۱۳۹۵ شهریور ۱۰, چهارشنبه

سیری در جهان بینی شهریار (26)


سید محمد حسین بهجت تبریزی
(۱۲۸۵ - ۱۳۶۷)
ای وای مادرم
ادامه

ویرایش و تحلیل از
شین میم شین

كانون مهر و ماه، مگر مي شود خموش
آن شير زن بميرد؟
 او شهريار زاد
هرگز نميرد آنكه دلش زنده شد به عشق
 
او با ترانه هاي محلي كه مي سرود
با قصه هاي دلكش و زيبا كه ياد، داشت
از عهد گاهواره كه بندش كشيد و بست
اعصاب من به ساز و نوا كوك كرده بود
 او شعر و نغمه در دل و جانم به خنده كاشت

وانگه به اشك هاي خود آن كشته، آب داد
لرزيد و برق زد به من آن اهتزاز روح

وز اهتزاز روح گرفتم هواي ناز
تا ساختم براي خود از عشق عالمي

او پنج سال كرد پرستاري مريض
در اشك و خون نشست و پسر را نجات داد

اما پسر چه كرد براي تو؟
هيچ هيچ

تنها مريض خانه به اميد ديگران
يكروز هم خبر كه بيا او تمام كرد

در راه قم
ـ به هرچه گذشتم ـ
عبوس بود
پيچيد كوه و فحش به من داد و دور شد
 صحرا
ـ همه ـ
خطوط كج و كوله و سياه
طومار سرنوشت و خبر هاي سهمگين

درياچه هم به حال من از دور مي گريست
تنها طواف دور ضريح و يكي نماز
يك اشك هم به سوره ياسين من چكيد

مادر به خاك رفت
آن شب پدر به خواب من آمد، صداش كرد
او هم جواب داد

يك دود هم گرفت به دور چراغ ماه
معلوم شد كه مادرم از دست رفتني است

اما پدر به غرفه باغي نشسته بود
شايد كه جان او به جهان بلند برد
آنجا كه زندگي ستم و درد و رنج نيست

اين هم پسر كه بدرقه اش مي كند به گور
يك قطره اشك، مزد همه زجر هاي او
اما خلاص مي شود از سر نوشت من

مادر، بخواب خوش
منزل، مباركت
 
آينده بود و قصه ي بي مادري من
ناگاه ضجه اي كه به هم زد، سكوت مرگ

من مي دويدم از وسط قبر ها برون
او بود و سر
ـ به ناله ـ
بر آورده از مغاك
 
خود را به ضعف از پي من باز مي كشيد
ـ ديوانه و رميده ـ
دويدم به ايستگاه

خود را
ـ به هم فشرده ـ
خزيدم ميان جمع
 
ترسان ز پشت شيشه، در آخرين نگاه
باز از آن سفيد پوش و همان كوشش و تلاش
چشمان نيمه باز:
«از من جدا مشو»
 
مي آمديم و كله ی من، گيج و منگ بود
انگار جيوه در دل من آب مي كنند

پيچيده صحنه هاي زمين و زمان به هم
ـ خاموش و خوفناك ـ
همه مي گريختند
 
مي گشت آسمان که بکوبد به مغز من
دنيا به پيش چشم گنهكار من سياه

وز هر شكاف و رخنه ی ماشين، غريو باد
يك ناله ی ضعيف هم از پي دوان دوان
مي آمد و به مغز من
ـ آهسته ـ
مي خليد:

«تنها شدي، پسر»
 
باز آمدم به خانه، چه حالي، نگفتني
ديدم نشسته
ـ مثل هميشه ـ
كنار حوض

پيراهن پليد مرا باز شسته بود
انگار خنده كرد، ولي دلشكسته بود:
«بردي مرا به خاك سپردي و آمدي
تنها نمي گذارمت، اي بينوا، پسر»

مي خواستم به خنده در آيم ز اشتباه
اما خيال بود
اي واي مادرم

پایان
ویرایش از تارنمای دایرة المعارف روشنگری
ادامه دارد.

سیری در شعر «و ندانستن» از مهدی اخوان ثالث (بخش پانزدهم)


مهدی اخوان ثالث
 (1307 ـ 1369)
از این اوستا
(1344)

ویرایش و تحلیل از
ربابه نون

125

126

127

پایان
ادامه دارد.

ضرورت (جبر) (3)


پروفسور دکتر گونتر کروبر
برگردان  شین میم شین

6
مفهوم ضرورت (جبر)
در فلسفه بورژوائی آغازین

·        در عصر پیشرفت علوم طبیعی نوین و تدارک انقلابات بورژوائی در قرن هفدهم، مفهوم ضرورت (جبر) در فلسفه بورژوازی انقلابی آغازین، بر ضد اشراف فئودال نقش بسیار مهمی به عهده می گیرد.

1
·        نمایندگان فلسفه ماتریالیستی در این زمان، با تکیه بر نتایج علوم طبیعی بویژه علم مکانیک، آموزش ضرورت (جبر) عینی در طبیعت را توسعه می دهند.

2
·        اما آنها ـ بویژه هوبس، اسپینوزا، هولباخ ـ  ضرورت (جبر) عینی را مطلق می کنند و تصادف را یک مقوله صرفا سوبژکتیو محسوب می دارند، که گویا بیانگر ضرورت (جبر) هنوز ناشناخته ای است.

3

·        به نظر آنها «در طبیعت چیزها، هیچ چیز تصادفی وجود ندارد و همه چیز پیشاپیش بنا بر ضرورت (جبر) الهی طبیعت تعیین شده و چگونگی وجود و تأثیر آن مقرر گشته است.»
·        (اسپینوزا، «اتیک»، جلد، 1، ص 29 )

4

·        ضرورت (جبر) مجرد و مطلق مورد نظر دترمینیسم مکانیکی، اگر چه بطور فرمال، تصادف را منکر می شود، ولی به قول انگلس، «ضرورت (جبر) را تا حد یک پدیده تصادفی محض تنزل می دهد.

·        اگر بودن 6 دانه گندم در سنبل و نه پنج و یا هفت دانه، به همان سان مقدر شده که قانون حرکت منظومه شمسی و یا قانون تبدیل انرژی، پس این بدان معنی است، که نه تصادف تا حد ضرورت (جبر) ارتقا یافته، بلکه برعکس، ضرورت (جبر) تا درجه تصادف تنزل پیدا کرده است.
·        چنین درکی از ضرورت (جبر)، نمی تواند علوم را از شر طبیعت شناسی تئولوژیکی و تله ئولوژیکی خلاص کند.
·        زیرا نامی که ما به آن می دهیم (مثلا مشیت و اراده الهی، به زبان کالوین و یا آگوستین و یا «قسمت» به زبان ترکی و یا ضرورت (جبر) می نامیم) برای علوم تقریبا یکسان است.»
·        (کلیات مارکس و انگلس، جلد 20، ص 488)

5
·        یک همچو برداشتی در پراتیک اجتماعی به فاتالیسم (تقدیر گرائی، سرنوشت گرائی) ختم می شود.

·        مراجعه کنید به فاتالیسم در تارنمای دایرة المعارف روشنگری .

ادامه دارد.

سیری در شعری از مهدی اخوان ثالث (127)


مهدی اخوان ثالث
(1307 ـ 1369)
و ندانستن
از این اوستا
(1344)

ویرایش و تحلیل از
ربابه نون  
   
تو بگو، مزدک، چه می دانی؟
آن سوی این مرز ناپیدا
چیست؟
و آنکه زانسو چند و چون، دانسته باشد، کیست؟»

مزدک:
«من جز اینجایی که می بینم، نمی دانم»

پرسنده:
«یا جز اینجایی که می دانی، نمی بینی؟»

مزدک:
«من نمی دانم چه آنجا، یا کجا، آنجا ست.»

·        پاسخ مزدک به پرسش شلم شوربای اخوان، پاسخ دندان شکنی است:

1
مزدک:
«من جز اینجایی که می بینم، نمی دانم»

·        مزدک فقط هر آنچه را که برایش مرئی است، می داند.
·        این بدان معنی است که شناخت حسی بر شناخت عقلی مقدم است.
·        اگر حواس انسانی، سیگنال های حسی از عالم خارج را به کارگاه مغز نفرستند، دانستنی امکان پذیر نمی گردد.
·        دانش عقلی و دانش تجربی نتیجه احساس و تجربه است.
 
2
مزدک:
«من نمی دانم چه آنجا، یا کجا، آنجا ست.»

·        مزدک ضمنا منکر وجود جائی در ورای مرز مرسوم است و به همین دلیل، منکر وجود چیزی در جای کذائی است.    

3
بودا:
«از همین دانستن و دیدن
یا ندانستن، سخن می رفت»

·        خواننده و شنونده شعر، اکنون متوجه می شود که علاوه بر مزدک، بودا هم در آن بالا بالا ها نشسته است.
·        بودا هم علیرغم همبائی با مزدک، بسان مزدک، با خویشتن تنها ست.
·        بودا جواب مزدک را در مد نظر دارد:  
·        سخن از این بوده که پیش شرط دانستن، دیدن است.
·        پیش شرط شناخت عقلی، شناخت حسی است.
·        دیالک تیک حسی و عقلی.

·        نقش تعیین کننده در دیالک تیک حسی و عقلی از آن حسی است.
·        وقتی کسی چیزی را نمی بیند.
·        به عبارت دقیق تر حس نمی کند، نمی تواند چیزی بداند.
·        بودا اما فقط به موضوع بحث اشاره می کند.

4
زرتشت:
«آه، مزدک، کاش می دیدی
شهر بند رازها آنجا ست
اهرمن آنجا، اهورا نیز»

·        زرتشت بر خلاف مزدک، بر آن است که در ورای مرز مرسوم میان دانستن و ندانستن، جائی و ضمنا چیزی هست:
·        آن جا از دید زرتشت، حصار اسرار است و اهورا و اهریمن در آنجا هستند.
·        این بدان معنی است که اهورا و اهریمن لامکان اند.
·        یعنی غیر مادی اند.
  
5
بودا:
«پهندشت نیروانا نیز»

·        اکنون معلوم می شود که بودا با زرتشت همرأی است.
·        نیروانا نیز در شهربند اسرار است.

6
پرسنده:
«پس خدا آنجا ست؟
هان؟
شاید خدا آنجا ست.

بین دانستن
و ندانستن
تا جهان باقی است، مرزی هست

همچنان بوده است
تا جهان بوده ست»

·        اخوان بی اعتنا به نظر درست مزدک، به طرفداری تردید آمیز از نظر تق و لق بودا و زرتشت می پردازد و نتیجه می گیرد که خدا هم شاید با اهورا و اهریمن و پهندشت نیروانا در شهربند اسرار باشد.
  
7
بر بلندی، همگنان خاموش
گرد هم بودند

·        اکنون معلوم می شود که اخوان مذهب روشنی ندارد.
·        آنچه در این شعر، آشکار است، این است که در بالا بالا ها از پیامبران بزرگ (حضرت موسی و عیسی و محمد) خبری نیست.

·        این اما به چه معنی است؟

8
بر بلندی، همگنان خاموش
گرد هم بودند

·        این بدان معنی است که اخوان نه پیامبران را، بلکه فلاسفه را برسمیت می شناسد.
·        مزدک و بودا و زرتشت را.

پایان
ادامه دارد.