۱۳۹۲ بهمن ۲۶, شنبه

سیری در شعر «شعله رمیده» از فروغ فرخزاد (2)


فروغ فرخزاد
(1313 ـ 1345)
 (1934 ـ 1966)
اسیر
1331 (1952)
تحلیلی از شین میم شین

تحلیل شعله رمیده

1
می بندم این دو چشم پر آتش را
تا ننگرد درون دو چشمانش

تا داغ و پر تپش نشود قلبم
از شعله نگاه پریشانش

·        در این دو بیت شاعر، نیازی غریزی به بیگانه ی ناجی شعله می کشد.

1
·        در دیالک تیک من و غیرمن، نقش تعیین کننده به عهده غیرمن نهاده شده است.

2
·        من ـ داوطلبانه ـ نقش تعیین کننده را به غیرمن وامی نهد و خود را داوطلبانه و پیشاپیش خلع سلاح و سلب اراده می کند و هیچ واره می شود، تا بیگانه همه چیز واره و همه کاره شود و تسخیرش کند.

3
·        نیاز غریزی در این دو بیت، چنان دست بالا را دارد که من حتی از نگریستن به چشمان غیرمن می هراسد.

4
·        اما در چشمان غیرمن ـ در واقع ـ چیز بخصوصی وجود ندارد، چیز شعله ور را خود من اختراع می کند.

5
·        هیچ  ـ در واقع ـ  برای چیزی شدن کذائی به خود فریبی دست می زند.

6
·        فروغ هفده ساله این خصوصیت عشق توخالی فئودالی ـ بنده داری را از شعرای پیشین به ارث برده است و چگونه می توانست به ارث نبرد.

2
می بندم این دو چشم پر آتش را
تا بگذرم ز وادی رسوایی

·        مفهوم «رسوائی» ـ که در دیگر اشعار فروغ بکرات تکرار خواهد شد ـ نیز چیزی موروثی است.
·        من هیچواره با صرفنظر داوطلبانه از خویشتن خویش به نفع غیرمن همه چیز واره، احساس رسوائی می کند.
·        چرا؟
·        سری به بوستان سعدی بزنیم و به مقایسه ای بپردازیم :

حکایت
(دکتر حسین رزمجو: بوستان سعدی، ص 83 ـ 84.)  

·        یکی شاهدی در سمرقند داشت
·        که گفتی به جای سمر، قند داشت

·        تعالی الله از حسن، تا غایتی
·        که پنداری از رحمت است، آیتی

·        نظر کردی این دوست در وی نهفت
·        نگه کرد باری به تندی و گفت:
·        که «ای خیره سر، چند پوئی پی ام
·        ندانی که من مرغ دامت نی ام؟

·        گرت بار دیگر ببینم، به تیغ
·        چو دشمن ببرم سرت، بی دریغ»

·        کسی گفتش :
·        اکنون سر خویش گیر
·        از این سهلتر مطلبی پیش گیر

·        چو مفتون صادق ملامت شنید
·        به درد، از درون ناله ای بر کشید:
·        که «بگذار تا زخم تیغ هلاک
·        بغلتاندم لاشه در خون و خاک

·        نمی بینم از خاک کویش گریز
·        به بیداد گو:
·        آبرویم بریز!»

1
·        مقوله عشق در قاموس سعدی و حافظ، پدیده ای سرتاپا بنده داری ـ فئودالی است.

2
·        عشق در قاموس سعدی و حافظ ـ اصلا ـ عشق نیست، نوعی گدائی و دریوزگی است، نوعی وابستگی نوکرانه و رزیلانه است.

3
·        در فرهنگ بنده داری ـ فئودالی، معشوق به عاشق، محل سگ هم نمی گذارد و از او متنفر است و عاشق کذائی ستم می کشد، رنج می برد، عجز و لابه سر می دهد، تیپا می خورد، تحمل می کند، ولی بسان سگی دست از او برنمی دارد.

4
·        عشق در این فرهنگ، نه وسیله ای برای نیل به لذت و راحتی روانی و روحی، بلکه بهانه ای خود خواسته برای خود ستیزی، خود آزاری و خود شکنی است.

5
·        عشق در واقع سیلی واره ای است برای سرخ نگه داشتن صورت خویش.
·        عشق توجیهی من در آوردی برای تحمل ستم روزمره است.

6
·        رسوائی در این مورد معنی واقعی و ملموس دارد.
·        برای اینکه عاشق کذائی موجودی فرومایه، از خود بیگانه، نوکر صفت، رودار، تفاله و زباله واره است.

*****
·        اکنون برگردیم به شعر فروغ.
·        عشق اما در قاموس فروغ نمی تواند و نباید با عشق سنتی یکی تلقی شود.
·        عاشق و یا معشوق در شعر فروغ نه جلادی شلاق بدست و خونریز، بلکه بد بختی درگیر با هزاران مشکل مادی و معنوی است.
·        پس دلیل رسوائی در قاموس فروغ چه می تواند باشد؟

1
·        فروغ چشم می بندد، تا از وادی رسوائی بگذرد.
·        ما باید به این پرسش و واکنش پاسخی و دلیلی پیدا کنیم.
·        شاید من هفده ساله ی تنها که در وصل با غیرمن رهائی از چنگ تنهائی را ـ به توهم ـ انتظار می کشد، با اظهار عشق به غیرمن، سنت اجتماعی دیرینه رایج را می شکند:
·        معمولا مرد باید به پای زن بیفتد و اظهار دلباختگی و بی خودی دروغین و یا راستین کند، نه زن.
·        باید ببینیم.

3
تا قلب خامشم نکشد فریاد
رو می کنم به خلوت  و تنهایی

·        اکنون می فهمیم که هنوز از غیرمن خبری نیست.
·        غیرمن فقط در تخیل شاعر وجود دارد و شاعر مثل همه عشاق خیال پرست به خلوت و تنهائی می گریزد تا چشمان شعله ور غیرمن را در خاطر خویش برای لحظه ای گذرا بازسازی کند.
·        غریزه ـ در هر حال ـ در اقلیم وجود شاعر همه کاره است.

ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر