۱۳۹۴ اردیبهشت ۲, چهارشنبه

پینوتیو در عقاب آباد (۲)

 

اثری از 
گاف نون
قصه دریافتی
پیشکش به جانان

به صدای آدمی ماننده بود و هر جا آدمی باشد، بی تردید آب هست و نان.
به سمت صدا راه افتادم.
سایه ام پیشاپیش می رفت.

طولی نکشید که سیاهی ئی پدیدار شد.
اولش کوچک و مبهم بود و هرچه پیشتر رفتیم، بزرگتر شد و واضحتر.

 سرانجام تپه واری دیدم، چاه آبی بود و چاهچرخی چوبین در چرخش.

کوزه آبی دیدم و دستمالی آویزان بر نهال خشکیده ای، حتما با نان و شاید هم با پنیر.

و اجاقی دیدم و کتری سیاهی روی خاکستر و الاغی خاکستری رنگ در کشمکش مدام با مگس ها و پشه ها. 

پیر مردی قدبلند با عرقچینی برسر، کنار چاه ایستاده بود. جوانی ـ عرقریزان ـ  چاهچرخ را با دست و پا می چرخاند و دلو پر از خاک و شن را بالا می کشید.

پیر مرد با احتیاط دلو را خالی می کرد و دوباره با اخطار «هوهو» به پایین می فرستاد.

کسی توجهی به من نداشت.
فقط الاغ مرا دید و شروع به عرعر کرد.

خسته بودم و کوفته.
دیگر توان رفتن نداشتم.
درچند قدمی چاه بر زمین افتادم.
نفس نفس می زدم، ولی نای گفتارم نبود.

پیرمرد نزدیک آمد و نگاه هراس آلودش را به رویم ریخت.

«داداش، این چیه؟»، مرد جوان سرآسیمه پرسید.
در صدایش موجی از هراس بود.

پیرمرد قد بلندی داشت، ریشش سفید بود و چشمانش به رنگ زیتون.
خم شده بود و شگفت زده نگاهم می کرد.
انگار رنگش پریده بود و دست و پایش می لرزید.

مرد جوان چاهچرخ را ول کرد و نزدیکتر آمد.
من بی حال و بی اختیار افتاده بودم.
با دستم به دهنم اشاره کردم و با ادای کاسه آب حالی شان کردم که آب می خواهم.

«داداش، انگار تشنه شه!» مرد جوان گفت.

«نه، فکر نمی کنم.» پیرمرد گفت.
ولی خواه و نا خواه، کوزه آب را از گودال برداشت، به دهنم نزدیک کرد و من جرعه های گوارای آب را نوشیدم و اندیشیدم:
«آب گرانبهاترین هدیه زمین است!»

«تا حالا نمی دونستم که جن آب میخوره!»، پیرمرد گفت.

«جن سنگی!؟» مرد جوان، حیرتزده پرسید.


الاغ نزدیکتر آمده بود و نگاهم می کرد.

از چاه صدا می آمد:
«هو. هوهو! چرا بالا نمی کشید؟» و طناب چاه ـ مرتب ـ  تکان می خورد.
پیرمرد که ترسش تا حدی ریخته بود، لبخندی زد و رو به مرد جوان گفت:
«نقی داره بی تابی می کنه!»

بعد هردو دوباره برسرکار برگشتند.


غژغژ چرخ چاه بود و دلو خاک و شن، که پر و خالی می شد.

الاغ همچنان بالای سرم ایستاده بود و نگاهم می کرد.
از جرعه های آب، توانی اندک یافته بودم.
بزحمت دست بلند کردم و پوزه اش را نوازش دادم.
به وجد آمد.
انگار می خواست چیزی بگوید.
ولی من سخت خسته بودم و طولی نکشید که خواب مه آلود از چهار طرف بسویم جاری شد و چون سیلی مرا با خود برد.

ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر