اثری از
گاف نون
قصه
دریافتی
داداش بند بزغاله را از دستم گرفت و بست به درختی
جلوی اداره پست که روبری مسجد بود و وارد
مسجد شدیم.
«اینجا خانه تونه؟»
پرسیدم.
داداش خندید.
خنده اش لبریز از مهر بود.
«اینجا مسجده.
مسجد خونه خدا ست و من مجاور این مسجدم.
من خونه خدا را تمیز نگه می دارم.
مفروشش می کنم و موقع عزاداری چای درست می کنم و
برای آخوند پول جمع می کنم.»
«خدا هم شورش را بالا آورده.»
گفتم.
«چطور مگه؟»
داداش پرسید.
«خدا انگار یا عمله است و یا بنا.»
گفتم.
«چرا؟»
داداش حیرت زده پرسید.
گفتم:
«همه جای عقاب آباد برای خودش خونه درست کرده.
آدم مگر چند تا خونه لازم داره؟
هرجا نگاه می کنم، مسجدی می بینم.»
داداش خندید.
خنده های داداش از جنس شرشر حزین چشمه بودند.
لبریز از محبت و مهر بودند.
«خدا که خودش برای خودش خونه نمی سازه.
بندگان خدا برای عبادت می سازند.»
داداش همه چیز را خیلی صریح و با صبر و حوصله
توضیح می داد.
«من فکر می کردم، تو چاهکنی!»
گفتم.
«هاهاها.
با داشتن فقط یک شغل اینجا نمی توان زندگی کرد.
اینجا که ایتالیا نیست.»
خنده ام گرفت.
«ایتالیا!
در ایتالیا اصلا کار نیست.
وگرنه چه مرگمون بود که سوار هواپیما شویم و به
سنگ و صخره بکوبیم.»
داداش آهی کشید.
اشک در چشمان بزرگش حلقه بست.
دست در جیب کتش کرد، دستمالی در آورد و اشکش را
پاک کرد و دیگر چیزی نگفت.
فقط آه کشید و غم خورد.
من هم چیزی نگفتم.
چیزی هم برای گفتن نداشتم.
فقط دلم می خواست بپرسم، که غیر از من و سایه ام،
کس دیگری زنده نمانده؟
ولی سؤالم را غورت دادم.
وقتی یکی دارد غم می خورد، باید راحتش گذاشت، می دانم.
مسجد با حصیر مفروش بود.
ولی ما هردو پا برهنه بودیم.
داداش گفته بود:
«با کفش وارد مسجد شدن، گناه دارد.»
من نمی دانستم گناه یعنی چه.
ولی فکر کردم، آدم های بزرگ این کلمه را بکار می برند،
وقتی که حوصله ندارند تا دلیلی برای ادعای خود بیابند.
بعد از مسجد بیرون آمدیم.
داداش گفت:
«چند روز بعد ماه محرم است.
باید فردا، پس فردا مسجد را گردگیری کنیم و مفروش
کنیم.»
من نمی دانستم محرم چیست.
ولی دیگر نپرسیدم.
چون خیلی خسته بودم و حوصله ام سر رفته بود.
آدم های بزرگ، موجودات کسالت آوری هستند و بدون
اینکه متوجه شوند، به عبث وقت می گذرانند و فکر می کنند که کار خیلی مهمی کرده
اند.
از کنار چند مغازه بقالی گذشتیم و به حمام
رسیدیم.
جلوی حمام، میدان بزرگی قرار داشت و در سمت دیگر
میدان، مریضخانه عقاب آباد بود.
دیوارهای مریضخانه گچکاری شده بودند و سفید سفید
بودند.
«چند تختخوابیه مریضخانه؟»
پرسیدم.
در ایتالیا همه جا مریضخانه بود و آنقدر زخمی
داشتیم که در مریضخانه ها، جای سوزن انداختن هم نبود.
تخت ها پر بودند، راهروها هم همینطور.
و دکترها وقت سرخاراندن نداشتند.
جنگ چیز نفرت انگیزی است.
انسان ها به هنگام جنگ عقل شان را بکلی از دست می
دهند و برمی گردند به دوران توحش.
دوباره تبدیل به دد درنده می شوند.
در غیاب خرد، فقط به فرمان غریزه رفتار می کنند و
از همه چیز می ترسند و به هر جنبنده ای حمله ور می شوند.
بدین طریق، جامعه و جهان به جنگل و چه بسا بدتر
از جنگل بدل می شود.
برای زنده ماندن، می کشند و برای کشتن، زندگی می
کنند.
«از مریضخونه، فقط اسمش باقی مونده، از دکتر هم
فقط یک سوزن زن.»
داداش با خشم گفت.
«چند سال قبل، وقتی فرقه روی کار بود، هم دکتر
داشتیم، هم دوا و درمان و هم امید به فردای بهتر.»
داداش انگار داشت با خودش صحبت می کرد.
حرف هایش به پرت و پلا شبیه بودند و منظورش را
نمی توانستم بفهمم.
حرفی نزدم.
وقتی آدم
بزرگ ها با خودشان حرف می زنند، باید آنها را به حال خودشان گذاشت.
در این جور وقت ها غم عمیقی قلب شان را در مشت می
فشارد و دمار از روزگارشان در می آورد.
ادامه
دارد.
با تشکراز شما امید وارمداداش در عقاب آباد خونهای برای خودش بنا کرده باشد
پاسخحذف