۱۳۹۴ اردیبهشت ۱۰, پنجشنبه

نگهبان کوچولوی باغ وحش و پسرک!


جینا روک پاکو
برگردان میم حجری

• عصر یکی از روزها، تماشاچی ها تازه باغ وحش را ترک گفته بودند که وضع تشنج  آمیزی باغ وحش را فرا گرفت.

• شغال زوزه می کشید.

• الاغ عرعر می کرد.

• لک لک با منقار درازش بر در و دیوار می کوبید.

• ببر فیش و فیش می کرد و میمون ها جیغ می زدند.

• «چی شده؟»، نگهبان کوچولوی باغ وحش پرسید.

• «فاجعه ای رخ داده»، جانوران گفتند.
• «فاجعه ای!»

• بعد پاویان پیر پیش آمد و گفت:
• «پسرکی به قفس میمون ها سنگ زده!» 

• نگهبان کوچولوی باغ وحش را نگرانی و هراس فرا گرفت.

«سنگ پسرک به کسی خورده؟»، نگهبان کوچولوی باغ وحش با دلواپسی پرسید.

• «نه!»، پاویان پیر گفت.
• «ولی ما دچار ترس شده ایم.
• ما می خواستیم که او عذرخواهی کند!»


• «حالا چطور می توانم او را پیدا کنم؟»، نگهبان کوچولوی باغ وحش پرسید و سعی کرد تا جانوران را آرام کند.

• جانوران اما نمی خواستند آرام بگیرند و این وضع تا نیمه های شب ادامه یافت.

• روز بعد، وقتی تماشاچی ها به باغ وحش آمدند، جانوران پشت خود را به آنها کردند.
• حتی یکی از جانوران رویش را به تماشاچی ها نشان نداد.

• هر تلاشی هم که تماشاچی ها به خرج دادند، کارگر نیفتاد.

• «وامصیبتا!
• چرا این کار را می کنید؟»، نگهبان کوچولوی باغ وحش پرسید.

• «ما می خواهیم که پسرک بیاید و معذرت بخواهد!»، پاویان پیر گفت.

• آنگاه نگهبان کوچولوی باغ وحش تابلوی بزرگی آورد و رویش نوشت:
• «پسرکی که به قفس میمون ها سنگ انداخته، بهتر است که بیاید و عذرخواهی کند.
• وگرنه ما او را ترسو تلقی خواهیم کرد!»

• بعد تابلو را به دست گرفت و در شهر به راه افتاد.

• بعد به باغ وحش برگشت و منتظر ماند.

• جانوران نیز ـ همگی ـ مثل او منتظر ماندند.

• طولی نکشید که کسی با احتیاط در را باز کرد و پسرکی را هل داد به باغ وحش.

• «من بزدل و ترسو نیستم!»، پسرک گفت.
• «سلام!»

• «علیک السلام!»، فیل گفت و پسرک را با خرطومش برداشت و بلند کرد.

• «تو به قفس میمون ها سنگ انداخته ای!»، پاویان پیر گفت.
• «ما هم حالا به سوی تو موز خواهیم انداخت!»

• «منهم روی تو آب خواهم پاشید و خیست خواهم کرد!»، سگ دریائی گفت.

• «ما به تو منقار خواهم زد!»، پرنده ها گفتند.

• «من به تو تف خواهم کرد!»، لاما گفت.

• کرگدن هم می گفت که او را با شاخش غلغلک خواهد داد.

• آنگاه پسرک شروع به گریه کرد.

• آب دماغش هم راه افتاده بود.

• «دیگر بس است!»، نگهبان کوچولوی باغ وحش گفت.
• «اگر او را بترسانید، خودتان دیگر نمی توانید بهتر از او باشید!»

• «از کرده ات پشیمانی؟»، نگهبان کوچولوی باغ وحش از پسرک پرسید.

• پسرک با تکان سر پشیمانی خود را نشان داد.

• تکان سر پسرک نشان می داد که او واقعا از کرده اش پشیمان است.

• آنگاه فیل او را با احتیاط پائین گذاشت و جانوران آرام گرفتند.

• پسرک به خانه برگشت و از آن به بعد، دیگری کسی به قفس جانوران سنگ نینداخت.

• حالا دیگر تماشاچی ها می توانند روی جانوران را هم ببینند.

پایان

۱ نظر:

  1. متشکر از شما که راه اصلاح متجاوزین بحقوق دیگران را با داستان شیر ین بمتجا وزین یاد آور میشوید

    پاسخحذف