سرچشمه:
صفحه
فیس بوک نیکا نیکزاد
تحلیلی
از شین میم شین
سایه
·
در من سایه ی کودکی قدم می زند،
·
که هنوز از ترکه های سُنّت می سوزد.
·
با نوجوانی
·
که خنده هایش را
·
انقلابیون دزدیده اند.
·
·
و دخترکی که هراس از چشمانی هیز،
·
او را به کتمان جوانی اش
·
واداشته!
·
.....
·
·
در من سایه ی زنی قدم می زند
·
با کوله باری از آرمان هائی سوخته،
·
اما هنوز
·
عاشقانه
·
می خواند!
·
.....
·
در من سایه ی فریادی است
·
در تمنای بذرهای نو
·
برایِ
·
فرداها!
پایان
·
حریفی پس از خواندن این شعر در
کامنتی نوشته بود:
این
زیباترین، صمیمانه ترین و صادقانه ترین شعری است
که
ما تاکنون از نیکا خوانده ایم.
صریح،
رو راست، بی تظاهر، بی تزویر
و بی خودسانسوری به هر دلیل.
تحلیل
این شعر می تواند ـ در عین حال ـ تحلیل
تاریخ معاصر ایران
باشد
و تحلیل طبقات اجتماعی موسوم به
«طبقات
اجتماعی واپسین.»
·
شاید حق با حریف باشد.
·
ما اما اهل پیشداوری و شتابزده
داوری نیستیم و لذا چاره ای جز تجزیه و سپس تحلیل این شعر زیبا نداریم تا تاحدودی
به صحت و سقم نظر حریف پی ببریم.
سایه
·
سایه عنوان این شعر است.
·
چرا سایه؟
1
·
سایه نزدیک ترین، دیر آشناترین و
ناگسستنی ترین چیز و «کس» و همراه برای آدمیان است.
2
·
فروغ فرخزاد تأملاتی در زمینه سایه دارد:
ای بسا پرسیده ام از
خود:
«زندگی آیا درون سایه
هامان رنگ می گیرد
یا که ما خود سایه
های سایه های خویشتن هستیم؟»
3
·
شاعری به نام عسگر آهنین نیز شعری
در رابطه با سایه دارد:
پرسشی در غربت
·
از سفر ـ باردگر ـ برگشتم
·
در گشودم، دیدم
·
سایه ام منتظر است.
·
لحظه ای، مکثی کرد
·
پُرسشی را، که از آن می ترسیدم،
·
با همان شیوه ی زهر آلودش، مطرح کرد:
·
«پخته ات کرد، سفر؟
·
حال، دانستی، کز جنگ درون،
·
هر کجا باشی،
·
امکان رهایی صفر است؟
·
چاره ای نیست، مگر
·
آفتابی نشوی
·
و بدان وسوسه ی از همه پنهان، دیگر تن در ندهی!»
·
دیدم آن هیچ، مرا می جود و می بلعد
·
جامه دانم را
·
با بار سفر ول کردم
·
رو به آیینه نشستم،
·
که مگر دوست سراغم آید،
·
دوست هم فرصت دیدار نداشت.
پایان
3
·
حریفی قصه ای دارد که در آن قصه
نیز سایه جان می گیرد و علاوه بر آن از صاحبسایه کسب استقلال می کند و چه بسا حتی برتر
و تیز اندیش تر از صاحبسایه می شود:
·
«پا شو! پا شو!»
·
چشم باز کردم.
·
سایه ام بالای سرم ایستاده بود، لاغراندام، استخوانی و
بی حال.
·
حوصله اش انگار سر رفته بود.
·
با نوک پا به باسنم می زد و له له زنان، فرمان صادر می
کرد.
·
بزحمت بلند شدم.
·
تمام تنم درد می کرد.
·
«اینجا دیگه کجا ست؟»، برآشفته پرسیدم.
·
سایه ام ساکت ایستاده بود و بی تفاوت نگاهم می کرد.
·
یادم آمد که انتظار پاسخ از او بیهوده است.
·
چون بنظر او هر کس باید پاسخ پرسش هایش را خودش
پیدا کند.
4
·
اکنون باید به این سؤال جوابی
بیابیم که چرا بنی بشر با سایه سر و کله می زند؟
5
·
دلیل این امر شاید تنهائی آدمیان
باشد.
·
تنهائی نه فقط به معنی ضد همبائی.
·
نه فقط به معنی دور بودن از جمع.
·
بلکه چه بسا به عنوان گشتاوری ایدئولوژیکی!
6
·
تنهائی به عنوان گشتاروی ایدئولوژیکی
نتیجه خلأ معنوی زندگی است:
·
نتیجه بی دورنمائی و بی فردائی آدمیان
است.
·
تنهائی به عنوان گشتاروی ایدئولوژیکی
پدیده ای طبقاتی است.
7
·
شاعر اما در این شعر مفهوم «سایه» را
به معنی بدیعی و بکلی دیگری به خدمت می گیرد:
·
شاعر مراحل مختلف توسعه و تکوین خود
را به شکل مراحل مختلف توسعه و تکوین سایه ای تصور و تصویر می کند:
·
سایه کودکی که در روند توسعه خویش به
سایه دختری و سپس به سایه زنی مبدل می شود تا به هر دلیلی «تبخیر» شود، «آدمیت» زدائی شود و فرم سایه فریادی به
خود گیرد.
ادامه دارد.
فقط اضافه کنم که با دقت در شعر ، مشخص است در هر دوره شاعر دچار فریادهای فروخورده ای می شود (نارضایتی های هر دوره) که در نهایت از مجموعه ی آن فریادها، خروشی علیه کهنگی و روشهای مرسوم شکل می گیرد.شاعر در پایان بدنبال نوگرائی و تغییر در پوسیدگی منش های پیشین است.! اما کاش بجای آدمیت زدائی بگوئیم جسم و ماده زدائی
پاسخحذف