۱۳۹۴ اردیبهشت ۲, چهارشنبه

جهان بینی محمد زهری در آئینه آن و این (۶۷)


تحلیلی از
ربابه نون

بـهمن‌ فرسی
حتی برای دفـتر شـعرش از میان چهار واژه‌ ی گله ـ شکوه ـ شکایت ـ گلایه، او واژه‌ ی‌ گلایه‌ را برمی‌گزیند.
چون آنـهای دیـگر‌ ضرب‌ آشکار‌ و خشنی دارند؟
نمی‌دانم.
اما‌ می‌ دانم‌ کـه مـوسیقی واژه ی گلایه‌ بیشتر‌ در مایه‌ی خلق و خوی او ست.


فرمالیسم تار و پود ذهن بهمن فرسی را چنان دربست تسخیر کرده که مانع تحلیل علمی و عینی اشعار محمد زهری توسط او می شود.
بهمن فرسی تمامی تخیل خود را بسیج می کند تا پرت و پلایی را تحویل خواننده دهد که دانستن و ندانستنش یکسان است.


ظاهرا هنر هنرمندان ایرانی اتلاف وقت گرانبهای همنوعان خویش است.


بدین طریق و به هر مصیبتی هم که باشد، گلایه نرم تر و ملایم تر از گله می شود.
اگر کسی مجبور به اقامه دلیل نباشد، مشکلی در سرهم بندی کردن جفنگ نخواهد داشت.


۱
زهـری را بـسیار می‌ بینم.
اما نه دو به دو‌ یا‌ تن به تن.
دیدارمان همیشه گذری‌ و گذرا ست‌ و هـمیشه در‌ مـیان‌ جمع‌.
دیدن او برای من‌ گـوارا و مـهرانگیز است.
در کـافه، در خـیابان، در کـوه، در بیابان‌ ها و روستاها، خیلی جاها به‌ هـم‌ بـرمی‌ خوریم، اما هرگز پیش نمی‌ آید که‌ دو‌ تایی‌ با هم‌‌ بنشینیم‌.
دست بر قضا‌ بـه‌ هـم می‌ رسیم، چهار واژه داد و ستد می‌ کنیم و دیدار بـه قیامت.



برتولت برشت می گفت:
«دوستی به معنی واقعی کلمه فقط در روند کار میسر می شود.» 

 (نقل به مضمون)

این بدان معنی است که پیش شرط دوستی، همکاری است.
چه همکاری مادی و چه همکاری فکری.

 
در غیر این صورت، از دوستی پوسته ای توخالی و به درد نخور باقی می ماند.


۲
زمان می‌تازد.
هـزار سـال بعد زهری‌ را‌ در‌ لندن می‌ بینم.
بـا هـمسرش، جفت نازنینش، همراه‌‌ دوستی‌ آمده‌ اند‌ به‌ «امپریال‌ کالج‌».
این دوست به دامم انـداخته اسـت پس از صحبتی در باره‌ ی‌ اسطوره و طنز، «سـفر دولاب» را بـرای حـاضران بخوانم.
محمد و هـمسرش از بـابت آزرم و مهر در نگاه،به‌ راسـتی دو نـیمه‌ ی یک سیب‌ اند.
اما نیمسایه‌ی طنز و شک در همسرش به صورت‌ خط های ریزی بر گرد چـشمان او سـت.
زهری اما همان است که بـود.
تـکان نخورده اسـت.
مـانند گـذشته‌ با‌ لنگر راه می‌رود و پاشـنه بر زمین می‌ساید.
نه آنکه به راستی بساید، این‌گونه می‌نماید.
غلظت و ضخامت پاپیون سیاه زیـربینی هـم برگشته است سرجایش.
در فرصت پیش و پس از بـرنامه‌ عـملیات‌ ادبـی ایـن جـانب، باهم از هر دری مـی‌گوییم.
از مـسایل کوچک زندگی.


بهمن فرسی حالا به تحلیل فرمالیستی همسر محمد زهری می پردازد و ضمنا در خط و خطوط چهره اش به اکتشاف و استخراج ماهرانه طنز نایل می آید.
بیچاره خواننده ایرانی.


۳
یک شب دیگر هم زهری را، باز در لندن، در خانه‌ دامادش‌، می‌بینم.
دور از چشم همسرش‌، در‌ گوشه حـیاط سـیگار دود مـی‌کنیم.
زهری بنا ست سیگار نکشد.
باز صحبت‌ های مـعمولی‌ مـی‌ کنیم.
حـرف‌ های گـنده‌گنده نـمی‌ زنیم.
بـرگشته است به تهران.
آب رفته را به‌ جوی‌ بازگردانده‌ است و راضی‌ است.
اگر‌ بتواند‌ آلودگی پاریسش را که یک دکه‌ ی روزنامه‌ فروشی‌ است و روی‌ دستش مانده، رد کند، به احتمالی در کل، «تهران-مکان» مـی‌شود.
در یک سفر دیگر، شبی هم زهری و همسرش را به خانه‌ خودمان‌ می‌ خوانیم.
دوستان دیگر هم،هستند.
زهری مانند همیشه باز و خندان و مهربان است.


این پایان مقاله بهمن فرسی در زمینه اثبات ادامه حیات کماکان محمد زهری 
و انکار «منطقی» مرگ او ست.

بزرگترین شاعر توده ای و مترقی ترین و هومانیست ترین حکیم کمونیست 

 از بد روزگار با روزنامه فروشی روزگار می گذراند.



سرهنگ کبیری در وصیت نامه اش خواهد نوشت:
«چندرغازی دارم که به فرزندانم به ارث می گذارم»

 (نقل به مضمون)

توده ای ها به جرم سرسپردگی به 
توده  «بی همه چیز»
به مرتاضان طراز نوین بدل می شوند.
 

  محمد زهری توده ای 
روزنامه فروشی پیشه کرده است،
به اعماق برگشته است، به ریشه های تنومند توده ای خویش
  
و برمی گردد 
تا در میهن خویش برای همیشه چشم بر جهان رو به انحطاط بربندد.

گاهی مرگ برای ارواحی به آرزویی بدل می شود.


پایان
ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر