۱۴۰۴ آبان ۲۲, پنجشنبه

درنگی در چند و چون انعکاس در قاموس نظامی و کسرایی (۹)

   
 

درنگی

از

 شین میم شین 
 
عریان مکن برابر آیینه راز خویش
تا بر تو پرده ها ندرد پیش چشم کس

معنی تحت اللفظی:
آیینه پرده در است.
آیینه افشاگر اسرار افراد و اشیاء است.
 
مفهوم معرفتی ـ نظری مهم در این جمله سیاوش 
راز
است.
راز 
یکی از مهم ترین مفاهیم معرفتی ـ نظری (تئوری شناخت) حافظ است.
 
نکته‌ها هست بسی مَحرمِ اسرار کجاست؟

ای نسیمِ سحر آرامگَهِ یار کجاست؟

منزلِ آن مَهِ عاشق‌کُشِ عَیّار کجاست؟

شبِ تار است و رَهِ وادیِ اَیمَن در پیش

آتشِ طور کجا موعدِ دیدار کجاست؟

هر که آمد به جهان نقشِ خرابی دارد

در خرابات بگویید که هُشیار کجاست؟

آن‌کس است اهلِ بشارت که اشارت داند

نکته‌ها هست بسی مَحرمِ اسرار کجاست؟

هر سرِ مویِ مرا با تو هزاران کار است

ما کجاییم و مَلامت‌گرِ بی‌کار کجاست؟

باز پرسید ز گیسویِ شِکَن در شِکَنَش

کاین دلِ غم‌زده سرگشته گرفتار کجاست؟

عقل دیوانه شد آن سلسلهٔ مُشکین کو؟

دل ز ما گوشه گرفت ابرویِ دلدار کجاست؟

ساقی و مُطرب و مِی جمله مُهَیّاست ولی

عیش بی‌یار مُهیّا نشود یار کجاست؟

حافظ از بادِ خزان در چمنِ دَهر مَرَنج

فکرِ معقول بفرما گُلِ بی‌خار کجاست؟

 
در تئوری شناخت حافظ
همه چیز هستی در کلافی از مه غلیظ فرو رفته است و شناخت محال است.
تنها اوتوریته ای که قادر به شناخت است، خدا ست.
بشریت هم به دو طبقه تقسیم بندی می شوند:
محرم اسرار
و
نامحرم اسرار.

محرم اسرار
 از دید حافظ 
می تواند تحت حمایت الهی به شناخت کم یا بیش چیزی نایل آید 
و
نامحرم اسرار
  فرقی با خر ندارد.

سیاوش
 در این جمله
از صورت افراد راز می سازد.
 
معلوم نیست که منظورش چیست.

آیینه قادر به کشف اسرار و افشای اسرار نیست.
فونکسیون اصلی آیینه
انعکاس سطحی و حسی است
که
بهتر از هیچ است، ولی ربطی به حقیقت (انعکاس کلیت و ماهیت موضوع شناخت) ندارد.

بالای خود در آینه مشکن به های های
تصویر غم، غمت را هر دم فزون کند

معنی تحت اللفظی:
از گریه در مقابل آیینه بپرهیز.
مشاهده اندوه به تکثیر اندوه منجر می شود.

حق با سیاوش است:
دیدن کسی که اشک می ریزد، آدمی را بی اختیار به گریه می اندازد.

آدم با شندین و خواندن این بند شعر سیاوش یاد فروغ فرخزاد می افتد:
تمام روز در آیینه گریه می کردم

وهم سبز
 
تمام روز را در آئینه گریه میکردم

بهار پنجره‌ام را

به وهم سبز درختان سپرده بود

تنم به پیلهٔ تنهائیم نمیگنجید

و بوی تاج کاغذیم

فضای آن قلمرو بی آفتاب را

آلوده کرده بود

نمیتوانستم، دیگر نمی‌توانستم

صدای کوچه، صدای پرندها

صدای گمشدن توپ‌های ماهوتی

و هایهوی گریزان کودکان

و رقص بادکنک‌ها

که چون حباب‌های کف صابون

در انتهای ساقه‌ای از نخ صعود میکردند

و باد، باد که گوئی

در عمق گودترین لحظه‌های تیرهٔ همخوابگی نفس میزد

حصار قلعهٔ خاموش اعتماد مرا

فشار می‌دادند

و از شکافهای کهنه، دلم را بنام می‌خواندند

تمام روز نگاه من

به چشمهای زندگیم خیره گشته بود

به آن دو چشم مضطرب ترسان

که از نگاه ثابت من می‌گریختند

و چون دروغگویان

به انزوای بی‌خطر پناه میآورند

**

کدام قلّه کدام اوج؟

مگر تمامی این راههای پیچاپیچ

در آن دهان سرد مکنده

به نقطهٔ تلاقی و پایان نمیرسند؟

به من چه دادید، ای واژه‌های ساده فریب

و ای ریاضت اندامها و خواهش‌ها؟

اگر گلی به گیسوی خود می‌زدم

از این تقلب، از این تاج کاغذین

که بر فراز سرم بو گرفته است ، فریبنده‌تر نبود؟

چگونه روح بیابان مرا گرفت

و سحر ماه ز ایمان گله دورم کرد

چگونه ناتمامی قلبم بزرگ شد

و هیچ نیمه‌ای این نیمه را تمام نکرد

چگونه ایستادم و دیدم

زمین به زیر دو پایم ز تکیه‌گاه تهی میشود

و گرمی تن جفتم

به انتظار پوچ تنم ره نمیبرد

کدام قلّه کدام اوج؟

مرا پناه دهید ای چراغ‌های مشوش

ای خانه‌های روشن شکاک

که جامه‌های شسته در آغوش دودهای معطر

بر بامهای آفتابیتان تاب می‌خورند

مرا پناه دهید ای زنان سادهٔ کامل

که از ورای پوست، سر انگشت‌های نازکتان

مسیر جنبش کیف آور جنینی را

دنبال می‌کند

و در شکاف گریبانتان همیشه هوا

به بوی شیر تازه میآمیزد

کدام قلّه کدام اوج؟

مرا پناه دهید ای اجاقهای پر آتش 

— ای نعل‌های خوشبختی —

و ای سرود ظرفهای مسین در سیاهکاری مطبخ

و ای ترنم دلگیر چرخ خیاطی

و ای جدال روز و شب فرشها و جاروها

مرا پناه دهید ای تمام عشق‌های حریصی

که میل دردناک بقا بستر تصرفتان را

به آب جادو

و قطره‌های خون تازه میآراید

تمام روز تمام روز

رها شده، رها شده، چون لاشه‌ای بر آب

به سوی سهمناک‌ترین صخره پیش می‌رفتم

به سوی ژرف‌ترین غارهای دریائی

و گوشتخوارترین ماهیان

و مهره‌های نازک پشتم

از حس مرگ تیر کشیدند

نمی‌توانستم

دیگر نمیتوانستم

صدای پایم از انکار راه بر میخاست

و یأسم از صبوری روحم وسیعتر شده بود

و آن بهار، و آن وهم سبز رنگ

که بر دریچه گذر داشت، با دلم می‌گفت

«نگاه کن

«تو هیچگاه پیش نرفتی

«تو فرو رفتی»

پایان
 
شاید 
مخاطب سیاوش در این شعر هم فروغ فرخزاد بوده باشد.
باید ببینیم.
 
ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر