۱۴۰۴ آبان ۲۵, یکشنبه

درنگی در شعری از ژاله اصفهانی تحت عنوان «فاتح مغرور یا فاتح مقهور» (۳)

 
 

فاتح مغرور یا فاتح مقهور

 ژاله اصفهانی
  با نام اصلی اِطِل سلطانی  

(زادهٔ ۱۳۰۰ خورشیدی – درگذشتهٔ ۷ آذر ۱۳۸۶) 
 
صدای خنده «کشور گشا» پیچید در صحرا
به او گفتا:

«عجب! 

دولت مگر کور است؟»

 معنی تحت اللفظی:
تیمور لنگ خنده اش گرفت و گفت:
«دولت که نباید کور باشد.»
 
بگفتش مرد نابینا:
«اگر دولت نبودی کور
نمی شد قسمت یک لنگ دنیا خوار، چون تیمور.»

 
معنی تحت اللفظی:
نوازنده نابینا جواب داد:
«اگر دولت کور نبود، زن لنگ دنیاخواری بسان تیمور نمی شد.»
 
نوازنده نابینا
در این پاسخ به تیمور
دنیا را فمینیزه می کند:
نوازنده نابینا
دنیا را زن نابینایی  تصور و تصویر می کند که همسر دنیاخوار منفوری شده است.
 
دنیا
در ادبیات ایران
جنسیت زنانه دارد.
 
زن تصور و تصویر کردن دنیا ریشه طبقاتی دارد.
زن
در اتیک و اخلاق اشراف برده دار و فئودال و روحانی یکی از صفات قبیحه است.
چا بسا از عفریته دنیا سخن رفته است.
بی وفایی دنیا (کوتاهی عمر) هم فمینیزه شده است.
دنیا بسان زنان عهد شکن و بی وفا و مکار و حیله گر و وسوسه گر 
تصور و تصویر شده است.
 
این بی حرمتی به نیمه دیگر جامعه 
باید مستقلا مورد بررسی علمی و انقلابی قرار گیرد.
 
نوازنده نابینا
 نابینای مطلق نیست
و
یا با حس ششم متوجه شده است که تیمورلنگ با لشگر و کر و فرش  در مقابلش ایستاده است.

این شعر ژاله اصفهانی
بیشک
تحت تأثیر شعری از نظامی گنجوی سروده شده است که مورد تحلیل مارکسیستی قرار گرفته است:

درنگی در چند و چون انعکاس در قاموس نظامی و کسرایی

مخزن الاسرار

داستان پادشاه ظالم با مرد راستگوی

پادشهی بود رعیت‌شکن

وز سر حُجت شده حَجاج‌فن

هرچه به تاریک شب از صبح زاد

بر در او درج شدی بامداد

رفت یکی پیش ملِک صبحگاه

راز گشاینده‌تر از صبح و ماه

از قمر اندوخته شب بازی‌یی

وز سحر آموخته غمازی‌یی

گفت:

« فلان پیر تو را در نهفت

خیره‌کُش و ظالم و خونریز گفت‌»

شد ملک از گفتن او خشمناک

گفت:

« هم اکنون کنم او را هلاک »

نَطع بگسترد و بر او ریگ ریخت

دیو ز دیوانگی‌اش می‌گریخت

شد بِه بَر پیر، جوانی چو باد

گفت:

« ملک بر تو جنایت نهاد

پیشتر از خواندن آن دیو رای

خیز و بشو تاش بیاری به جای‌‌»

پیر وضو کرد و کفن برگرفت

پیش ملک رفت و سخن درگرفت

دست به هم سود شه تیز‌رای

وز سر کین دید سوی پشت پای

گفت:

«شنیدم که سخن رانده‌ای

کینه‌کِش و خیره‌کُشم خوانده‌ای

آگهی از مُلکِ سلیمانی‌ام

دیو ستمکاره چرا خوانی‌ام‌‌‌؟»

پیر بدو گفت:

«‌‌‌نه من خفته‌ام

زانچه تو گفتی بَتَرَت گفته‌ام

پیر و جوان بر خطر از کار تو

شهر و ده آزرده ز پیکار تو

من که چنین عیب‌شمار تو ام

در بد و نیک، آینه‌دار توام

آینه چون نقش تو بنمود راست

خود شکن، آیینه شکستن خطا ست

راستی‌ام بین و به من دار هش

گر نه چنین است به دارَم بکُش‌‌»

پیر چو بر راستی اقرار کرد

راستی‌اش در دل شه کار کرد

چون ملک از راستی‌اش پیش دید

راستی او، کژی خویش دید

گفت:

« حَنوط و کفنش برکشید

غالیه و خلعتِ ما درکشید »

از سر بی‌دادگری گشت باز

دادگری گشت رعیت نواز

راستی خویش نهان کس نکرد

در سخن راست زیان کس نکرد

راستی آور که شوی رستگار

راستی از تو ظفر از کردگار

گر سخن راست بود جمله دُر

تلخ بود، تلخ که الحقُ مُر

چون به‌سخن راستی آری به‌جای

ناصر گفتار تو باشد خدای

طبع نظامی و دلش راستند

کارش ازین راستی آراستند.

پایان

ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر