کسی گفت پروانه را، کای حقیر:
«برو دوستی در خور خویش گیر
رهی رو، که بینی طریق رجا
تو و عشق شمع، از کجا تا کجا؟
سمندر نه ئی، گرد آتش مگرد
که مردانگی باید ، آنگه نبرد
ز خورشید پنهان شود موش کور
که جهل است، با آهنین پنجه، زور
کسی را که دانی، که خصم تو او ست
نه از عقل باشد، گرفتن به دوست
تو را کس نگوید، نکو می کنی
که جان در سر کار او می کنی
گدائی که از پادشا خواست دخت
قفا خورد و سودای بیهوده پخت
کجا در حساب آورد چون تو دوست
که روی ملوک و سلاطین در او ست
مپندار، کاو در چنان مجلسی
مدارا کند با چو تو مفلسی
وگر با همه خلق نرمی کند
تو بیچاره ای، با تو گرمی کند.»
نگه کن که پروانه سوزناک،
چه گفت:
«ای عجب، گر بسوزم، چه باک
مرا چون خلیل، آتشی در دل است
که پنداری این شعله بر من گل است
نه دل دامن دلستان می کشد
که مهرش گریبان جان می کشد
نه خود را بر آتش، به خود می زنم
که زنجیر شوق است، در گردنم
مرا همچنان دور بودم، که سوخت
نه این دم، که آتش به من برفروخت
نه آن می کند یار در شاهدی
که با او توان گفت از زاهدی
که عیبم کند بر تولای دوست
که من راضی ام، کشته در پای دوست
مرا بر تلف حرص دانی چرا ست
چو او هست، اگر من نباشم روا ست
بسوزم که یار پسندیده او ست
که در وی سرایت کند سوز دوست
مرا چند گوئی، که در خورد خویش
حریفی به دست آر، همدرد خویش
بدان ماند اندرز شوریده حال
که گوئی به کژدم گزیده:
»منال!»
کسی را نصیحت مگو، ای شگفت
که دانی، که در وی نخواهد گرفت
ز کف رفته بیچاره ای را لگام
نگویند کآهسته رو، ای غلام!
چه نغز آمد، این نکته در سند یاد
که عشق آتش است و هوس تند باد
به باد آتش تیز برتر شود
پلنگ از زدن، کینه ورتر شود
چو نیکت بگویم، بدی می کنی
نه با کس، که بد با خودی می کنی
ز خود بهتری جوی و فرصت شمار
که با چون خودی گم کنی روزگار
پی چون خودی، خود پرستان روند
به کوی خطرناک، مستان روند
من اول که این کار سر داشتم
دل از سر، به یکبار برداشتم
سرانداز در عاشقی صادق است
که بد زهره بر خویشتن عاشق است
اجل ناگهان در کمین ام کشد
همان به که آن نازنین ام کشد
چو بی شک نوشته است بر سر هلاک
به دست دلارام خوشتر هلاک
نه روزی به بیچارگی جان دهی؟
همان به، که در پای جانان دهی.»
ادامه دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر