فروغ
فرخزاد
(1313
ـ 1345)
(1934 ـ 1966)
اسیر
1331 (1952)
تحلیلی از شین میم شین
تحلیل
شعله رمیده
1
می
بندم این دو چشم پر آتش را
تا
ننگرد درون دو چشمانش
تا
داغ و پر تپش نشود قلبم
از
شعله نگاه پریشانش
·
در این دو بیت شاعر، نیازی
غریزی به بیگانه ی ناجی شعله می کشد.
1
·
در دیالک تیک من و غیرمن،
نقش تعیین کننده به عهده غیرمن نهاده شده است.
2
·
من ـ داوطلبانه ـ نقش تعیین کننده را به غیرمن وامی نهد و خود را داوطلبانه و پیشاپیش خلع سلاح
و سلب اراده می کند و هیچ واره می شود، تا بیگانه
همه چیز واره و همه کاره شود و تسخیرش کند.
3
·
نیاز غریزی در این دو بیت، چنان دست بالا را دارد که من حتی از نگریستن به چشمان غیرمن
می هراسد.
4
·
اما در چشمان غیرمن ـ
در واقع ـ چیز بخصوصی وجود ندارد، چیز شعله ور را خود من
اختراع می کند.
5
·
هیچ ـ در واقع
ـ برای چیزی
شدن کذائی به خود فریبی دست می زند.
6
·
فروغ هفده ساله این خصوصیت عشق توخالی فئودالی ـ بنده داری
را از شعرای پیشین به ارث برده است و چگونه می توانست به ارث نبرد.
2
می
بندم این دو چشم پر آتش را
تا
بگذرم ز وادی رسوایی
·
مفهوم «رسوائی» ـ که در
دیگر اشعار فروغ بکرات تکرار خواهد شد ـ نیز چیزی
موروثی است.
·
من هیچواره با صرفنظر داوطلبانه از خویشتن خویش به نفع غیرمن همه چیز واره، احساس رسوائی
می کند.
·
چرا؟
·
سری به بوستان سعدی
بزنیم و به مقایسه ای بپردازیم :
حکایت
(دکتر حسین رزمجو: بوستان
سعدی، ص 83 ـ 84.)
·
یکی شاهدی در سمرقند داشت
·
که گفتی به جای سمر، قند داشت
·
تعالی الله از حسن، تا غایتی
·
که پنداری از رحمت است، آیتی
·
نظر کردی این دوست در وی نهفت
·
نگه کرد باری به تندی و گفت:
·
که «ای خیره سر، چند
پوئی پی ام
·
ندانی که من مرغ دامت
نی ام؟
·
گرت بار دیگر ببینم، به
تیغ
·
چو دشمن ببرم سرت، بی
دریغ»
·
کسی گفتش :
·
اکنون سر خویش گیر
·
از این سهلتر مطلبی پیش
گیر
·
چو مفتون صادق ملامت شنید
·
به درد، از درون ناله ای بر کشید:
·
که «بگذار تا زخم تیغ
هلاک
·
بغلتاندم لاشه در خون و خاک
·
نمی بینم از خاک کویش
گریز
·
به بیداد گو:
·
آبرویم بریز!»
1
·
مقوله عشق در قاموس سعدی و
حافظ، پدیده ای سرتاپا بنده داری ـ فئودالی است.
2
·
عشق در قاموس سعدی و حافظ
ـ اصلا ـ عشق نیست، نوعی گدائی و دریوزگی است، نوعی وابستگی نوکرانه و رزیلانه
است.
3
·
در فرهنگ بنده داری ـ فئودالی، معشوق به عاشق، محل سگ هم
نمی گذارد و از او متنفر است و عاشق کذائی ستم می کشد، رنج می برد، عجز و لابه سر
می دهد، تیپا می خورد، تحمل می کند، ولی بسان سگی دست از او برنمی دارد.
4
·
عشق در این فرهنگ، نه وسیله ای برای نیل به لذت و راحتی
روانی و روحی، بلکه بهانه ای خود خواسته برای خود ستیزی،
خود آزاری و خود شکنی است.
5
·
عشق در واقع سیلی واره ای است برای سرخ نگه داشتن صورت خویش.
·
عشق توجیهی من در آوردی برای تحمل ستم روزمره است.
6
·
رسوائی در این مورد معنی واقعی و ملموس دارد.
·
برای اینکه عاشق کذائی موجودی فرومایه، از خود بیگانه،
نوکر صفت، رودار، تفاله و زباله واره است.
*****
·
اکنون برگردیم به شعر فروغ.
·
عشق اما در قاموس فروغ نمی
تواند و نباید با عشق سنتی یکی تلقی شود.
·
عاشق و یا معشوق در شعر فروغ
نه جلادی شلاق بدست و خونریز، بلکه بد بختی درگیر با هزاران مشکل مادی و معنوی
است.
·
پس دلیل رسوائی در
قاموس فروغ چه می تواند باشد؟
1
·
فروغ چشم می بندد، تا از وادی رسوائی
بگذرد.
·
ما باید به این پرسش و واکنش پاسخی و دلیلی پیدا کنیم.
·
شاید من هفده ساله ی
تنها که در وصل با غیرمن رهائی از چنگ تنهائی را
ـ به توهم ـ انتظار می کشد، با اظهار عشق به غیرمن،
سنت اجتماعی دیرینه رایج را می شکند:
·
معمولا مرد باید به پای زن بیفتد و اظهار دلباختگی و بی
خودی دروغین و یا راستین کند، نه زن.
·
باید ببینیم.
3
تا
قلب خامشم نکشد فریاد
رو
می کنم به خلوت و تنهایی
·
اکنون می فهمیم که هنوز از غیرمن
خبری نیست.
·
غیرمن فقط در تخیل شاعر وجود دارد و شاعر مثل همه عشاق خیال
پرست به خلوت و تنهائی می گریزد تا چشمان شعله ور غیرمن
را در خاطر خویش برای لحظه ای گذرا بازسازی کند.
·
غریزه ـ در هر حال ـ در اقلیم وجود شاعر همه کاره است.
ادامه دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر