۱۳۹۲ مرداد ۱۴, دوشنبه

دودکش پاک کن کوچک و مادر بزرگ!


جینا روک پاکو
برگردان میم حجری

·       وقتی دودکش پاک کن کوچک به پشت بام ها می رود، بلافاصله احساس خوشایندی به او دست می دهد.

·       پشت بام ها خطه دودکش پاک کن کوچک است و هیچکس ـ آنجا ـ مزاحم او نمی شود.

·       او نخست با پرنده ها سلام و احوالپرسی می کند، ستون های بلند دود را فوت می کند و در هوا پراکنده می سازد، بعد شروع به کار می کند.

·       صبح یکی از روزها ـ اما ـ چیز عجیب و غریبی دید.

·       روی آنتنی شال ابریشمینی در باد تکان می خورد.

·       «عجب!»، دودکش پاک کن کوچک زیر لب گفت.

·       وقتی چند قدم به جلو برداشت، چشمش به یک جفت کفش افتاد.

·       «کفش اینجا چه کار می کند؟»، دودکش پاک کن کوچک حیرت زده از خود پرسید.

·       و بالاخره در پشت پانزدهمین دودکش، چشمش به چیز خارق العاده ای افتاد:

·       مادر بزرگی با دمپائی روی پشت بام نشسته بود و بافتنی می بافت و در کنارش چتر سیاهی قرار داشت.

·       «این اما شگفت انگیز است!»، دودکش پاک کن کوچک با خود گفت.

·       «صبح به خیر مادر بزرگ!»، دودکش پاک کن کوچک گفت.

·       «سلام»، مادر بزرگ جواب داد.

·       «بیست و دو، بیست و سه»، مادر بزرگ به شمردن بافت های بافتنی پرداخت.

·       «اینجا چه کار می کنی، مادر بزرگ؟»، دودکش پاک کن کوچک پرسید.

·       «دارم صبحانه می خورم»، مادر بزرگ گفت.
·       «بفرمائید سر سفره!»

·       آنگاه دست در چتر خود فرو برد و لقمه نان و پنیری بیرون می آورد.

·       «خیلی ممنون»، دودکش پاک کن کوچک گفت و به خوردن لقمه نان و پنیر پرداخت.

·       «من تقریبا صد سال دارم»، مادر بزرگ گفت و به کلاغ ها غذا داد.

·       «من همیشه در روی زمین زندگی کرده ام.
·       اما حالا دیگر از زندگی در روی زمین خوشم نمی آید.
·       روی زمین پر از سر و صدا ست.
·       نگاه کن!»

·       بعد هر دو به پائین نگاه کردند، به ازدحام ماشین ها و آدم ها.

·       «کسی نگرانت نخواهد بود؟»، دودکش پاک کن کوچک پرسید.

·       «نه!
·       بلبلم را هم با خود به پشت بام آورده ام!»، مادر بزرگ گفت.

·       آنگاه دست در چتر فرو برد و قفسی را بیرون آورد.

·       دودکش پاک کن کوچک ترسید از اینکه مادر بزرگ ـ شباهنگام ـ سرما بخورد.

·       «مادر بزرگ ها باید روی زمین زندگی کنند.
·       چون مادر بزرگ ها خیلی ارزشمندند!»، دودکش پاک کن کوچک گفت.

·       «ارزشمند؟
·       ارزشمند برای کی؟»، مادر بزرگ پرسید.

·       «برای زن ها!»، دودکش پاک کن کوچک گفت.

·       «و گرنه چه کسی برای آنها پخت غذاهای قدیمی را یاد خواهد داد؟»

·       «این مسئله ای نیست!»، مادر بزرگ گفت و دست در چتر خود فرو کرد و کارت های آشپزی رنگارنگ را بیرون می آورد.

·       «مادر بزرگ ها ـ اما ـ برای بچه ها خیلی مهمند!»، دودکش پاک کن کوچک گفت.

·       «اگر مادر بزرگ ها نباشند، چه کسی برای آنها قصه خواهد گفت؟»

·       «هووم!»، مادر بزرگ گفت.

·       «حق با تو ست!

·       بچه ها از این بالا خوشحال به نظر نمی رسند.
·       پس خداحافظ!»

·       آنگاه قفس و چترش را برداشت و به روی زمین برگشت.

·       دودکش پاک کن کوچک مدت ها چشم هایش را خاراند.

·       «شاید من دچار توهم بوده ام»، دودکش پاک کن کوچک با خود گفت.

·       «و یا حیرت انگیزترین مادر بزرگ دنیا را دیده بودم.»

پایان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر