۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۰, چهارشنبه

تیکو و بال های طلائی


لئو لیونی
برگردان میم حجری
به یاد برادرم
جمشید
که آمیزه شگرفی از عاطفه و اندیشه بود
و در شعور نور وضو می گرفت!

• پرنده کوچکی بود، به نام تیکو.

• تیکو از سال ها پیش دوست و همدم من بود.

• او اغلب بر شانه ام می نشست و برایم قصه می گفت.

• قصه از گل ها، قصه از سرخس ها، قصه از درختان تنومند بسیار بلند.

• و یک روز قصه خودش را برایم نقل کرد:

• «نمی دانم، چرا وقتی کوچک بودم، بال نداشتم.

• مثل پرنده های دیگر آواز می خواندم، اینور و آنور جست می زدم، اما نمی توانستم پرواز کنم.

• در عوض دوستان مهربانی داشتم.

• آنها در تمام روز از درختی به درختی می پریدند و هنگام غروب برایم از بلندترین شاخه ها شیرین ترین میوه ها را می آوردند.

• اغلب از خود می پرسیدم :
• «چرا من نمی توانم، مثل پرنده های دیگر پرواز کنم؟
• چرا نمی توانم در آسمان پهناور اوج بگیرم و از روی روستاها و شاخه های بلند درختان گذر کنم؟»

• آرزو داشتم، که یک روز یک جفت بال طلائی داشته باشم، یک جفت بال طلائی سفت و محکم.

• بال هائی آنچنان محکم، که بتوانم بکمک آنها تا قله های برفپوش سربلند پرواز کنم.

• یکی از شب ها، یکی ازشب های تابستان، وقتی خواب بودم، صدائی شنیدم.

• از خواب پریدم.

• صدا از فاصله نزدیک می آمد.

• به پشت سرم که نگاه کردم، مرغ زیبائی دیدم.

• مرغ زیبائی، که در سیاهی شب، مثل مرواریدی می درخشید.

• گفت:
• «من مرغ آرزو هستم.
• هر آرزوئی که داشته باشی، می توانم بر آورده کنم.»

• و من از ته دل آرزوی یک جفت بال طلائی کردم.

• ناگهان نوری تابید و من بر پشتم یک جفت بال دیدم، یک جفت بال طلائی!

• بال های طلائی ام، در زیر نور ماه درخششی شگرف داشتند.

• ولی از مرغ آرزو دیگر اثری نبود.

• سپیده که زد، بال هایم را آهسته تکان دادم و یکهو به پرواز در آمدم.

• اوج گرفتم تا بالاتر از بلندترین شاخه ها.

• باغچه های گل در زمین به تمبر پستی شباهت داشتند، تمبرهای پستی رنگ به رنگ، که در کنار هم چیده شده باشند!

• و رودی که از سینه سبز چمنزار می گذشت، به نواری نقره گون ماننده بود.

• از خوشحالی تمام روز پرواز کردم.

• وقتی به دیدن دوستانم رفتم، چهره درهم کشیدند و اخم آلود گفتند:
• «تو با این بال های طلائی بما فخر می فروشی!
• تو می خواهی غیر از ما باشی!»

• همین را گفتند و از من دور شدند.

• راستی آنها چرا از من دور شدند؟

• چرا از دست من عصبانی بودند؟

• مگر متفاوت بودن چه عیبی دارد؟

• من اکنون، می توانستم مثل عقاب اوج بگیرم.

• من اکنون، زیباترین بال های جهان را در اختیار داشتم، ولی دوستی نداشتم و تنها بودم، تنها و بیکس!

• یکی از روزها سبدبافی را دیدم.

• نزدیک کلبه، میان سبدها نشسته بود و چشمانش از اشک لبریز بود.

• پریدم و روی شاخه ای نشستم، تا با او صحبت کنم.

• پرسیدم:
• «چرا غمگینی؟»

• گفت:
• «آه!
• پرنده کوچولو!
• بچه ام ناخوش است و من پول ندارم، تا دارو بخرم، که بخورد و حالش خوب شود.»

• نشستم و اندیشیدم، تا راه حلی برای مشکل او پیدا کنم.

• یکهو فکری به ذهنم رسید.
• من می توانستم یکی از پرهای طلائی ام را به او بدهم، تا بفروشد و دارو بخرد.

• سبدباف فقیر با قدردانی گفت:
• «ممنون پرنده کوچک.
• تو بچه مرا از مرگ نجات دادی!
• اما نگاه کن، بال تو!»

• به بالم نگاه کردم، به جای پر طلائی کنده شده، یک پر واقعی روییده بود، یک پر سیاه و نرم، انگار از جنس حریر.

• از این به بعد پرهای طلائی ام را یکی پس از دیگری به نیازمندان بخشیدم و به جای آنها پرهای سیاه در آمد.

• از فروش پرهایم هدیه های زیادی به مردم دادم :
• سه عروسک برای خیمه شب باز .....
• یک چرخ پشم ریسی برای پیرزن پشم ریس، تا پشم بریسد و برای خودش شال ببافد ....
• یک قطبنما برای ماهیگیری که در دریا راهش را گم کرده بود....
• و وقتی آخرین پر طلائی ام را به عروسی زیبا هدیه کردم، هر دو بالم یکریز سیاه شدند، سیاه سیاه، مثل مرکب چینی.

• آنگاه به سوی درخت تنومند بلند پر کشیدم.

• می دانستم که دوستانم شب ها روی آن می خوابند.

• نمی دانستم به سلامم جواب خواهند داد و یا نه.

• مرا که دیدند از شادی شروع به جیک جیک کردند و گفتند:
• «چه خوب!
• حالا شدی، مثل ما!»

• بعد همدیگر را بغل کردیم.

• اما من شب تا سحر بیدار ماندم.

• همه اش در فکر پسر سبدباف فقیر، پیر زن پشم ریس، خیمه شب باز و همه کسانی بودم، که کمک شان کرده بودم.

• حالا اگر چه بال هایم سیاه اند، ولی با این حال، با دوستانم هنوز هم فرق دارم.

• ماها همه با هم فرق داریم.

• هر کس خیالات خود را دارد.

• هر کس رؤیاها و آرزوهای طلائی خود را دارد.

پایان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر