۱۳۹۴ اردیبهشت ۱۰, پنجشنبه

جهان بینی محمد زهری در آئینه آن و این (۶۹)

محمود کیانوش
زهری، در آفتاب و باران
(مجله ی نگین / دی ۱۳۵۰)
تحلیلی از
ربابه نون


۱
زهری از‌ آن‌ سوی البرز آمده است.
از شمال، سرزمین باران های یکریز به سرزمین خشک آفتاب آمده است.
نه از باران بریده است کـه مـی‌ گرید.
نه به آفتاب پیوسته است که می‌ خندد.

۲
از آن گریه ی بارور همچنان بارور‌ است‌ و از این خنده ی خشک سوزنده می‌نالد.

۳
افسانه‌ های خوب را از ابر و درخت و دریا و باد به یاد دارد و در غبار خواب های بد، پایبند شده است.

۴
نه آن مـرد‌ است‌ که هر چه پیش آید،گوید خوشامدی،
و‌ نه‌ آن‌ همت معجزوار مددش می‌ کند تا پنجه در پنجه ی تقدیر بیندازد.
سخت تنها و بی‌تدبیر مانده است و در راهی که می‌ رود از‌ همراهی‌ یکدلان‌ و یکزبانان بی‌نصیب.

۵
مـنی اسـت در وادی تردید.
منی‌ با‌ طبیعت یک انسان پرورده ی طبیعت در پناه درختان، گوش به آواز باران، نگاه به پرواز مرغان دریایی، در هراس از طوفان و مجذوب‌ و دل‌ انگیخته ی طوفان.

۶
منی با اخلاق یک روستایی به شهر آمده، به شهر‌ بزرگ آمـده، اخلاقی سـاخته ی ذهـنیات انسان در تمدن، نه انسان بر تـمدن
و او در مـیان آن طـبیعت ساده و این‌ اخلاق‌ غامض‌ در نوسان است.

۷
نه او خود به درستی و تمامی خود‌ را‌ می‌ یابد، نه من و تو که خواننده ی آثار او هستیم.

۸
گاه در یک شـعر مـن طـبیعی او سری‌ افراشته‌ می‌ دارد، و‌ باز در همین شعر من اخـلاقی او از پشـت سر می‌کشد و می‌گوید‌ که‌ رهایش نکرده‌ ام.

۹
و او آگاه یا ناآگاه این تردید و دوگانگی را در شعرهایی‌ به‌ تمامی‌ زمزمه می‌کند، می‌نالد، فریاد می‌زند.

۱۰
در ایـن زمـزمه‌ ها، ناله‌ ها و فـریادها ست که گاه بانگ من واقعی او را‌ می‌شنویم:

کرده‌ام خو با غرور خـویشتن، ای دوست
گرچه جانم می‌ پرد در حسرت یک بوسه ی عشقی‌ به‌ جان پیوند
لیک از جان می‌ خورم سوگند
این پلنگ خفته را هرگز نخواهم داد
تـا‌ بـگیرم دسـت طاووس‌ نوازش را

ادامه دارد.

پینوتیو در عقاب آباد (۱۰)

اثری از
گاف نون 
قصه دریافتی  

داداش بند بزغاله را از دستم گرفت و بست به درختی جلوی اداره پست که روبری مسجد  بود و وارد مسجد شدیم.

«اینجا خانه تونه؟»
پرسیدم.

داداش خندید.
خنده اش لبریز از مهر بود.
«اینجا مسجده.
مسجد خونه خدا ست و من مجاور این مسجدم.
من خونه خدا را تمیز نگه می دارم.
مفروشش می کنم و موقع عزاداری چای درست می کنم و برای آخوند پول جمع می کنم.»

«خدا هم شورش را بالا آورده.»
گفتم.

«چطور مگه؟»
داداش پرسید.

«خدا انگار یا عمله است و یا بنا.»
گفتم.

«چرا؟»
داداش حیرت زده پرسید.

گفتم:
«همه جای عقاب آباد برای خودش خونه درست کرده.
آدم مگر چند تا خونه لازم داره؟
هرجا نگاه می کنم، مسجدی می بینم.»

داداش خندید.
خنده های داداش از جنس شرشر حزین چشمه بودند.
لبریز از محبت و مهر بودند.

«خدا که خودش برای خودش خونه نمی سازه.
بندگان خدا برای عبادت می سازند.»
داداش همه چیز را خیلی صریح و با صبر و حوصله توضیح می داد.

«من فکر می کردم، تو چاهکنی!»
گفتم.

«هاهاها.
با داشتن فقط یک شغل اینجا نمی توان زندگی کرد.
اینجا که ایتالیا نیست.»

خنده ام گرفت.
«ایتالیا!
در ایتالیا اصلا کار نیست.
وگرنه چه مرگمون بود که سوار هواپیما شویم و به سنگ و صخره بکوبیم.»

داداش آهی کشید.
اشک در چشمان بزرگش حلقه بست.
دست در جیب کتش کرد، دستمالی در آورد و اشکش را پاک کرد و دیگر چیزی نگفت.

فقط آه کشید و غم خورد.
من هم چیزی نگفتم.
چیزی هم برای گفتن نداشتم. 

فقط دلم می خواست بپرسم، که غیر از من و سایه ام، کس دیگری زنده نمانده؟
ولی سؤالم را غورت دادم.

وقتی یکی دارد غم می خورد، باید راحتش گذاشت، می دانم.

مسجد با حصیر مفروش بود.
ولی ما هردو پا برهنه بودیم.

داداش گفته بود:
«با کفش وارد مسجد شدن، گناه دارد.»

من نمی دانستم گناه یعنی چه.
ولی فکر کردم، آدم های بزرگ این کلمه را بکار می برند، وقتی که حوصله ندارند تا دلیلی برای ادعای خود بیابند.

بعد از مسجد بیرون آمدیم.

داداش گفت:
«چند روز بعد ماه محرم است.
باید فردا، پس فردا مسجد را گردگیری کنیم و مفروش کنیم.»

من نمی دانستم محرم چیست.
ولی دیگر نپرسیدم.
چون خیلی خسته بودم و حوصله ام سر رفته بود.

آدم های بزرگ، موجودات کسالت آوری هستند و بدون اینکه متوجه شوند، به عبث وقت می گذرانند و فکر می کنند که کار خیلی مهمی کرده اند.

از کنار چند مغازه بقالی گذشتیم و به حمام رسیدیم.

جلوی حمام، میدان بزرگی قرار داشت و در سمت دیگر میدان، مریضخانه عقاب آباد بود.
دیوارهای مریضخانه گچکاری شده بودند و سفید سفید بودند.

«چند تختخوابیه مریضخانه؟»
پرسیدم.

در ایتالیا همه جا مریضخانه بود و آنقدر زخمی داشتیم که در مریضخانه ها، جای سوزن انداختن هم نبود.

تخت ها پر بودند، راهروها هم همینطور.
و دکترها وقت سرخاراندن نداشتند.

جنگ چیز نفرت انگیزی است.

انسان ها به هنگام جنگ عقل شان را بکلی از دست می دهند و برمی گردند به دوران توحش.
دوباره تبدیل به دد درنده می شوند.

در غیاب خرد، فقط به فرمان غریزه رفتار می کنند و از همه چیز می ترسند و به هر جنبنده ای حمله ور می شوند.
بدین طریق، جامعه و جهان به جنگل و چه بسا بدتر از جنگل بدل می شود.
برای زنده ماندن، می کشند و برای کشتن، زندگی می کنند.

«از مریضخونه، فقط اسمش باقی مونده، از دکتر هم فقط یک سوزن زن.»
داداش با خشم گفت.
«چند سال قبل، وقتی فرقه روی کار بود، هم دکتر داشتیم، هم دوا و درمان و هم امید به فردای بهتر.»

داداش انگار داشت با خودش صحبت می کرد.
حرف هایش به پرت و پلا شبیه بودند و منظورش را نمی توانستم بفهمم.

حرفی نزدم.
وقتی  آدم بزرگ ها با خودشان حرف می زنند، باید آنها را به حال خودشان گذاشت.
در این جور وقت ها غم عمیقی قلب شان را در مشت می فشارد و دمار از روزگارشان در می آورد.

ادامه دارد.

نگهبان کوچولوی باغ وحش و پسرک!


جینا روک پاکو
برگردان میم حجری

• عصر یکی از روزها، تماشاچی ها تازه باغ وحش را ترک گفته بودند که وضع تشنج  آمیزی باغ وحش را فرا گرفت.

• شغال زوزه می کشید.

• الاغ عرعر می کرد.

• لک لک با منقار درازش بر در و دیوار می کوبید.

• ببر فیش و فیش می کرد و میمون ها جیغ می زدند.

• «چی شده؟»، نگهبان کوچولوی باغ وحش پرسید.

• «فاجعه ای رخ داده»، جانوران گفتند.
• «فاجعه ای!»

• بعد پاویان پیر پیش آمد و گفت:
• «پسرکی به قفس میمون ها سنگ زده!» 

• نگهبان کوچولوی باغ وحش را نگرانی و هراس فرا گرفت.

«سنگ پسرک به کسی خورده؟»، نگهبان کوچولوی باغ وحش با دلواپسی پرسید.

• «نه!»، پاویان پیر گفت.
• «ولی ما دچار ترس شده ایم.
• ما می خواستیم که او عذرخواهی کند!»


• «حالا چطور می توانم او را پیدا کنم؟»، نگهبان کوچولوی باغ وحش پرسید و سعی کرد تا جانوران را آرام کند.

• جانوران اما نمی خواستند آرام بگیرند و این وضع تا نیمه های شب ادامه یافت.

• روز بعد، وقتی تماشاچی ها به باغ وحش آمدند، جانوران پشت خود را به آنها کردند.
• حتی یکی از جانوران رویش را به تماشاچی ها نشان نداد.

• هر تلاشی هم که تماشاچی ها به خرج دادند، کارگر نیفتاد.

• «وامصیبتا!
• چرا این کار را می کنید؟»، نگهبان کوچولوی باغ وحش پرسید.

• «ما می خواهیم که پسرک بیاید و معذرت بخواهد!»، پاویان پیر گفت.

• آنگاه نگهبان کوچولوی باغ وحش تابلوی بزرگی آورد و رویش نوشت:
• «پسرکی که به قفس میمون ها سنگ انداخته، بهتر است که بیاید و عذرخواهی کند.
• وگرنه ما او را ترسو تلقی خواهیم کرد!»

• بعد تابلو را به دست گرفت و در شهر به راه افتاد.

• بعد به باغ وحش برگشت و منتظر ماند.

• جانوران نیز ـ همگی ـ مثل او منتظر ماندند.

• طولی نکشید که کسی با احتیاط در را باز کرد و پسرکی را هل داد به باغ وحش.

• «من بزدل و ترسو نیستم!»، پسرک گفت.
• «سلام!»

• «علیک السلام!»، فیل گفت و پسرک را با خرطومش برداشت و بلند کرد.

• «تو به قفس میمون ها سنگ انداخته ای!»، پاویان پیر گفت.
• «ما هم حالا به سوی تو موز خواهیم انداخت!»

• «منهم روی تو آب خواهم پاشید و خیست خواهم کرد!»، سگ دریائی گفت.

• «ما به تو منقار خواهم زد!»، پرنده ها گفتند.

• «من به تو تف خواهم کرد!»، لاما گفت.

• کرگدن هم می گفت که او را با شاخش غلغلک خواهد داد.

• آنگاه پسرک شروع به گریه کرد.

• آب دماغش هم راه افتاده بود.

• «دیگر بس است!»، نگهبان کوچولوی باغ وحش گفت.
• «اگر او را بترسانید، خودتان دیگر نمی توانید بهتر از او باشید!»

• «از کرده ات پشیمانی؟»، نگهبان کوچولوی باغ وحش از پسرک پرسید.

• پسرک با تکان سر پشیمانی خود را نشان داد.

• تکان سر پسرک نشان می داد که او واقعا از کرده اش پشیمان است.

• آنگاه فیل او را با احتیاط پائین گذاشت و جانوران آرام گرفتند.

• پسرک به خانه برگشت و از آن به بعد، دیگری کسی به قفس جانوران سنگ نینداخت.

• حالا دیگر تماشاچی ها می توانند روی جانوران را هم ببینند.

پایان

ستاره



سرچشمه:
صفحه فیسبوک
سیروس فتاحی
سیروس فتاحی
(س. ساقی)
ستاره
برای
مالک قصابی
و دیگر دلاورانی که جان بر سر عقیده نهادند.
 
صد آسمان ستاره ز د‌اغت فسرد‌ه اند.
آه، ای ستاره ای که به خاک ات (تو را به خاک) سپرد‌ه اند
 
خون می شود غنیمتِ این تخت و تاج شان
این ناکسان که خون تو از یاد برد‌ه اند


خود زند‌ه ای
ـ به یاد ـ

و فرازند‌ه ای
ـ به نام ـ

این غافلانِ شبزد‌ه هم، سنگِ مرد‌ه اند

دیدند، باورت ز مکان و زمان گذشت
آنان ـ هنوز ـ خوار و ذلیل ات (تو را ذلیل) شمرد‌ه اند.


آوازه ی سرت به ثریا رسید و باز
بر اختفایِ نام شما پا فشرد‌ه اند


رفتی و ماند بر لبِ یارانِ عاشقت
سوگندِ آتشی که به نامِ تو خورد‌ه اند


« ساقی» خد‌ای شان نکند عفو و آفرین
ننگِ جنایتی که به نامش (به نام خدا) سترد‌ه اند


پایان
ویرایش از تارنمای دایرة المعارف روشنگری

توضیحات شاعر:
در مصرع دوم بیت پنجم کلمه «شما»، جمع تکریم و احترام است.
به معنی جمع تعداد نیست.
در مصرع اول بیت آخر، «آفرین» به معنی تبریک ، تحسین بکار رفته است.
در مصرع دوم بیت آخر «اش»، ضمیر رقصان است و به کلمه «خدا» بر می گردد.
یعنی ننگ جنایتی که به نام خدا پاک کرده اند.

جهان بینی محمد زهری در آئینه آن و این (۶۸)

پیشکش به 
جانان

محمود کیانوش
زهری، در آفتاب و باران
(مجله ی نگین / دی ۱۳۵۰)
تحلیلی از
ربابه نون
 
این چنین‌ کز‌ صبح، ترش‌ و تلخ، روی آسمان است
ـ خـوب مـی‌دانم مـن پرورده ی آن ساحل مرطوب -
 
(من باید با کسره خوانده شود)

روز، روز گریه ی یکریز باران‌ است.

سخت تنها مانده‌ ام، اندیشناک روز های تو
که نمی‌ دانم در آن آینیه ی خاموش‌ بی‌ تصویر
می‌ نشیند چـهره ی افسانه‌ های‌ خوب،
یا غبار خواب های بد

من نه آن مردم که گویم:
«هرچه پیش آید،خوش آمد»،
نـه، مدد از همتی معجزنشان دارم کـه اندازم
پنـجه اندر پنجه ی تقدیر

سخت تنها مانده‌ ام، تنهای بی‌ تدبیر

هیچ‌ رسم و راه و آیینی نمانده تا بدان یک لحظه پردازم
جمله بی‌ رسم اند و بی‌ راه اند و بی‌آیین
و من ـ بیهوده ـ سر در زیر بال بیکسی، غمگین

سایه هم از من گریزان است.
این‌ چنین‌ کز صبح، ترش و تلخ، روی آسمان است
روز، روز گریه ی یـکریز باران است

قطره‌ ای غلتید روی سایه‌ بان سرد مژگانم
آه، باران نیست، باران نیست، می‌دانم
ابر چشم خسته ی من، باز گریان است
باز گریانم.

ادامه دارد.

سفری ـ نظری ـ ابراز نظری ـ گذری (۸۵)

سرچشمه:
صفحه فیسبوک
زهره اسحاقی

اﻧﺪﺭﻭﻥ ﺍﺯ ﻃﻌﺎﻡ ﺧﺎﻟﻰ ﺩﺍﺭ
ﺗﺎ ﺩﺭ ﺍﻭ ﻧﻮﺭ ﻣﻌﺮﻓﺖ ﺑﻴﻨﻰ

ﺗﻬﻰ ﺍﺯ ﺣﮑﻤﺘﻰ ﺑﻪ ﻋﻠﺖ ﺁﻥ
ﮐﻪ ﭘﺮﻯ ﺍﺯ ﻃﻌﺎﻡ ﺗﺎ ﺑﻴﻨﻰ

(ﮔﻠﺴﺘﺎﻥ ﺳﻌﺪﻯ | ﺑﺎﺏ ﺩﻭﻡ | ﺣﮑﺎﯾﺖ ۲۱)

ویرایش و جمعبندی از
مسعود بهبودی


ص

اندرون از طعام خالی دار
تا در او نور معرفت بینی

لابد همه ی بی معرفت ها سیر اند.

میم

سعدی «معرفت» را نه معنی رایج در افکار عمومی، 
بلکه به معنی فلسفی آن بکار می برد:
معرفت یعنی شناخت.


ص

خوب شناخت با گرسنگی چه رابطه ای پیدا میکنه؟

میم

در این دو بیت سعدی،  
توان معرفتی آدمی با میزان طعام در اندرون، در تناسب معکوس است.
یعنی هر چه گرسنه تر، به همان اندازه ژرف اندیش تر.


 حریف 
 
مرتاضاى هندى چطورى قدرتشونو بدست میارن؟
مگه با همین گرسنگى کشیدن نيست؟
نفس با زجر تن قوى، میشه.


میم

منظور از نفس چیست؟ 

ضمنا مگر کنسرن های هند دست مرتاض ها ست 
و یا ژنرال های هند از وابستگان به اهل ریاضت هستند؟

۱
نفس 

در فلسفه اسکولاستیکی قرون وسطی ایران  
(فلسفه اسلامی) 
احتمالا به دو نوع طبقه بندی می شود:

الف
نفس اماره


ب
نفس لوامه


۲
منظور از نفس اماره به احتمال قوی همان  

سیستم غریزی انسانی (و حیوانی) 
است که ارضای نیازهای غریزی متنوع را الزامی می سازد.

۳
نفس لوامه 

به احتمال قوی همان خرد اندیشنده است 
که بر غول غریزه لگام می زند تا انسان ها «اندازه نگه دارند» (سعدی)
تا انسان ها 

حد و مرزهای عینی و اخلاقی و اجتماعی 
را رعایت کنند.

۴
اهل ریاضت، 

نیازهای طبیعی و غریزی خود را سرکوب می کنند
 و عملا به تخریب ارگانیسم (اندام) می پردازند.

چنین کسانی اصولا قادر به تفکر و عمل مثبت و مفید نیستند.
ولی می توانند کارهای عجیب و غریب بکنند.


این کارها در هر صورت نشانه قوت و قدرت آنها نیستند.
کسی با گرسنگی کشیدن  

نه، رستم می شود و نه، سهراب.

حریف

این دو بیت شعر از باب دوم گلستان انتخاب شده اند.
باب دوم در اخلاق درويشان است.


وقتى قراره يه بيت از شعرى تحلیل شود،

بايد به همه ى کتاب و فصل مورد نظرى که شعر آورده شده توجه بشه.

میم

اگر قضیه از این قرار باشد، باید قید تحلیل افکار و اشعار را زد.

۱
هر حکمی  

(هر جمله ای، هر نظری، هر اندیشه ای، هرقضاوتی) 
فی نفسه حاوی و حامل اندیشه و نظری است 
و باید همان را فی نفسه مورد بررسی قرار داد. 

۲
خروج ازموضوع بحث مجاز نیست. 


۳
چون در آن صورت،

 کشف حقیقت، 
 یعنی تعیین صحت و سقم آن حکم 
محال می گردد. 

۴
ما بهتر است در همین دو بیت سعدی بمانیم و صحت و سقم آن را بررسی کنیم. 


بحث بر سر این است 

که آیا معده مخزن شعور است 
و یا مغز ساز و برگ تفکر است؟

حریف

معده و مغز جدایی ناپذیرند.
اعضاى بدن اند.


میم

بیشک.
ولی چه رابطه ای بین معده و مغز هست؟ 


 مثال:
در هر مولکول نمک طعام 
میان کاتیون سدیم و آنیون کلر،
 رابطه یونی (رابطه بار الکتریکی مثبت و منفی) هست. 



کاتیون های سدیم کوچولوها هستند
آنیون های کلر بزرگترها.
 

رابطه یونی یکی از قوی ترین روابط است.
برای گسستن همین 

رابطه یونی بین کاتیون سدیم و آنیون کلر مولکولی از نمک طعام 
به نیرویی احتیاج است که بتواند کره زمین را 
ـ بسان تکه سنگی ـ
تا دهها کیلومتر دورتر پرتاب کند.

میان معده و مغز چه رابطه ای هست؟

حریف

وقتى معده پره، مغز درست کار نمی کنه.
دلیل علمى هم داره.


میم

از موضوع خارج نشوید. 

رابطه مغز با معده چه نوعی از روابط و پیوندها ست؟


طبیعی است که اگر معده پر باشد، احساس خستگی می کنیم.
مغز ولی از کار نمی افتد. 


شما اگر رابطه مغز با معده و یا با چشم و دست و پا را تعیین کنید، 
کمک بزرگی به حل مسئله خواهد بود.

حریف

مغز مرکز فرماندهی اندام است.

میم

دقیقا.
رابطه مغز با اعضای دیگر  
رابطه ارگانیک و یا عضوی 
 است.
به همین دلیل سعدی می نویسد:
 

چو عضوی به درد آورد روزگار
دگر عضوها را نماند، قرار


معنی تحت اللفظی:
اگر روزگار، عضوی از اعضای بدن را به درد آورد،
اعضای دیگر نیز احساس درد می کنند.


رابطه عضوی (ارگانیک) همین است.


شکنجه گران ساواک و ساواما و موساد و سیا و غیره 
هم از این حقیقت امر خبر دارند.

هر شلاقی بر گف پا، همان
و سوت گشیدن مغز از درد، همان.
 
۱
ضمنا میان اعضای بدن 

هیرارشی و یا سلسله مراتب و تقسیم کار 
هست. 

۲
کرختی اعضای بدن بعد از صرف غذا 

به سبب شلوغی سر مرکز فرماندهی است. 

۳
برای اینکه مغز باید 

بسته به نوع غذا، یعنی بسته به مواد غذایی، 
فرمان سنتز (تولید) و یا ترشح مواد بیو شیمیایی مناسب 
 از اسید تا باز، از انزیم تا انسولین و غیره را  صادر کند. 

۴
به همین دلیل، دیگر نمی رسد که

به چشم و گوش و دست و پا و غیره
 فرمان بدهد. 

همه را کم و بیش تعطیل می کند 

و بنی آدم را 
ـ اگر رو داری کند ـ
به تختخواب می فرستد تا عضوی مزاحمش نشود.

پایان