اثری از
گاف نون
قصه
دریافتی
پیشکش به
جانان
به صدای آدمی ماننده بود و هر جا آدمی باشد، بی
تردید آب هست و نان.
به سمت صدا راه افتادم.
سایه ام پیشاپیش می رفت.
طولی نکشید که سیاهی ئی پدیدار شد.
اولش کوچک و مبهم بود و هرچه پیشتر رفتیم، بزرگتر
شد و واضحتر.
سرانجام
تپه واری دیدم، چاه آبی بود و
چاهچرخی چوبین در چرخش.
کوزه آبی دیدم و دستمالی آویزان بر نهال خشکیده
ای، حتما با نان و شاید هم با پنیر.
و اجاقی دیدم و کتری سیاهی روی خاکستر و الاغی
خاکستری رنگ در کشمکش مدام با مگس ها و پشه ها.
پیر مردی قدبلند با عرقچینی برسر، کنار چاه
ایستاده بود. جوانی ـ عرقریزان ـ چاهچرخ
را با دست و پا می چرخاند و دلو پر از خاک و شن را بالا می کشید.
پیر مرد با احتیاط دلو را خالی می کرد و دوباره
با اخطار «هوهو» به پایین می فرستاد.
کسی توجهی به من نداشت.
فقط الاغ مرا دید و شروع به عرعر کرد.
خسته بودم و کوفته.
دیگر توان رفتن نداشتم.
درچند قدمی چاه بر زمین افتادم.
نفس نفس می زدم، ولی نای گفتارم نبود.
پیرمرد نزدیک آمد و نگاه هراس آلودش را به رویم
ریخت.
«داداش، این چیه؟»، مرد جوان سرآسیمه پرسید.
در صدایش موجی از هراس بود.
پیرمرد قد بلندی داشت، ریشش سفید بود و چشمانش به
رنگ زیتون.
خم شده بود و شگفت زده نگاهم می کرد.
انگار رنگش پریده بود و دست و پایش می لرزید.
مرد جوان چاهچرخ را ول کرد و نزدیکتر آمد.
من بی حال و بی اختیار افتاده بودم.
با دستم به دهنم اشاره کردم و با ادای کاسه آب
حالی شان کردم که آب می خواهم.
«داداش، انگار تشنه شه!» مرد جوان گفت.
«نه، فکر نمی کنم.» پیرمرد گفت.
ولی خواه و نا خواه، کوزه آب را از گودال برداشت،
به دهنم نزدیک کرد و من جرعه های گوارای آب را نوشیدم و اندیشیدم:
«آب گرانبهاترین هدیه زمین است!»
«تا حالا نمی دونستم که جن آب میخوره!»، پیرمرد
گفت.
«جن سنگی!؟» مرد جوان، حیرتزده پرسید.
الاغ نزدیکتر آمده بود و نگاهم می کرد.
از چاه صدا می آمد:
«هو. هوهو! چرا بالا نمی کشید؟» و طناب چاه ـ مرتب
ـ تکان می خورد.
پیرمرد که ترسش تا حدی ریخته بود، لبخندی زد و رو
به مرد جوان گفت:
«نقی داره بی تابی می کنه!»
بعد هردو دوباره برسرکار برگشتند.
غژغژ چرخ چاه بود و دلو خاک و شن، که پر و خالی
می شد.
الاغ همچنان بالای سرم ایستاده بود و نگاهم می
کرد.
از جرعه های آب، توانی اندک یافته بودم.
بزحمت دست بلند کردم و پوزه اش را نوازش دادم.
به وجد آمد.
انگار می خواست چیزی بگوید.
ولی من سخت خسته بودم و طولی نکشید که خواب مه
آلود از چهار طرف بسویم جاری شد و چون سیلی مرا با خود برد.
ادامه
دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر