می خورم»، مادر بزرگ گفت.
· «بفرمائید سر سفره!»
· آنگاه دست در چتر خود فرو برد و لقمه نان و پنیری
بیرون می آورد.
· «خیلی ممنون»، دودکش پاک کن کوچک گفت و به خوردن
لقمه نان و پنیر پرداخت.
· «من تقریبا صد سال دارم»، مادر بزرگ گفت و به
کلاغ ها غذا داد.
· «من همیشه در روی زمین زندگی کرده ام.
· اما حالا دیگر از زندگی در روی زمین خوشم نمی
آید.
· روی زمین پر از سر و صدا ست.
· نگاه کن!»
· بعد هر دو به پائین نگاه کردند، به ازدحام ماشین
ها و آدم ها.
· «کسی نگرانت نخواهد بود؟»، دودکش پاک کن کوچک پرسید.
· «نه!
· بلبلم را هم با خود به پشت بام آورده ام!»، مادر
بزرگ گفت.
· آنگاه دست در چتر فرو برد و قفسی را بیرون آورد.
· دودکش پاک کن کوچک ترسید از اینکه مادر بزرگ ـ
شباهنگام ـ سرما بخورد.
· «مادر بزرگ ها باید روی زمین زندگی کنند.
· چون مادر بزرگ ها خیلی ارزشمندند!»، دودکش پاک کن
کوچک گفت.
· «ارزشمند؟
· ارزشمند برای کی؟»، مادر بزرگ پرسید.
· «برای زن ها!»، دودکش پاک کن کوچک گفت.
· «و گرنه چه کسی برای آنها پخت غذاهای قدیمی را
یاد خواهد داد؟»
· «این مسئله ای نیست!»، مادر بزرگ گفت و دست در
چتر خود فرو کرد و کارت های آشپزی رنگارنگ را بیرون می آورد.
· «مادر بزرگ ها ـ اما ـ برای بچه ها خیلی مهمند!»،
دودکش پاک کن کوچک گفت.
· «اگر مادر بزرگ ها نباشند، چه کسی برای آنها قصه
خواهد گفت؟»
· «هووم!»، مادر بزرگ گفت.
· «حق با تو ست!
· بچه ها از این بالا خوشحال به نظر نمی رسند.
· پس خداحافظ!»
· آنگاه قفس و چترش را برداشت و به روی زمین برگشت.
· دودکش پاک کن کوچک مدت ها چشم هایش را خاراند.
· «شاید من دچار توهم بوده ام»، دودکش پاک کن کوچک
با خود گفت.
· «و یا حیرت انگیزترین مادر بزرگ دنیا را دیده بودم.»
پایان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر