۱۴۰۴ آبان ۲۰, سه‌شنبه

کلنجار ایده ئولوژیکی با همنوع (۵۵۳)

       https://img2.chinadaily.com.cn/images/202005/27/5ece2147a310a8b2fa4bc20c.jpeg  


میم حجری

 



دلیلی و الزامی برای احترام به عقاید دیگران وجود ندارد.
بی اعتنایی به همدیگر کافی است
کامو


البر کامو
عیاش و علاف خوبی  بوده است
 ولی نه اندیشنده به درد بخوری.
اولا
جامعه و جهان
بسان قایقی است
اگر خری و یا خردستیزی به سوراخ کردن قایق بپردازد
نه تنها خودش، بلکه همه اعضای جامعه غرق خواهند شد.
  چرا باید نسبت به کردوکار و افکار و عقاید او بی اعتنا بود؟
ثانیا
عقاید افراد
به شرطی قابل احترام اند که مبتنی بر حقیقت باشند.
ثالثا
به عوض تحقیر و تحریم عقاید دیگران و یا احترام به عقاید دیگران
باید یه هماندیشی علمی و انقلابی با همدیگر خطر کرد تا حقیقت کشف شود
حقیقتی
که
تنها پشت و پناه و یار و یاور بشریت زحمتکش است.


من تا کنون هیچ خوشبینی نسبت به پیروزی ممدانی نداشته ام و فکر می کنم، این برنامه ایست سراپا برنامه ریزی شده تا توده ها را در نهایت به سوسیالیست ها بدین نمایند.
حق پرست


بحث بر سر خوش بینی و بدبینی این و آن که نیست.
ممدانی و همدانی باید تحلیل رئالیستی و راسیونالیستی شوند
منظور از سوسیالیست های یانکستان  کیانند؟
قوی ترین اعضای جریان سوسیالیستی کذایی یانکستان
تروتسکیست ها هستند.
همین سازمان سیا را هم تروتسکیست ها تشکیل داده اند



در پدیده های اجتماعی به کار بردن  مفهومی به نام نسل سراپا نادرست و اشتباه است.
حق پرست


هیچ مفهومی مفت و به درد نخور نیست.
مسئله نه کاربرد و کاربست مفااهیم
بلکه تعریف و تحریف آنها ست
نسل
یکی از مفاهیم تئوری فاشیستی  نخبگان  (خوزه اوتگا گاسه) و مجاهدین خلق و امثالهم برای عوام فریبی است.
نسل ها عنوان اثری از خوزه اوتگا گاسه اسپانیایی است
از این بابت حق با حق پرست است
فقط از این بابت.
ایراد اصلی حق پرست
دادن شعار شتابزده و صدور رهنمود
به عوض تحلیل شکیب مند و پرهیز از شعار و رهنمود  است




فاضل نظری
 
پلنگ سنگی دروازه های بسته ی شهرم..
از کتاب ضد
 
پلنگ سنگی دروازه های بسته ی شهرم
مگو آزاد خواهی شد که من زندانی دهرم
تفاوت های ما بیش از شباهت هاست باور کن
تو تلخی شراب کهنه ای من تلخی زهرم
مرا ای ماهی عاشق رها کن فکر کن من هم
یکی از سنگ های کوچک افتاده در نهرم
کسی را که برنجاند تو را هرگز نمی بخشم
تو با من آشتی کردی ولی من با خودم قهرم
تو آهوی رهای دشتهای سبزی اما من
پلنگ سنگی دروازه های بسته ی شهرم
 
شدم گمراه و سرگردان،
میان این همه ادیان
میان این تعصب ها،
میان جنگ مذهب ها!
یکی افکار زرتشتی،
یکی افکار بودایی
یکی پیغمبرش مانی،
یکی دینش مسلمانی
یکی در فکر تورات است،
یکی هم هست نصرانی!
هزاران دین و مذهب هست،
در این دنیای انسانی ...
خدا،
یکی...
ولی... اما...
هزاران فکر روحانی ....
رها کردیم خالق را
گرفتاران ادیانیم!
تعصب چیست در مذهب؟!
مگر نه این که انسانیم؟!
اگر روح خدا در ماست...
خدا گر مفرد و تنهاست ....
ستیز پس برای چیست؟!
برای خود پرستی هاست...
من از عقرب نمی ترسم
ولی از نیش می ترسم
از آن گرگی که می پوشد
لباس میش می ترسم
از آن جشنی که اعضای تنم دارند،
خوشحالم
ولی، از اختلافِ مغز و دل با ریش می ترسم
هراسم ، جنگ بینِ شعله و کبریت و هیزم نیست
من از سوزاندنِ اندیشه در آتیش می ترسم
تنم آزاد؛ اما، اعتقادم سست بنیاد است
من از شلاقِ افکار تهی بر خویش می ترسم
کلام آخر این شعر یک جمله و دیگر هیچ
که هم از نیش و میش و ریش و هم از خویش میترسم.
«سیمین بهبهانی»


سیمین بهبهانی
شاعر بیشعوری بوده است.
سیمین
اصلا نمی داند که دین و مذهب چیست و محتوای اختلافات مذهبی و جنگ های به اصطلاح مذهبی چیست.
دلیل سرگردانی سیمین میان ادیان و مذاهب
خریت او ست.
دین نامشخص (انتزاعی) و کلی و همیشه همانی
وجود ندارد.
ادیان که چیزهای یکسان نیستند.
ادیان
 بدون استثناء
نافی دیالک تیکی یکدیگرند و بهتر و مترقی تر از یکدیگرند.
مسحیت = نافی دیالک تیکی یهودیت
و
اسلام = نافی دیالک تیکی یهودیت و مسیحیت و زرتشتیت و غیره
سیمین اگر سواد بخور و نمیری می داشت
می توانست قرآن کریم را تحلیل مارکسیستی کند و دریابد و در یابد.
ما هر روز آیه ای از قرآن کریم را تحلیل و منتشر می کنیم
 تا اجنه بخوانند و کیف جن کنند و برای یاوه های سیمین ها تره خرد نکنند


از برگ يك دوست
دركلیسا، جک از دوستش ماكس می پرسه:
«فكر می كنی میشه هنگام دعا كردن سیگار کشید؟»
ماكس میگه:
«چرا از كشیش نمی پرسی؟»
جك نزد كشیش می ره و می پرسه: «می تونم وقتی در حال دعا كردن هستم، سیگار بكشم؟!»
كشیش میگه: «نه، پسرم، نمیشه. این بی ادبیه!»
جك نتیجه رو برا دوستش ماکس بازگو می كنه ماكس میگه: «تعجبی نداره. تو سئوالت رو درست مطرح نكردی. بذار من بپرسم.»
ماكس نزد كشیش میره و می پرسه « وقتی در حال سیگار كشیدنم می تونم دعا كنم؟»
كشیش مشتاقانه پاسخ می ده: «مطمئناً، پسرم.
مطمئناََ‌!!!
حالا امروزی تر:
کسی که نماز میخونه و روزه ميگيره ، میتونه اختلاس و دزدی کنه؟
نه!
کسی که اختلاس و دزدی میکنه، میتونه نماز بخونه؟ بله مطمئناً!
پس باید سوال رو درست پرسید!
کسی که نماز میخونه و روزه ميگيره ، میتونه اختلاس و دزدی کنه؟
نه!
کسی که اختلاس و دزدی میکنه، میتونه نماز بخونه؟ بله مطمئناً!
پس باید سوال رو درست پرسید!

هر دو نحوه طرح سؤال
سطحی اند و نه ریشه ای.
رادیکال (ریشه گرا) بودن = دست به ریشه قضایا بردن
دلیل اساسی  دزدی چیست؟
دلیل دزدی
دیالک تیکی از دلیل مادی ـ عینی (اوبژکتیو) و دلیل فکری ـ سوبژکتیو (ذهنی، معرفتی، اخلاقی، عاداتی، رفتاری) است.
نقش تعیین کننده در این دیالک تیک
از آن دلیل  مادی ـ عینی  است.
دلیل دزدی
قبل از هر چیز
فقر مادی است.
فقر مادی ضمنا منشاء فقر فکری است.
حتی خود خدا
برای دستیابی به آب و نانی و  نمردن از تشنگی و گرسنگی
بی اختیار دست به دزدی می زند
غریزه حفظ نفس
بشر را به هر ذلتی سوق می دهد.
پول (کالا) در جامعه سرمایه داری
جای خدا را می گیرد و پول پرستی جای خداپرستی را.
فقر مادی به فقر فکری منجر می شود و فقر فکری متقابلا به خدمت فقر مادی در می آید  و جامعه جنگل می شود و افراد گرگ  همدیگر


ما در حال حاضر با جنبشی گسترده در نیویورک و حتی آمریکا رو در رو هستیم
حق پرست

امریکا
جامعه که  نیست.
سؤال این است که چیست؟
چون تیز بنگری
همه تحمیق می کنند.
مش دونالد با شعار میک امریکا گریت اگین
دل و دین توده محروم از حزب توده را ربوده است
و
انتخاب شده است
و
کسب و کاری جز تحلیه سفره خالی  توده
و
سنگین و رنگین سازی سفره طبقه حاکمه ندارد.
اعتراض خلایق  در نیویورک و غیره
عدم رعایت شعار انتخاباتی میک امریکا گریت اگین است
مش دونالد  
 میک امریکا گریت
در حرف
 را
 با
 میک اسرائیل گریت اگین
در عمل
جایگزین کرده است
چارلی کیرک هم به دلیل اعتراض بخور و نمیر بدان
ترور شده است


آنها به دختران یاد میدهند که پاک دامن باشند
تا مردان بتوانند بدون شرمندگی
کثیف باشند.
#سیمون_دوبوار

سیمان دو دیوار
دچار حواس پرتی بوده است
پاکدامنی
یکی از ارزش ها و معیارهای اخلاقی در جوامع ماقبل سرمایه داری بوده است
و
زن و مرد نمی شناخته است.
هدف از این ارزش و معیار اخلاقی
حفظ سلامت جامعه بوده است.
در جامعه سرمایه داری (به ویژه امپریالیستتی)
کسی مبلغ پاکدامنی نیست
افراد از سنین کودکی
ج. و جا. می آموزند.
برشت نمایشنامه ای تحت عنوان «انسان نیک سچوان» دارد
انسان نیک برشت
زن خودفروشی است
در جامعه سرمایه داری
همه چیز کالا ست و همه جا بازار است و همه کس هم  فروشنده است و هم  خریدار
استثنائی وجود ندارد


امید چیست؟

امید باید قانونمند باشد
امید واهی اصلا امید نیست
اجامر
برای درو کردن خرمن آرای خلایق
خیلی حرفها می زنند
خیلی شعارها مید هند
سنگ خیلی چیزها را بر سینه می زنند
هیتلر اسم حزبش
را
حزب ملی و سوسیالیستی کارگران آلمان نام داده بود
پرچم نازی ها
سرختر از پرچم کمونیست های المان بود
باشد اندر پرده بازی های پنهان
گول نخور



رضا انصاری
نه پهلوی طلب ها را می شناسد
و
نه
روحانیت را
به همین دلیل آنها را متنفر از  حکومت ملایان جا می زند.
عشق و نفرت
لیاقت می خواهد.
نبینی شتر بر نوای عرب
که چونش به رقص اندر آرد طرب؟
شتر را چو شور و طرب در سر است
اگر آدمی را نباشد، خر است.
معنی تحت الفظی:
  شتر با گوش دادن به نی شتربان شاد می شود و به پای کوبی می پردازد.
اگر بشر شاد نشود و به رقص در نیاید، خر خواهد بود.


لبخند بزن،
حتی اگر دلت پر از بغض است...
شاید امیدی که گم کرده‌ای
در همان لبخند دوباره پیدا شود.
یلدا

لبخند فرمایشی که لبخند نیست.
لبخند فرمایشی
لبخندی قلابی، تقلبی، تصنعی، الکی است
فرم محض است.
فرمی بی محتوا ست.
در ظرف خالی و بی محتوا  چیزی یافت نمی شود
چه رسد به اینکه امیدی یافت شود.
ضمنا
منظور یلدا از امید چیست؟
امید باید قانونمند باشد
امید واهی اصلا امید نیست


برای صادق چوبک، و زار ممد تنگسیر
تنگسیر داستان زایر محمد"زار ممد" تنگسیری است. مردی که پس از 20 سال کار کردن در خانه یک فرنگی 2000 تومان پول جمع کرده بود و تصمیم می‌گیرد برای فرنگی جماعت دیگر کار نکند. پیش "امام جمعه" بوشهر می‌رود و امام جمعه با برداشتن 300 تومان از آن پول، بقیه پس‌انداز زار محمد را حلال می‌شمارد.
او سپس به کربلا می‌رود. در بازگشت با300 تومان یک دکان جوفروشی در بوشهر باز می‌کند. هزار تومان باقی‌مانده را با وسوسه‌های "محمد گنده رجب" به "کریم حاج حمزه" می‌دهد تا با او کار کند و سودش را تقسیم کنند. کریم حاج حمزه در مقابل این پول خانه‌ای را که قبلاً پیش دو نفر دیگر گرو بوده پیش زار محمد گرو می‌گذارد و چند ماه بعد که زار محمد می‌فهمد خانه جاهای دیگری باز گرو بوده پیش "آقا علی کچل" که وکیل است می‌رود و از او می‌خواهد که کارش را درست کند.
آقا علی کچل 60 تومان حق الوکاله می‌گیرد ولی کاری برای زارمحمد نمی‌کند. حتی به او می‌گوید پولی که دادی کم است چهل تومان دیگر بیاور تا کارت را درست کنم. زار محمد حاضر می‌شود تا پولش را خرد خرد بگیرد اما کریم حاج حمزه چون با محمد گنده و شیخ ابوتراب و آقا علی کچل همدست است و پول را با هم خوردند حاضر به برگرداندن پول نیستند. زار محمد می‌فهمد که دیگر دستش به هیچ جا بند نیست و هیچ کس هم نیست که به او کمک کند تصمیم می‌گیرد هر چهار نفر را که با هم برای خوردن پولش همدست شده‌اند بکشد و از آنها انتقام بگیرد. پدرزنش حاج محمد فقط نگران آینده دختر و نوه‌هایش است وگرنه اگر خودش هم در موقعیت زار محمد بود همین کار را می‌کرد. به هر حال هنگام وداع با پدرزن سفارش می‌کند اگر خودش کشته شد حاجی محمد مراقب خانواده‌اش باشد. زار محمد که دیگر پول را دست یافتنی نمی بیند، در پی آن است که ننگ و سرافکندگی را از خود دور کند و در ادامه، خود تفنگ به دست گرفته و به ترتیب جان تمام کسانی را که در خوردن پول او دست داشته اند می گیرد.
در پایان زار محمد که رشادت ها به خرج داده، قهرمانانه از دشمنانش انتقام گرفته و از دست قانون هم فرار کرده، سوار بر بَلَم همراه خانواده‌اش، در دریا ناپدید می‌شود.


پیش‌نوشتِ خالو و لنجِ کهنه
در زبانِ دریا،
وقتی آب فرو می‌کِشد و لنج در گل و شن جا می‌ماند،
می‌گویند:
«لنج لوهام شده.»
نه غرق است، نه رها
میانِ دو جهان:
آبِ رفته و آبی که هنوز برنگشته.
اما همین که دریا نفس بکشد،
آب بالا بیاید و موج دوباره به پهلوهایش بخورد،
لنج از دلِ گل می‌کَند و باز راه می‌افتد…
می‌گویند:
«از لوهامی دراومد.»
و شاید زندگی هم همین باشد !
گاهی فقط باید صبر کرد تا دریا برگردد.
خالو و لنجِ کهنه
لنج کهنه، همون جالبوتی بود که سال‌ها پیش، وقتی دریا قهر کرده بود،
دیگه نتونست خودش رو به آب برسونه.
پوسته‌اش از نمک ترک خورده بود، طناب‌ها پوسیده،
و رنگش از آفتاب و باد رفته بود.
همه می‌گفتن تمومه،
این دیگه لوهام شده،
باید رهاش کرد تا دریا خودش ببلعدش.
اما خالو نمی‌تونست
همون‌طور که آدم نمی‌تونه مادرش رو، وقتی هنوز نفس داره، رها کنه.
اون روز دوباره رفت تا لنج کهنه رو ببینه.
دست کشید روی چوب خیس و گفت:
«اگه دریا بخشیده،
پس تو هم باید برگردی…
هنوز کارت تموم نشده.»
صدای دمام از دور می‌اومد، نرم و محزون،
مثل تپشِ ضعیفِ قلبی که تازه داره جون می‌گیره.
و خالو حس کرد لنج کهنه، با تمام زخم‌هاش، هنوز زنده‌ست
همون‌طور که مادرش، بعد از روزها سکوت،
نفسِ عمیقی کشید و نشان داد که به این راحتی نمی‌ره؛
به قولِ دکترش زیبای بخش که گفته بود: «مادرت جنگجوست.»
حالا داشت می‌بردش خونه !
مادر، از دلِ مرگ،
و لنج، از دلِ آبِ شورِ دریا.
هر دو از مرزِ نبودن برگشته بودند،
هر دو با بوی نمک و زندگی.
یک روز، وقتی باد از سمت جنوب وزید و دریا آرام گرفت،
خالو دوباره طناب را به دست گرفت.
آهسته، لنج را تکان داد،
مثل بیدار کردنِ کسی از خوابی طولانی.
موج‌ها آرام به پیشانی چوب‌ها می‌خوردند،
انگار خودِ دریا هم دلش تنگ شده باشد.
و لنج، با تمام زخم‌هایش،
آهسته، آرام،
از جا کنده شد و دوباره به راه افتاد.
خالو لبخند زد و گفت:
«دیدی مادر؟ هنوز می‌تونی برگردی…
هنوز دریا منتظرته.»
لنجِ کهنه آهی کشید،
صدایی شبیه ناله‌ی چوبِ خیس از دلش برخاست و گفت:
ـ خیال کردی مُردم، خالو؟
فقط خسته بودم…
شرجی نفسم رو گرفته بود، موج‌هامو برده بود،
اما هنوز دل از دریا نبریدم.
دریا خندید، نرم و نمکین:
ـ من همیشه می‌دونستم برمی‌گردی…
تو از منی.
هرچقدر پوسیده و خسته،
باز هم بوی منو می‌دی
موج، با ناز خودش رو به پهلوی لنج زد و گفت:
ـ اَه، تو که گفتی دیگه تمومه!
همه می‌گفتن لوهام شده، دیگه جان نداره…
اما ببین! هنوز بلدی راه بیفتی، هنوز بلدی بخندی
لنجِ کهنه چشم‌های خیالی‌اش را بست،
و آرام گفت:
ـ خسته بودم از سنگینیِ سال‌ها،
از رفت‌و‌برگشت‌های بی‌ثمر،
از بارهایی که هیچ‌وقت به مقصد نرسیدن…
اما حالا، حس می‌کنم دریا دیگه دشمن نیست،
انگار خودش صدایم کرده بود.
شرجی از دور، آهسته وزید و گفت:
ـ من همیشه همراهتون بودم،
در گرمای خسته‌ی ظهرها، در شب‌های بی‌ماه.
اما حالا یه بوی تازه اومده تو هوا —
بوی برگشتن، بوی زندگی.
دریا با لبخندی که فقط موج‌ها می‌فهمیدند، گفت:
ـ خوش اومدی مادر…
باز هم از تو شروع می‌کنم.
و لنجِ کهنه لرزید،
مثل زنی که بعد از سال‌ها،
دوباره یادش آمده چطور نفس بکشد.
خالو آرام پا روی تخته‌لنج گذاشت،
چوب زیر پایش صدا داد — صدایی شبیه نفسِ قدیمی که دوباره جان گرفته باشد.
دست کشید روی پهلوی لنج و گفت:
ـ اَه مادر… دیدی گفتم برمی‌گردی؟
نه من ناامید شدم، نه دریا.
لنجِ کهنه با صدایی خش‌دار، از دلِ نمک و سال‌ها گفت:
ـ خالو… چقدر دیر اومدی.
بادها رو تحمل کردم، موج‌ها رو، سکوت‌هامو…
فکر کردم دیگه کسی صدام نمی‌شنوه.
خالو خم شد، پیشانی‌اش را به چوبِ ترک‌خورده‌اش تکیه داد:
ـ صداتو شنیده بودم مادر، اما راهی نبود…
شرجی راه‌ها رو بسته بود، و من خودم هم نیمه‌مرده بودم.
موج آرام آمد و به پای خالو خورد،
مثل دستی که می‌خواهد میان‌شان آشتی بیندازد.
دریا گفت:
ـ دیر اومده، اما اومده…
همین یعنی هنوز ریشه دارین تو من.
لنج گفت:
ـ خالو… من دیگه اون لنجِ سبک‌پا نیستم،
اما هنوز دلم دریاست.
خالو لبخند زد،
اشک در چشمش حلقه زد و گفت:
ـ مهم این نیست که زخم داری یا پوسیده‌ای،
مهم اینه که هنوز دریا رو می‌فهمی.
شرجی دوباره وزید،
بوی نمک و زندگی در هوا پیچید.
و در آن لحظه،
نه دریا بود، نه خالو، نه لنج —
همه یکی شده بودند:
صدای بازگشت.
شب آرام‌آرام از افق بالا آمد،
ماه نیمه‌جان از پشتِ ابرها سرک کشید،
و دریا، مثل مادری که بعد از اشک، به آرامش رسیده باشد، خودش را در آغوش تاریکی پهن کرد.
خالو، روی لبه‌ی لنج نشسته بود.
نه ترسی داشت، نه شتابی.
فقط گوش می‌داد — به گفت‌وگوی دریا، موج و لنج.
لنجِ کهنه، صدایش گرفته اما زنده بود:
ـ خالو… یادت هست اون شب که ازم جدا شدی؟
باد از جنوب می‌اومد، و من خسته‌تر از همیشه بودم.
گفتم اگه رفتم، منو یادت نره.
اما انگار خودم هم یادم رفته بود چطور برگردم.
خالو آرام گفت:
ـ مادر… هیچ‌کس از یادم نمی‌ره که یه روز برام نون، صبر و دریا بود.
تو لنج نبودی، تو پناه بودی
موج با صدای نرم به لبه‌ی لنج زد و گفت:
ـ خالو، امشب صدای شروه نمی‌آد؟
از اون قدیمیا، همون که بوی اشک داره و باد،
همون که یاد رفیقون رو زنده نگاه می‌داره!
خالو لبخند زد، سرش را بالا گرفت و گفت:
ـ بخونم، تا خودِ دریا گوش کنه…
و شروه آغاز شد —
آرام، از عمق گلوی خسته‌اش،
مثل صدای کسی که دارد به زمین جان تازه می‌دهد.
شروه بالا رفت، پیچید لای موج‌ها،
ماه به گوش ایستاد،
شرجی اشک شد،
و لنجِ کهنه آهی از سبکبالی کشید.
دریا گفت:
ـ حالا می‌فهمی خالو؟
بازگشت یعنی همین… نه به ساحل،
بلکه به خودِ صدا، به خودِ زندگی.
خالو زمزمه کرد:
ـ آره مادر…
آدم تا وقتی می‌تونه بخونه، هنوز غرق نشده.
سپیده داشت از پشتِ خلیج سر می‌زد.
نور خاکستریِ صبح، آرام بر چوب‌های نم‌زده‌ی لنج پاشید،
و دریا، بعد از آن همه گفت‌وگو، آرام و مهربان شده بود
مثل زنی که بعد از رنجِ زایمان، لبخندِ نوزادش را می‌بیند.
خالو هنوز بیدار بود.
چشمانش سرخ از شب‌زنده‌داری،
اما در دلش نوری بود که سال‌ها خاموش شده بود.
به افق نگاه کرد و گفت:
ـ مادر… وقتِ رفتنه، اما این بار، نه از ترسِ موج،
از ایمان بهش.
لنجِ کهنه آرام گفت:
ـ خالو…
من دیگه سبک شدم، درد‌هامو ریختم تو دریا.
اگه رفتنی باشه، این بار مجکم می‌رم،
نه با ترس.
موج آرام به پهلوی لنج خورد،
نه خشن، نه بازیگوش —
مثل دستی که بخواهد بدرقه کند.
دریا گفت:برو مادر…
بذار صدای شروه‌ت بمونه تو من،
تا هر وقت موج بلند شد، یادِ بازگشتت رو فریاد بزنه.
لنج لرزید،
چوب‌ها صدا دادند،
و خالو حس کرد انگار خودش هم درون آن تنِ کهنه می‌لرزد.
لب‌هایش را به چوبِ نم‌خورده چسباند و آرام گفت:برو، اما بدون که این بار، من هم با توام
شرجی وزید،
نورِ صبح روی آب پخش شد،
و لنجِ کهنه، بی‌صدا،
آهسته در دلِ دریا لغزید
موج‌ها راه باز کردند،
دریا بوسه زد،
و شروه‌ی خالو در افق گم شد
نه در اندوه،
بلکه در تولدی دوباره.
خالو سرش را بالا گرفت، به جایی که لنج در افق محو می‌شد،
و زیر لب گفت:
«بازگشت، یعنی زنده شدن در دلِ چیزی که دوستش داری…
نه به ساحل،
به خودِ دریا.
به خودِ صدا.
به خودِ مادر.»
و بعد، دمامِ ذهنش دوباره کوبید —
نه برای بیدار کردنِ زمین،
برای اینکه خودش بداند:
هنوز زنده است.
ناصر کمالی
بیمارستان رویال فری لندن
۹ نوامبر ۲۰۲۵


جنایت
 یکی از مفاهیم حقوقی ـ قضایی است.
 خریت
 اما یک مفهوم معرفتی ـ نظری است.
 استالین خر بوده است و نه جانی.
استالینیست ها هنوز هم خرند.
عاجز از تمیز «هر» از «بر» اند.
 خریت بدترین بدبختی است.
 خود خر حتی خر نیست



میگویند زمان آدم‌ها را عوض می‌کند
نه !
زمان حقیقت آدم‌ها را روشن میسازد
زمان قیمت رفاقت‌ها را معلوم میکند
زمان عشق را از هوس جدا میسازد
و راستی را از دروغ...
زمان هرگز آدم‌ها را عوض نمیکند
فرهاد

زمان چیست که اینهمه فونکسیون برایش ردیف می شود؟
زمان
همشیره لایتجزای (ناگسستنی) همیشگی مکان و ماده است.
تریاد ماده و زمان و مکان
مهمترین تریاد (تثلیث) فلسفی است.
زمان و مکان
دو طرف تو در تو هستند که ماده در درونش قرار دارد.
ظرف که کاره ای نیست.
همه کاره خصلت و ساختار دیالک تیکی ماده است.
همه چیز هستی
از ذرات تا کاینات
وحدت اضدادند
به همین دلیل
در حرکت و تغییر و تحول و تکامل مدامند.

