محمود کیانوش
زهری، در آفتاب و باران
(مجله ی نگین / دی ۱۳۵۰)
تحلیلی از
ربابه نون
۱
زهری از آن سوی البرز آمده است.
از شمال، سرزمین باران های یکریز به سرزمین خشک آفتاب آمده است.
نه از باران بریده است کـه مـی گرید.
نه به آفتاب پیوسته است که می خندد.
۲
از آن گریه ی بارور همچنان بارور است و از این خنده ی خشک سوزنده مینالد.
۳
افسانه های خوب را از ابر و درخت و دریا و باد به یاد دارد و در غبار خواب های بد، پایبند شده است.
۴
نه آن مـرد است که هر چه پیش آید،گوید خوشامدی،
و نه آن همت معجزوار مددش می کند تا پنجه در پنجه ی تقدیر بیندازد.
سخت تنها و بیتدبیر مانده است و در راهی که می رود از همراهی یکدلان و یکزبانان بینصیب.
۵
مـنی اسـت در وادی تردید.
منی با طبیعت یک انسان پرورده ی طبیعت در پناه درختان، گوش به آواز باران، نگاه به پرواز مرغان دریایی، در هراس از طوفان و مجذوب و دل انگیخته ی طوفان.
۶
منی با اخلاق یک روستایی به شهر آمده، به شهر بزرگ آمـده، اخلاقی سـاخته ی ذهـنیات انسان در تمدن، نه انسان بر تـمدن
و او در مـیان آن طـبیعت ساده و این اخلاق غامض در نوسان است.
۷
نه او خود به درستی و تمامی خود را می یابد، نه من و تو که خواننده ی آثار او هستیم.
۸
گاه در یک شـعر مـن طـبیعی او سری افراشته می دارد، و باز در همین شعر من اخـلاقی او از پشـت سر میکشد و میگوید که رهایش نکرده ام.
۹
و او آگاه یا ناآگاه این تردید و دوگانگی را در شعرهایی به تمامی زمزمه میکند، مینالد، فریاد میزند.
۱۰
در ایـن زمـزمه ها، ناله ها و فـریادها ست که گاه بانگ من واقعی او را میشنویم:
کردهام خو با غرور خـویشتن، ای دوست
گرچه جانم می پرد در حسرت یک بوسه ی عشقی به جان پیوند
لیک از جان می خورم سوگند
این پلنگ خفته را هرگز نخواهم داد
تـا بـگیرم دسـت طاووس نوازش را
ادامه دارد.
زهری، در آفتاب و باران
(مجله ی نگین / دی ۱۳۵۰)
تحلیلی از
ربابه نون
۱
زهری از آن سوی البرز آمده است.
از شمال، سرزمین باران های یکریز به سرزمین خشک آفتاب آمده است.
نه از باران بریده است کـه مـی گرید.
نه به آفتاب پیوسته است که می خندد.
۲
از آن گریه ی بارور همچنان بارور است و از این خنده ی خشک سوزنده مینالد.
۳
افسانه های خوب را از ابر و درخت و دریا و باد به یاد دارد و در غبار خواب های بد، پایبند شده است.
۴
نه آن مـرد است که هر چه پیش آید،گوید خوشامدی،
و نه آن همت معجزوار مددش می کند تا پنجه در پنجه ی تقدیر بیندازد.
سخت تنها و بیتدبیر مانده است و در راهی که می رود از همراهی یکدلان و یکزبانان بینصیب.
۵
مـنی اسـت در وادی تردید.
منی با طبیعت یک انسان پرورده ی طبیعت در پناه درختان، گوش به آواز باران، نگاه به پرواز مرغان دریایی، در هراس از طوفان و مجذوب و دل انگیخته ی طوفان.
۶
منی با اخلاق یک روستایی به شهر آمده، به شهر بزرگ آمـده، اخلاقی سـاخته ی ذهـنیات انسان در تمدن، نه انسان بر تـمدن
و او در مـیان آن طـبیعت ساده و این اخلاق غامض در نوسان است.
۷
نه او خود به درستی و تمامی خود را می یابد، نه من و تو که خواننده ی آثار او هستیم.
۸
گاه در یک شـعر مـن طـبیعی او سری افراشته می دارد، و باز در همین شعر من اخـلاقی او از پشـت سر میکشد و میگوید که رهایش نکرده ام.
۹
و او آگاه یا ناآگاه این تردید و دوگانگی را در شعرهایی به تمامی زمزمه میکند، مینالد، فریاد میزند.
۱۰
در ایـن زمـزمه ها، ناله ها و فـریادها ست که گاه بانگ من واقعی او را میشنویم:
کردهام خو با غرور خـویشتن، ای دوست
گرچه جانم می پرد در حسرت یک بوسه ی عشقی به جان پیوند
لیک از جان می خورم سوگند
این پلنگ خفته را هرگز نخواهم داد
تـا بـگیرم دسـت طاووس نوازش را
ادامه دارد.