جینا روک پاکو
برگردان میم حجری
• عصر یکی از روزها، تماشاچی ها تازه باغ وحش را ترک گفته بودند که وضع تشنج آمیزی باغ وحش را فرا گرفت.
• شغال زوزه می کشید.
• الاغ عرعر می کرد.
• لک لک با منقار درازش بر در و دیوار می کوبید.
• ببر فیش و فیش می کرد و میمون ها جیغ می زدند.
• «چی شده؟»، نگهبان کوچولوی باغ وحش پرسید.
• «فاجعه ای رخ داده»، جانوران گفتند.
• «فاجعه ای!»
• بعد پاویان پیر پیش آمد و گفت:
• «پسرکی به قفس میمون ها سنگ زده!»
• نگهبان کوچولوی باغ وحش را نگرانی و هراس فرا گرفت.
• «سنگ پسرک به کسی خورده؟»، نگهبان کوچولوی باغ وحش با دلواپسی پرسید.
• «نه!»، پاویان پیر گفت.
• «ولی ما دچار ترس شده ایم.
• ما می خواستیم که او عذرخواهی کند!»
• «حالا چطور می توانم او را پیدا کنم؟»، نگهبان کوچولوی باغ وحش پرسید و سعی کرد تا جانوران را آرام کند.
• جانوران اما نمی خواستند آرام بگیرند و این وضع تا نیمه های شب ادامه یافت.
• روز بعد، وقتی تماشاچی ها به باغ وحش آمدند، جانوران پشت خود را به آنها کردند.
• حتی یکی از جانوران رویش را به تماشاچی ها نشان نداد.
• هر تلاشی هم که تماشاچی ها به خرج دادند، کارگر نیفتاد.
• «وامصیبتا!
• چرا این کار را می کنید؟»، نگهبان کوچولوی باغ وحش پرسید.
• «ما می خواهیم که پسرک بیاید و معذرت بخواهد!»، پاویان پیر گفت.
• آنگاه نگهبان کوچولوی باغ وحش تابلوی بزرگی آورد و رویش نوشت:
• «پسرکی که به قفس میمون ها سنگ انداخته، بهتر است که بیاید و عذرخواهی کند.
• وگرنه ما او را ترسو تلقی خواهیم کرد!»
• بعد تابلو را به دست گرفت و در شهر به راه افتاد.
• بعد به باغ وحش برگشت و منتظر ماند.
• جانوران نیز ـ همگی ـ مثل او منتظر ماندند.
• طولی نکشید که کسی با احتیاط در را باز کرد و پسرکی را هل داد به باغ وحش.
• «من بزدل و ترسو نیستم!»، پسرک گفت.
• «سلام!»
• «علیک السلام!»، فیل گفت و پسرک را با خرطومش برداشت و بلند کرد.
• «تو به قفس میمون ها سنگ انداخته ای!»، پاویان پیر گفت.
• «ما هم حالا به سوی تو موز خواهیم انداخت!»
• «منهم روی تو آب خواهم پاشید و خیست خواهم کرد!»، سگ دریائی گفت.
• «ما به تو منقار خواهم زد!»، پرنده ها گفتند.
• «من به تو تف خواهم کرد!»، لاما گفت.
• کرگدن هم می گفت که او را با شاخش غلغلک خواهد داد.
• آنگاه پسرک شروع به گریه کرد.
• آب دماغش هم راه افتاده بود.
• «دیگر بس است!»، نگهبان کوچولوی باغ وحش گفت.
• «اگر او را بترسانید، خودتان دیگر نمی توانید بهتر از او باشید!»
• «از کرده ات پشیمانی؟»، نگهبان کوچولوی باغ وحش از پسرک پرسید.
• پسرک با تکان سر پشیمانی خود را نشان داد.
• تکان سر پسرک نشان می داد که او واقعا از کرده اش پشیمان است.
• آنگاه فیل او را با احتیاط پائین گذاشت و جانوران آرام گرفتند.
• پسرک به خانه برگشت و از آن به بعد، دیگری کسی به قفس جانوران سنگ نینداخت.
• حالا دیگر تماشاچی ها می توانند روی جانوران را هم ببینند.
• شغال زوزه می کشید.
• الاغ عرعر می کرد.
• لک لک با منقار درازش بر در و دیوار می کوبید.
• ببر فیش و فیش می کرد و میمون ها جیغ می زدند.
• «چی شده؟»، نگهبان کوچولوی باغ وحش پرسید.
• «فاجعه ای رخ داده»، جانوران گفتند.
• «فاجعه ای!»
• بعد پاویان پیر پیش آمد و گفت:
• «پسرکی به قفس میمون ها سنگ زده!»
• نگهبان کوچولوی باغ وحش را نگرانی و هراس فرا گرفت.
• «سنگ پسرک به کسی خورده؟»، نگهبان کوچولوی باغ وحش با دلواپسی پرسید.
• «نه!»، پاویان پیر گفت.
• «ولی ما دچار ترس شده ایم.
• ما می خواستیم که او عذرخواهی کند!»
• «حالا چطور می توانم او را پیدا کنم؟»، نگهبان کوچولوی باغ وحش پرسید و سعی کرد تا جانوران را آرام کند.
• جانوران اما نمی خواستند آرام بگیرند و این وضع تا نیمه های شب ادامه یافت.
• روز بعد، وقتی تماشاچی ها به باغ وحش آمدند، جانوران پشت خود را به آنها کردند.
• حتی یکی از جانوران رویش را به تماشاچی ها نشان نداد.
• هر تلاشی هم که تماشاچی ها به خرج دادند، کارگر نیفتاد.
• «وامصیبتا!
• چرا این کار را می کنید؟»، نگهبان کوچولوی باغ وحش پرسید.
• «ما می خواهیم که پسرک بیاید و معذرت بخواهد!»، پاویان پیر گفت.
• آنگاه نگهبان کوچولوی باغ وحش تابلوی بزرگی آورد و رویش نوشت:
• «پسرکی که به قفس میمون ها سنگ انداخته، بهتر است که بیاید و عذرخواهی کند.
• وگرنه ما او را ترسو تلقی خواهیم کرد!»
• بعد تابلو را به دست گرفت و در شهر به راه افتاد.
• بعد به باغ وحش برگشت و منتظر ماند.
• جانوران نیز ـ همگی ـ مثل او منتظر ماندند.
• طولی نکشید که کسی با احتیاط در را باز کرد و پسرکی را هل داد به باغ وحش.
• «من بزدل و ترسو نیستم!»، پسرک گفت.
• «سلام!»
• «علیک السلام!»، فیل گفت و پسرک را با خرطومش برداشت و بلند کرد.
• «تو به قفس میمون ها سنگ انداخته ای!»، پاویان پیر گفت.
• «ما هم حالا به سوی تو موز خواهیم انداخت!»
• «منهم روی تو آب خواهم پاشید و خیست خواهم کرد!»، سگ دریائی گفت.
• «ما به تو منقار خواهم زد!»، پرنده ها گفتند.
• «من به تو تف خواهم کرد!»، لاما گفت.
• کرگدن هم می گفت که او را با شاخش غلغلک خواهد داد.
• آنگاه پسرک شروع به گریه کرد.
• آب دماغش هم راه افتاده بود.
• «دیگر بس است!»، نگهبان کوچولوی باغ وحش گفت.
• «اگر او را بترسانید، خودتان دیگر نمی توانید بهتر از او باشید!»
• «از کرده ات پشیمانی؟»، نگهبان کوچولوی باغ وحش از پسرک پرسید.
• پسرک با تکان سر پشیمانی خود را نشان داد.
• تکان سر پسرک نشان می داد که او واقعا از کرده اش پشیمان است.
• آنگاه فیل او را با احتیاط پائین گذاشت و جانوران آرام گرفتند.
• پسرک به خانه برگشت و از آن به بعد، دیگری کسی به قفس جانوران سنگ نینداخت.
• حالا دیگر تماشاچی ها می توانند روی جانوران را هم ببینند.
پایان
متشکر از شما که راه اصلاح متجاوزین بحقوق دیگران را با داستان شیر ین بمتجا وزین یاد آور میشوید
پاسخحذف