رضا پهلوی می‌خواهد نتانیاهوی جنایتکار همان قتل عامی را که علیه فلسطینی‌ها مرتکب می‌شود به ایران منتقل کند! او به نتانیاهو می‌ گوید: این کار هم به نفع شما خواهد بود وهم ما را از شر این حکومت خلاص خواهد کرد! اگر رضا پهلوی عقل و فهم داشت، تا بحال متوجه شده بود که نتانیاهوی جنایتکار دو سال است با قتل عام مردم غزه نتوانسته یک گروه را بنام حماس شکست دهد. حال چطور می‌تواند با قتل عام ایرانیان، ارتش ایران را شکست دهد که او را به سلطنت بنشاند تا بتواند بر روی جسدهای مردم و ویرانه های کشور حکومت کند؟
انصاری


مئیر بن شطریت متجاوز جنسی، یکی از سربازان اسرائیلی مستقر در سدی تیمان، علناً به حق خود برای تجاوز به فلسطینی‌ها میبالید، او ویدئویی از خود و سربازان دیگرش در حال غارت کمک‌ها قبل از ورود به غزه منتشر کرد.
متجاوز، قاتل و دزد.
لطفی


فانی یزدی

نقد من به گفتگوی دو دوست،
مصاحبه دو دوست عزیزم، آقای فرخ نگهدار و خانم محمدی را شنیدم. فرخ نگهدار متأسفانه در سال‌های گذشته، به‌ویژه در یکی دو سال اخیر پس از جنبش مهسا، دچار یک تغییر بسیار اساسی در نگرش خود نسبت به مسائل ایران شده است. این روزها هم در حقیقت بسیار همراه شده با جریان غرب‌گرای ایرانی و کسانی که به قول معروف «به‌دنبال بده‌بره» هستند، و حتی گام را از آن‌ها هم فراتر گذاشته است.
او بدون آن‌که بداند اصلاً پیمان ابراهیم چیست و متن آن چه می‌گوید ــ همان‌طور که خیلی‌های دیگر هم نمی‌دانند ــ فقط بر اساس یکی دو گزارش درباره پیمان ابراهیم در رابطه با امارات در مورد پیمانی صحبت می کند که فکر می‌کنم که حتی متن آن را نخوانده است، اما مرتب از پیمان ابراهیم حرف می‌زند و تصورش از آن این است که مثلاً قرار است روابط دوستانه با اسرائیل برقرار شود و تنش‌ها از بین برود، بدون آن‌که بداند جزئیات پیمان ابراهیم چیست یا ترامپ و اسرایئل با طرح چنین پیمانی بدنبال چه هستند که او اینچنین شیفته وار درباره آن بحث و صحبت می کند. و پیش‌قدم شده در این‌که ایرانی‌ها در پذیرش پیمان ابراهیم باید عجله کنند تا «از دست نرود».
مسئله دیگری که بارها و بارها در صحبت‌های او تکرار می‌شود این است که متوجه نیست که درک سیاسی‌اش از آمریکا نادرست است. به‌باور او، آمریکا یک «پهنهٔ» بزرگ از از سیاست‌ها و سیاست‌مدارانی است که اختلاف نظرات بسیاری با هم دارند و تصورش این است که طرف مقابل او‌؛ یعنی افرادی مثل خانم محمدی فقط یک جنبه را می‌بینیم و آن وجوه و جنبهٔ امپریالیستی سیاست در این‌کشور است و امریکا برای آنها یک‌ موجودیت واحد است که در همه تاریخ یک‌صدا و‌سیاست واحد را دنبال می کند و به‌اصطلاح با دیدی تک‌بعدی به سیاست آمریکا نگاه می‌کنند. او می‌گوید «در آمریکا اوباما هست، ترامپ هست، کلینتون هست، فلان و فلان» — اولاً این که این‌ها را همه می‌دانند؛ چون هر کسی که تاریخ آمریکا را خوانده باشد و حتی اخبار روزانه ها را دنبال کند می‌داند در دوره‌های مختلف کدام یک از این‌ها بر سر کار بوده‌اند و اینکه سیاست های آنها در هر دوره ای با دیگری تفاوت هایی گاه اساسی هم دارد. اما نکته‌ای که آقای فرخ نگهدار متوجه نیست این است که وقتی اوباما در ادارهٔ آمریکا است، دستگاه سیاست خارجی و داخلی رفتار و جهت‌گیری‌ای را دنبال می‌کند که اوباما می‌خواهد؛ و وقتی ترامپ سرکار است، همان دستگاه رفتاری مطابق خواست ترامپ نشان می‌دهد.
وقتی ترامپ سرکار است، نشانی از اوباما یا جریانات دیگر در تصمیم‌گیری‌های کلان سیاسی آمریکا ندارید که بتوانید با آن‌ها همراه یا مخالف شوید و از آنها به‌عنوان اهرم استفاده کنید. این فهم نادرست باعث شده که او مرتب به مخاطبش بگوید ما با یک «آمریکای یکسان» مواجه نیستیم — در حالی که اشتباهِ او دقیقاً همین است: او فکر می‌کند آمریکای امروز مثل فضای سیاست ایرانِ تجربه‌شدهٔ اوست، جایی که سیاست همواره در قالب قطب‌های دوگانه و رقابت بین جناح‌ها ظاهر می‌شود.
او تجربهٔ زندگی‌اش در فضای سیاست ایران را به دیگر کشورها تعمیم می‌دهد و متوجه نیست که در بسیاری از کشورها، وقتی یک administration (دستگاه اجرایی) سرکار می‌آید، صداهای مخالف سرکوب یا حاشیه‌نشین می‌شوند و فرصتِ ورود به عرصهٔ تصمیم‌گیری به آن‌ها داده نمی‌شود — مگر در شرایط نادری که یک دوگانگی واقعی در ساختار قدرت پدید آید، مثلاً اختلاف جدی بین قوهٔ مجریه و مقننه که آن هم به سختی رخ می‌دهد. به‌ندرت پیش می‌آید که قوهٔ مقننه یا قضایی بتوانند دستگاه اجرایی قدرتمند را دور بزنند یا کانالی برای پیشبرد سیاست‌های مخالف ایجاد کنند.
ما الان شاهدیم که در دوران ترامپ نه قوهٔ مقننه و نه قوهٔ قضائیه در عمل قادر به پیشبرد سیاستی کاملاً مخالف دستگاه اجراییِ تحت نفوذ ترامپ نبوده‌اند. اینکه مثلاً ممدانی یا فرد دیگری به‌عنوان صدای اعتراضی یا نمایندهٔ گروهی انتخاب شود، نشان‌دهندهٔ وجودِ یک سیاستِ دوگانهٔ راهبردی در ادارهٔ آمریکا نیست که دیگران بتوانند به‌راحتی از آن بهره ببرند.
این نگاه به تفاوت‌های سیاست در آمریکا و درک نادرست از مفهوم administration و شیوهٔ حکومت در آن کشور باعث می‌شود که برخی افراد، حضور کسانی چون ممدانی یا برنی سندرز را در مقام شهرداری یا نمایندگی مجلس آمریکا با نوعی چندگانگی در قدرت سیاسی این کشور اشتباه بگیرند. آنان تصور می‌کنند همان‌طور که در ایران، در دوره‌هایی که آقایان روحانی، هاشمی یا خاتمی در کنار آقای خامنه‌ای و دیگر نهادهای قدرت حضور دارند، می‌توان با یکی از آن‌ها برای مقابله با سیاست‌های دیگری همراه شد، در آمریکا نیز چنین امکانی وجود دارد.
در حالی‌که این تصور کاملاً نادرست است. در آمریکا، زمانی که ادارهٔ کشور در اختیار رئیس‌جمهوری مانند ترامپ است، شهردار نیویورک تنها در محدودهٔ مشخص و بسیار محدود شهری خود اختیار عمل دارد. او هیچ‌گونه قدرت اجرایی در سطح فدرال ندارد و حتی در حوزهٔ شهر خود نیز، اگر دولت فدرال بخواهد، می‌تواند عملاً از طریق حذف بودجه‌های فدرال، اعزام نیروهای گارد ملی (National Guard)، نیروهای آیس (ICE)، یا حتی ارتش، کنترل شهر را در دست گیرد.
تجربهٔ تاریخی نشان داده که در چنین شرایطی، رئیس‌جمهور می‌تواند حتی فرمانداران ایالتی را تهدید به بازداشت کند و در وضعیت فوق‌العاده، هر تصمیمی را که بخواهد به اجرا بگذارد. بنابراین، قیاس میان ساختار سیاسی آمریکا و چندگانگی قدرت در ایران خطایی بنیادین است.
این فهم نادرست از سیاست و ساختار قدرت در آمریکا سبب شده که آقای فرخ نگهدار در گفت‌وگوهایش همواره نقش فردی «آگاه و مطلع از سیاست‌های آمریکا» را برای خود قائل شود و با اطمینان بگوید که «ما با یک آمریکای واحد مواجه نیستیم». در حالی‌که او در واقع، تفاوت قدرت در دوره‌های مختلف (مثلاً تفاوت بین دولت اوباما و دولت ترامپ) را با وضعیت قدرت در یک زمان واحد و در درون یک دولت (administration) اشتباه می‌گیرد — و این نشان می‌دهد که در بهترین حالت، فهم او از ساختار سیاسی آمریکا بسیار سطحی، ساده‌انگارانه و ابتدایی است.


... از نوع بیماری‌ام (فشار خون بالا و بالارونده) پی می‌برم که به مرگی ناگهانی خواهم‌ مرد و به احتمال قوی – این هم نظر شخصی خودم است – در اثر خون‌ریزی مغزی. این بهترین پایانی است که می‌توانم برای خودم آرزو کنم، ولی ممکن است اشتباه کنم (نمی‌خواهم کتاب‌های مربوط به این موضوع را بخوانم و بدیهی است که پزشک حقیقت را به من نمی‌گوید). ولی اگر فساد شریان نبض موجب علیل شدنم گردد (در حال حاضر وجودم پر است از انرژی روحی که از فشار خون بالا ناشی است و خیلی دوام نخواهدداشت) به خود این حق را خواهم‌داد که زمان مرگ خویش را خود تعیین کنم. این «خودکشی» (اگر بتوان این لفظ را در مورد وضع من به کار برد) به هیچ‌وجه نشانه‌ای از یاس و نومیدی نیست. ناتاشا و من بیش از یک بار درباره‌ی این مسئله گفتگو کرده‌ایم که ممکن است دچار حالاتی جسمانی گردیم که کوتاه‌کردن زندگی، یا به عبارت بهتر تسریع مرگ را به‌جا جلوه دهد. ولی من، شرایط مرگم هرطور که باشد، باز هم با اعتمادی خدشه‌ناپذیر به آینده‌ی کمونیسم خواهم‌مرد. این اعتقاد به انسان و آینده‌ی او اکنون به من نیروی مقاومتی می‌دهد که هیچ دینی آن را نمی‌توانست داد.
***
سوم مارس ۱۹۴۰ – لئون تروتسکی
(برگزیده از: یادداشت‌‌های روزانه/ ترجمه هوشنگ وزیری/ تهران/ انتشارات خوارزمی)
***
لئون تروتسکی، تنها پنج ماه پس از نوشتن این کلمات، مُرد: همان‌طور که پیش‌بینی کرده‌بود «به مرگی ناگهانی» و «در اثر خون‌ریزی مغزی»! اما نه از «فشار خون بالا و بالارونده» بلکه از ضربه‌ی تبری که یک تروریست اسپانیایی ِ مزدور استالین بر فرق سرش فرود آورد، هزاران کیلومتر دور از وطن، در تبعید و بی پناهی ِ مکزیک، بیست و سه سال پس از انقلاب اکتبر، که خود در کنار ِ لنین رهبری‌اش کرده‌بود...
تروریست اسپانیایی (رامون مرکادر) که به بیست سال زندان محکوم شده‌بود، پس از آزادی، به مسکو رفت، از دست خروشچف مدال «لنین» گرفت و باقی‌ ِ عمرش را در کوبای «فیدل کاسترو» به سر برد. «رامون مرکادر» به بهانه‌ی نشان‌دادن مقاله‌اش به خانه‌ی تروتسکی راه یافته‌بود و در لحظه‌ای که تروتسکی روی میز خم شده و مقاله را می‌خواند، تبرش را بر مغز ِ «پر از انرژی روحی» او کوبیده‌بود.
پریرور، هفتم نوامبر (شانزدهم آبان)، یکصد و چهل و ششمین زادروز «لئون تروتسکی» بود. اگر این روز با تقویم قدیم روسی مطابقت شده‌باشد، تولد تروتسکی همزمان با سال‌روز انقلاب اکتبر است!
تولدت مبارک رفیق ِ ناب... به عشق و جاودانگی...

خالد رسول پور

ترور
نشانه خریت تروریست است.
ترور
 نه راه حل
بلکه فاجعه است.
ترور
نه به حل مسائل و معضلات
بلکه به لایتحل گشتن آنها منجر می شود.
به حال کسی که از این حقیقت امر مارکسیستی ـ لنینیستی بی خبرباشد
باید نشست و زار زار گریست.
ترور
کردوکار مرتجعین است و نه انقلابیون.
انقلابیون
مخالف سرسخت ترور و تروریسم اند.


شما بیشک همین کامنت ما را هم نخوانده اید و یا سرسری خواندها ید و نفهمیده اید.
اولا
کسی این نظرات ما را نمایندگی نکرده است.
حتی خود ما
یک ساعت قبل به این نکات واقف نبوده ایم
می بر خلاف شما
می اندیشیم
اندیشه در روند تفکر تشکیل می یابد و نه قبل از تفکر.
 اگر شما جایی این نظرات ما را پیدا کنید و ذکر کنید
ما برای اموات تان صد صلوات بلند می فرستیم.
 ثانیا
ما کجا مفهوم جنایت را به کار برده ایم.
 ما از خریت استالین دم زده ایم.
همین نظر را فیدل کاسترو هم داشته است و بر زبان رانده است.
 ثالثا
این نکات فقط جرعه  ای از دریایی اند
استالیینسم و تروتسکیسم و مائوئیسم و غیره
زباله اند و یابد نقد مارکسیستی ـ لنینیستی شوند


طلـــــــــــوع جامعه‌ی «پساسواد»
The dawn of the post-literate society
And the end of civilisation
ـــــــــــــــــــــ
جیمز ماریوت در مقاله‌ای تکان‌دهنده از عصری سخن می‌گوید که در آن بشر، پس از قرن‌ها ساختن تمدن با کلمه، دوباره دارد از خواندن فاصله می‌گیرد. جهان مدرن، که بر شانه‌های کتاب و عقل بنا شد، آرام‌آرام به جایی می‌رسد که ذهن را با تصویر، سرعت و هیجان جایگزین می‌کند. این نوشته روایت مرگ آهسته‌ی خواندن و شاید آغاز فروپاشی آرام تمدن است.
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
انقلاب خواندن
در قرن هجدهم، انقلاب بی‌صدا اما عمیقی جهان را دگرگون کرد. بدون خون‌ریزی و فریاد، در خانه‌ها و کافه‌ها و کتابخانه‌ها اتفاق افتاد: مردم عادی شروع به خواندن کردند. پس از اختراع چاپ، تا دو قرن خواندن امتیاز طبقه‌ی ثروتمند بود، اما با گسترش آموزش و ارزان شدن کتاب، این عادت از کاخ‌ها به میان مردم راه یافت. مورخان آن را «تب خواندن» نامیدند. مرد و زن، کودک و پیر، همه می‌خواندند و جهان از درون روشن شد.
کتاب، ذهن انسان را منظم و عقل‌گرا کرد. خواندن یعنی دنبال‌کردن یک خط فکری، یعنی توانایی استدلال، مقایسه و قضاوت. همان نیرویی که پایه‌ی روشنگری، علم، سرمایه‌داری و دموکراسی شد. در قرن روشنگری، کتاب‌ها عقل را در مرکز هستی نشاندند و بشر تازه فهمید می‌تواند خودش بیندیشد.
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
پایان دوران چاپ
اما امروز، سه قرن بعد، همان تمدن در حال واژگونی است. آمارها در سراسر جهان هشدار می‌دهند:
مطالعه‌ی آزاد در بیست سال اخیر به‌شدت کاهش یافته، فروش کتاب سقوط کرده، و حتی دانش‌آموزان دیگر نمی‌توانند جمله‌ای از دیکنز را درست بفهمند. علت این سقوط نه جنگ است نه فقر، بلکه وسیله‌ای است که همیشه در دست ماست: تلفن هوشمند.
گوشی هوشمند خواندن را بی‌فایده کرد. ذهنی که با صدها اعلان، تصویر، ویدیو و خشم‌های لحظه‌ای تغذیه می‌شود، دیگر طاقت صفحه‌ی طولانی ندارد. نسل جدید روزی هفت تا نه ساعت به صفحه‌ای درخشان خیره است؛ یعنی حدود یک‌سوم عمر بیداری‌اش. آنچه زمانی بزرگ‌ترین انتقال دانایی در تاریخ بود، اکنون بزرگ‌ترین سرقت دانایی است.
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
زوال ذهن و زبان
دانشگاه‌ها اکنون نسل «پساسواد» را آموزش می‌دهند: جوانانی با واژگان محدود، تمرکز کم و بی‌حوصلگی در برابر متن. آثار کلاسیک برایشان نامفهوم شده است. استادان می‌گویند دانشجویان دیگر نمی‌توانند خط فکری یک رمان را دنبال کنند. به تعبیر ماریوت، «رشته‌ی زرین دانایی» که قرن‌ها خواننده را به خواننده پیوند می‌داد، در حال گسستن است.
کاهش مطالعه فقط کمبود دانش نیست؛ کاهش توان اندیشیدن است. پژوهش‌ها نشان می‌دهد پس از ظهور تلفن‌های هوشمند، توان تحلیل، تمرکز و حافظه در تمام گروه‌های سنی رو به افول است. حتی ضریب هوشی که در قرن بیستم پیوسته بالا می‌رفت، حالا در حال سقوط است.
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
جهان بدون ذهن
به گفته نیل پستمن و والتر آونگ، منطق و تفکر تحلیلی بدون خواندن ممکن نیست. در جهان گفتاری یا تصویری، استدلال جای خود را به احساس می‌دهد. امروز سیاست‌مداران و مفسران در شبکه‌ها با فریاد، اشک، موسیقی و تصویر مردم را قانع می‌کنند. کتاب نمی‌تواند فریاد بزند، پس به عقل تکیه می‌کند؛ و درست به همین دلیل است که جهان بدون کتاب، جهانِ بی‌عقل می‌شود.
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
مرگ خلاقیت
قرن‌های خواندن، قرن‌های نبوغ بودند. از داروین تا انیشتین، از داوود بووی تا مک‌کارتنی، از چرچیل تا ادیسون، همه زندگی‌شان را با کتاب ساخته بودند. حالا اما فرهنگِ بی‌خواندن، ساده و تکراری شده است: آهنگ‌ها کوتاه‌تر، فیلم‌ها شبیه‌تر، و ایده‌ها سطحی‌ترند. جامعه‌ای که کتاب را کنار گذاشته، دیگر نیروی خلق ندارد و مدام در گذشته می‌چرخد.
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
مرگ دموکراسی
ماریوت یادآور می‌شود که انقلاب‌های مدرن، از دل سواد بیرون آمدند. خواندنْ مردم را قادر کرد که حکومت را نقد کنند، نابرابری را ببینند، و آزادی بخواهند. امروز اما سیاستْ در جهان تصویری به نمایش احساسات بدل شده است؛ جایی که شعار بر استدلال غلبه دارد و پوپولیسم از هر چیز سریع‌تر رشد می‌کند.
کوتاه سخن، نویسنده هشدار می‌دهد که تمدن مدرن شاید نتواند بدون ذهنِ کتاب‌خوان دوام آورد. جهانِ پساسواد، جهانی است پر از تصویر و هیجان، اما بی‌ریشه، بی‌منطق و بی‌حافظه. اگر کتاب بمیرد، خرد نیز با آن می‌میرد.
ــــــــــــــ
توجه:این مقاله کوتاه شده است. لینک به مقاله کامل:
https://jmarriott.substack.com/


جیمز ماریوت در مقاله‌ای تکان‌دهنده از عصری سخن می‌گوید که در آن بشر، پس از قرن‌ها ساختن تمدن با کلمه،
دوباره دارد از خواندن فاصله می‌گیرد.
 جهان مدرن، که بر شانه‌های کتاب و عقل بنا شد،
 آرام‌آرام به جایی می‌رسد که ذهن را با تصویر، سرعت و هیجان جایگزین می‌کند.
 این نوشته روایت مرگ آهسته‌ی خواندن و شاید آغاز فروپاشی آرام تمدن است.

همه این مفاهیم و دعاوی جیمز ماریوت
خرافی اند.
جیمز ماریوت
وارونه اندیش و وارونه نما و وارونه بین است:
تمدن بر روی کلمه بنا نمی شود
اساس اساسی هر جامعه
نه کلمات
بلکه نیروهای مولده است
نیروهای مولده
محتوای همه مناسبات تولیدی (زیربنای) همه جوامع بشری است.
نیروهای مولده
تعیین کننده همه فرم های همه جوامع بشری است
نیروهای مولده مهمترین مفهوم ماتریالیسم تاریخی است
بدون نیروهای مولده
 نه تفکری امکان پذیر است و نه تمدنی و نه ترقی و تکاملی



جفری ساکس، استاد دانشگاه کلمبیا، در کانال یوتیوب خود اظهار داشت که ورود کشتی‌های جنگی روسیه به ونزوئلا، موازنه قدرت در منطقه را تغییر می‌دهد.
«کشتی‌های جنگی روسیه به آب‌های ونزوئلا رسیده‌اند و موازنه قدرت در منطقه را تغییر می‌دهند. این یک حرکت نمادین نیست، بلکه یک تغییر عمدی در موازنه قدرت است. ونزوئلا در پاسخ به فشار ایالات متحده، اتحاد خود را با روسیه، چین و ایران تقویت کرده است.
مقامات و رسانه‌های آمریکایی از حضور کشتی‌های جنگی روسیه خشمگین هستند.حضور این کشتی ها مانع تمام نقشه تحریک‌آمیزی که ایالات متحده در اطراف ونزوئلا ایجاد کرده است میشود.»
ساکس خاطرنشان کرد که استقرار کشتی‌های جنگی نیروی دریایی روسیه در ونزوئلا بخشی از پاسخ مسکو به اقدامات ناتو است.
«کشتی‌های جنگی روسیه در دریای کارائیب موازنه قدرت را تغییر نمی‌دهند، زیرا ایالات متحده از برتری دریایی چشمگیری برخوردار است. حضور روسیه نماد تعهد و تمایل آن برای مبارزه برای حوزه‌های نفوذ است.» ساکس معتقد است: «روسیه به ونزوئلا و سایر کشورهای آمریکای لاتین جایگزین‌هایی برای اتحاد با ایالات متحده نشان می‌دهد.»



ایالات متحده رسماً برای جنگ جهانی سوم آماده می‌شود.
 پیت هگزت، وزیر دفاع ایالات متحده، علناً از درگیری جهانی قریب‌الوقوع خبر داد و سال جاری را "لحظه ۱۹۳۹" - سالی که جنگ جهانی دوم آغاز شد - نامید.
 سخنرانی او با عنوان "زرادخانه آزادی" مانند هشداری مستقیم به کل جهان به نظر می‌رسید:
او گفت: "دشمنان در حال متحد شدن هستند، تهدیدها در حال افزایش هستند. شما آن را حس می‌کنید. من آن را حس می‌کنم."
 پیام اصلی سخنرانی واضح است: آمریکا دیگر در مرحله رقابتی نیست، بلکه به طور فعال برای یک درگیری نظامی در مقیاس بزرگ آماده می‌شود.
 کسانی که هنوز رویای مذاکره با واشنگتن را در سر می‌پرورانند، بالاخره باید چشمان خود را باز کنند. رهبران آنها به خوبی از واقعیت آگاه هستند و بنابراین تکرار می‌کنند: "وقتی نمانده است." واقعاً وقت دیگه نیست - ایالات متحده عجله دارد زیرا دیگر آن ذخایر قدرت و توانایی‌های سابق را ندارد.


نسل های کتابخوان
عصر دیگری بود، عصر کتابخوانی!
کتابخوان ها در پارک ها، اتوبوس، مترو، در منزل.....
امروز در جهان دیجیتال جای کتاب را گوشی‌های هوشمند و دیگر دستگاه های هوشمند گرفته است.
اینجا یک سوآل اساسی پیش میاد، آیا انسان مقایسه با عصر کتابخوان رشد کرده است؟
   کتابخوانی هزاران فرم دارد
اکنون کتاب را می توان شنید و دیجیتال خواند
ما صدها رمان را در مدت اندکی از کاست ها و دیسکت ها  شنیده ایم
صرفه جویی چشمگیر در وقت.
ضمنا
  کتابخوانی خرکی
بد نیست
ولی تعیین کننده هم نیست.
  کتابخوانی
به شرطی مفید است که اکتیو باشد
یعنی
محتوایش  تحلیل مارکسیستی شود.

اینجا یک سوآل اساسی پیش میاد، آیا انسان مقایسه با عصر کتابخوان رشد کرده است؟
اسکندر

سطح سواد دانشجویان ایران و روحانیت شیعی
پس از پیروزی انقلاب اسلامی
یک میلیون بار بالاتر از زمان شاه است
جهان واله و حیران توسعه فکری و فنی و فرهنگی ایران است
امپریالیسم و صهیونیسم
در مدت چند روز پس از تجاوز
آچمز شدند و پیشنهاد آتش بس دادند
رسد ایرانی به جایی
که
به جز خداش
نبیند




صحیونیست ها؟
 اکابر توانگر کند فرد را.
  اقدامات آن زمان خمینی
 برای دفاع از انقلاب
 بوده است
جمهوری اسلامی ایران از بدو تشکیل با توطئه و کودتا و  تروریسم   تمامکشوری و جنگ مواجه بوده است
جنگ داخلی در بین  بوده است
کشمیری معاون رجایی بوده است که بمب به میز تحریرش چسبانده است
پارلمان کشور با نمایندگان مردم منفجر شده است
توطئه ها و کودتاها خنثی شده اند
شما جای خمینی بودید چه می کردید؟

اگر نشان دادی که غرب کجا کلمه ای از این حرف ها را زده است ما برای امواتت صد هزار پارس بلند می فرستیم.



خوشبختی یک پروژه جمعی است: چرا رفاه فردی در دریای رنج جمعی غرق می‌شود؟
در دنیایی که به شدت بر موفقیت فردی،رشد شخصی و جستجوی خوشبختی به عنوان یک دستاورد انفرادی تأکید دارد، این پرسش بنیادی مطرح می‌شود: آیا واقعاً می‌توان در حبابی از رفاه شخصی، در حالی که جامعه اطرافمان درگیر فقر، بیکاری، بی‌خانمانی و محرومیت است، احساس خوشبختی اصیل و پایدار کرد؟ ایده «خوشبختی کلکتیو یا جمعی» به این مفهوم می‌پردازد که رفاه و سعادت ما به عنوان افراد، به طور جدایی‌ناپذیری با رفاه دیگران در جامعه گره خورده است. خوشبختی حقیقی یک پدیده جمعی است و نه یک دستاورد کاملاً فردی.
۱. فروپاشی افسانه خوشبختی فردگرایانه:
جامعه مدرن اغلب به ما القا می‌کند که خوشبختی یک مسئولیت شخصی است.اگر به اندازه کافی سخت کار کنیم، هوشمند باشیم و بر خود مسلط شویم، به آن دست خواهیم یافت. اما این روایت، یک جنبه حیاتی را نادیده می‌گیرد: انسان موجودی اجتماعی است. ما در شبکه ای از روابط و تعاملات اجتماعی تنیده شده‌ایم. احساس امنیت، تعلق و آرامش ما—که از ارکان اساسی خوشبختی هستند—مستقیماً تحت تأثیر محیط اجتماعی‌ای است که در آن زندگی می‌کنیم.
۲. وزن اخلاقی رنج دیگران:
حتی اگر از نظر مالی در امنیت باشیم و از سلامت جسمی و روانی خوبی برخوردار باشیم،آگاهی از رنج دیگران—کودکی که گرسنه است، همسایه‌ای که شغلش را از دست داده، یا فردی که سرپناهی ندارد—بار سنگینی بر وجدان اخلاقی ما وارد می‌کند. این آگاهی، نوعی «غم همدلی» یا «اضطراب اجتماعی» ایجاد می‌کند که آرامش درونی را مختل می‌سازد. احساس خوشبختی در چنین شرایطی، اگر نه غیرممکن، اما بسیار سطحی و شکننده خواهد بود. گویی بر روی عرشه یک کشتی مجلل ایستاده‌ایم، در حالی که صدای فریاد غرق‌شدگان از دل اقیانوس به گوش می‌رسد.
۳. پیوندهای نامرئی: چگونه رنج جمعی، فرد را تحت تأثیر قرار می‌دهد؟
تأثیرات رنج جمعی بر فرد تنها به احساس گناه اخلاقی محدود نمی‌شود.این تأثیرات بسیار ملموس‌تر و عمیق‌تر هستند:
· فرسایش سرمایه اجتماعی: فقر و نابرابری شدید به بی‌اعتمادی، ترس و انزوا دامن می‌زند. در جامعه‌ای که اعتماد ناچیز است، احساس تعلق و امنیت—که از پیش نیازهای خوشبختی هستند—از بین می‌روند.
· نگرانی دائمی برای آینده: زندگی در جامعه‌ای ناآرام و ناعادلانه، حتی برای قشر مرفه، این ترس را ایجاد می‌کند که شاید فردا نوبت آنان باشد. این ناامنی وجودی، مانع از لذت بردن پایدار از موهبت‌های شخصی می‌شود.
· محدودیت رشد فردی در جامعه بیمار: استعدادهای فردی در یک بستر اجتماعی سالم به شکوفایی می‌رسند. وقتی سیستم آموزشی بیمار است، فرصت‌های شغلی نایاب است و محیط زیست ناسالم، ظرفیت هر فرد برای تحقق پتانسیل‌هایش محدود می‌شود.
۴. خوشبختی به مثابه یک کالای عمومی:
درست مانند هوای پاک،امنیت و آب سالم، خوشبختی نیز تا حد زیادی یک «کالای عمومی» است. وقتی جامعه به عنوان یک کل از سلامت، امنیت و رفاه نسبی برخوردار باشد، تک‌تک اعضای آن سهمی از این آرامش و رفاه را تجربه خواهند کرد. خوشبختی فردی در یک جزیره جداافتاده از رنج، یک توهم است. خوشبختی واقعی زمانی متولد می‌شود که بتوانیم در چشمان یکدیگر نشانی از آرامش و رضایت ببینیم.
این دیدگاه به معنای نادیده گرفتن مسئولیت فردی در قبال زندگی خود نیست،بلکه تأکیدی است بر این که جستجوی خوشبختی نمی‌تواند یک پروژه خودخواهانه و منزوی باشد. خوشبختی اصیل در گرو مشارکت در ساختن جامعه‌ای عادلانه‌تر، دلسوزتر و فراگیرنده است. وقتی برای کاهش رنج دیگران تلاش می‌کنیم، برای تأمین عدالت آموزشی می‌کوشیم و برای ایجاد فرصت‌های شغلی مبارزه می‌کنیم، در واقع در حال ساختن بستری هستیم که در آن، خوشبختی واقعی—هم برای خودمان و هم برای همنوعانمان—می‌تواند ریشه بدواند و رشد کند. به بیان ساده، خوشبختی زمانی معنا پیدا می‌کند که جمعی باشد.
مرتضی لطفی


خوشبختی
 یک پروژه جمعی است
لطفی

جمعی (کلکتیو) به تنها وجود ندارد.
لطفی
از دیالک تیک بی خبر مانده است
جمعی در دیالک تیک فردی و جمعی وجود دارد و ن هبه تنهایی.
من (فرد) در میان جمع و دلم جای دیگر است
سعدی
خوشبختی چیست؟
خوشبختی = خروچ بی برگشت از خریت
خر نمی تواند خوشبخت باشد
حتی اگر مولتی میلیاردر باشد.
خوشبختی = دیالک تیک خروچ بی برگشت جامعه و جهان و اعضای آن  از خریت


اوکراین بدبخت کع تصمیمگیر نیست.
تصمیمگیر مستشاران امپریالیستی اند.
سکنه اوکراین
گوشت دم توپ اند
 برای تضعیف روسیه و تخریب و تجزیه اش.
هدف از حمله به زیرساخت‌های انرژی کذایی روسیه
این است که
فورش نفت و گاز
منبع اصلی درآمد روسیه برای تأمین هزینه های جنگ است

در بازار بزرگ زندگی، هر کسی چیزی برای عرضه دارد؛
یکی طعم لبخندش را،
دیگری آرامش شب‌هایش را،
بعضی‌ها هم چانه می‌زنند برای تکه‌ای امید،
و بعضی دیگر در سکوت، وزن سنگین تنهایی‌شان را عیارسنجی می‌کنند!
در بازار بزرگ زندگی،
صداها در هم می‌پیچد.
بوی آرزوها با گرد فراموشی، به هم می‌آویزد و من،
من میان این همهمه‌ی ابدی، دنبال دکه‌ای می‌گردم که جرعه‌ای صداقت بفروشد.
جلوی مغازه‌ای می‌ایستم. قیمت می‌پرسم، فروشنده با لبخند می‌گوید بی‌قیمت است. گران است.
تابلو را می‌خوانم:

یلدا

آری.
جامعه سرمایه داری
شبیه بازار پهناوری است
و
اعضای جامعه
یا فروشنده اند
و
یا خریدار.
اگر کسی کالایی برای فروش نداشته باشد
نیروی کار خود (استعداد مادی و فیزیکی و فکری و هنری و بضاعت استه تیکی و اروتیکی و غیره خود) را
و
یا حتی خود را (اندام خود را، عزت انسانی خود را، شخصیت خود را) برای فروش عرضه می کنند.
قاعده این است.
استثنائی وجود ندارد.
درد هم همین است.
سرنگونی سیستم سرمایه داری
تنها ره رهایش بشریت از این ذلت بازاری است.
صداقت اما قابل خرید و فروش نیست.
صداقت یعنی حقیقت پرستی بی چون و چرا
و
حقیقت
 برای خردگرایان
بسان خدا
برای مؤمنان است
به همین دلیل قابل خرید و فروش نیست.
آنچنان زیبا ست این در گران
کز برایش می توان بگذشت ز جان


«تنها چیزی که از خود آزادی زیباتر است، ایستادن برای آزادیست»
  سپیده!

معنی تجت اللفظی:
تلاش برای کسب چیزی
مهمتر از خود ان چیز است.

وافعا؟
تلاش برای کسب نان ویا ایستادن در صف خرید ویا چپاول نان از نانوایی
مهمتر از خود نان و نجات از مرگ است؟

سنگوار
=========
استاد سایه
========
این ساکت صبور که چون شمع
سر کرده در کنار غم خویش
با این شب دراز و درنگش
جانش همه فغان و دریغ است
فریادهاست در دل تنگش
در خلوت غم آور مرجان
پی های های گریه شبی نیست
اما خروش وحشی دریا
گم می کند در این شب طوفان
فریادهای خسته او را
بس در حصار این شب دلگیر
ماندم نگاه بسته به روزن
همچون گیاه رسته بن چاه
یک یک ستاره ها به سر
من
چون اشک پر شدند و چکیدند
نایی نرست آخر از این چاه
تا ناله های من بتواند
روزی به گوش رهگذری گفت
وز خون تلخ من گل سرخی
در این کویر سوخته نشکفت
بس آرزو که در دل من مرد
چون عشق های دور جوانی
اما امید همره من ماند
تنها گریستیم نهانی
مرغ قفس اگر چه اسیر است
باز آرزوی پر زدنش هست
اینک ستم ! که مرغ هوا را
از یاد رفته است دریغا
رویای آشیانه در ابر
شب ها در انتظار سپیده
با آتشی که در دل من بود
چون شمع قطره قطره چکیدم
افسوس ! بردریچه باد است
فانوس نیمه جان امیدم
بس دیر ماندی ای نفس صبح
کاین تشنه کام چشمه خورشید
در آرزوی لعل شدن مرد
و امروز زیر ریزش ایام
خود سنگواره ای ست ز امید



نتانیاهو در واشنگتن مسخره خاص و عام شد
در ویدئویی که به تازگی در فضای مجازی وایرال شده است، فردی حین سخنرانی کوری بروکر، قانونگذار دموکرات آمریکایی در کلیسای جامع شهر واشنگتن دی سی، با گذاشتن ماسک شبیه بنیامین نتانیاهو، نخست وزیر رژیم صهیونیستی با تمسخر می‌گوید: حمایت‌های مالی از نسل کشی را ادامه دهید.
این هوادار فلسطین سپس به تبانی آمریکا و فلسطین و شخصیت‌های سیاسی در بمباران کلیساها در غزه اشاره کرد.
در این ویدئو یکی دیگر از حضار خطاب به قانونگذار آمریکایی گفت: تو در نسل کشی مشارکت مالی داشتی. تو به بمباران غزه توسط اسرائیل رای مثبت دادی. حالا برای ما دم از ارزش‌های انسانی و عشق و محبت می زنی. تو ٨٠٠ هزار دلار به موسسه ایپک (لابی صهیونیستی در آمریکا) کمک کردی.


استالین
که تعیین کننده نبوده است.
یک دست بیصدا ست.
این توده های خلق و حزب لنینی بلشویک بوده است
 که در نبرد با فاشیسم
نقش تعیین کننده داشته است
 
استالین
برحزب بلشویک  آفتابه برداشته است.
استالین
بیشتر از هیتلر
کمونیست کشته است.
استالین
همه همرزمان لنین را کشته است و یا زجر کش کرده است و حتی همسر لنین را خانه نشین ساخته است.
استالین
با فاشیسم پیمان بسته است و برای فاشیسم خوش رقصی کرده است و سرانجام شلاق خریت خود را خورده است
اتحاد شوروی خرابات شام شده است و ۳۰ تا ۴۰ میلیون نفر کشته شده اند.
باعث اصلی شکست سوسیالیسم
استالینیسم بوده است.
می توان گفت:
استالین به نجات آنی سوسیالیسم مدد رسانده است
و
به فنای نهایی آن خدمت کرده است.
استالین
آبروی  سوسیالیسم  را برده است
استالین
 تبر بر ریشه سوسیالیسم  زده است
استالینیسم
جای تئوری (مارکسیسم ـ لنینیسم)
را با توطئه، تجسس (جاسوسی، خبرچینی)، پرونده سازی و ترور پر کرده است
استاین
حزب کموینست شوروی را به طویله تبدیل کرده است
و
اعضای بدبخت وبینوای حزب
را
به مشتی نوکر صفت و بله ـ قربان گو.


عر ده شیر
 در کاسه سر
 به عوض عقل سلیم
عرق سگی    دارد.
پوتین خ. مال سیدعلی است و نه بر عکس.
پزشکیان
پزشک جراح است و صدهزار بار خردمندتر از عرده شیر و عرق خورهای دیگر است
دفاع پزشکیان از زبان مادری
نشانه خردمندی او ست و نه نشانه قاطری او
ال ای عر ده شیر
انصاف کن
قاطر تویی یا ما


هماندیشی
به شرطی هماندیشی است که مشخص باشد
ما به مقایسه ای دست زده ایم:
مقایسه سیدعلی و پزشکیان با نتان و ترامپ و بقیه
مقایسه جمهوری اسلامی با  امپریالیسم و صهیونیسم
در این دو سال در غزه بیش از صدهزار شهروند بی سلاح بمباران و کشتار شده اند و شاید دوباربرش علیل و مجروح.
شهرها با خاک یکسان شده اند
ضمنا
مفاهیم مثل بقیه چیزها منحصر به فردند.
تفکر تعریف استاندارد علمی دارد.
 ترقی و تمدن هم به همین سان.
سرکوب ۴۰۰۰ نفر برای دفاع از انقلاب
 بحث دیگری است
جمهوری اسلامی ایران از بدو تشکیل با توطئه و کودتا و  تروریسم   تمامکشوری و جنگ مواجه بوده است
جنگ داخلی در بین  بوده است
کشمیری معاون رجایی بوده است که بمب به میز تحریرش چسبانده است
پارلمان کشور با نمایندگان مردم منفجر شده است
توطئه ها و کودتاها خنثی شده اند
شما جای خمینی بودید چه می کردید؟

جیف که جایزه نوبل را به مسیح ونزوئلا دادند.
می توانستند به مسیح عیرانی و ونزوئلائی بدهند
تا با یک تیر دو نشان زده باشند و هنر کرده باشند.



زنی با وعده آزادی برای ایران ، زنی باوعده آزادی برای سودان!
این خانم ، مسیح علینژاد قمی کلایی، زنی خودفروخته، ایران ستیز، مزدور سازمان جاسوسی امریکا و کارمند وزارت امورخارجه امریکا، مشوق حمله نظامی به ایران است. یحمتل کمیته صلح نوبل سال اینده به دو زن انقلاب مخملی سودان و ایران هم مانند زن مزدور ونزوئلایی حامی امریکا و اسرائیل جایزه صلح اهدا خواهد کرد.خدا را چه دیدید!! همراهانی که حساسند ازتماشای کلیپ صرف‌نظر کنند!
افسانه

ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر