• در تنه بلوط کهنسالی موشی به نام تئودور، در همسایگی مارمولک، قورباغه و لاک پشت زندگی می کرد.
• روزی مارمولک گفت:
• « من اگر روزی دمم قطع شود، می توانم دو باره دم تازه ای در بیاورم!»
• قورباغه گفت:
• «من می توانم بسان غواصان زیر آبی شنا کنم.»
• لاک پشت گفت:
• «من می توانم سرم را در لاکم پنهان کنم و خودم را به شکل صندوقی در بیارم! »
• موش حرفی نزد.
• از این رو، همه با هم گفتند:
• «تئودور، تو هم از هنرت بگو! »
• تئودور که همیشه از همه چیز هراس داشت، گفت:
• «من هم می توانم فرار کنم. »
• مامولک و قورباغه و لاک پشت زدند زیر خنده.
• تا اینکه ....
• روزی تئودور از پائین افتادن برگی از درختی وحشت کرد.
• او ظاهرا برگ پهن درخت را با جغد عوضی گرفته بود.
• هراسزده پا به فرار گذاشت و خود را در زیر قارچ تنومندی پنهان ساخت.
• از شدت ترس، متوجه رنگ آبی قارچ، رنگ آبی آسمان آسای قارچ نشده بود.
• تئودور مدتی در زیر قارچ ماند و چون خسته بود، پلک هایش سنگین و سنگین تر شدند، روی هم افتادند و او خوابش برد.
• چندی بعد، با شنیدن صدائی از خواب پرید.
• هراسزده خود را عقبتر کشید.
• چنین صدائی تا آن زمان نشنیده بود.
• انگار یکی مرتب می گفت:
• «کرپ، کرپ!»
• تئودور به اطراف خود نگاه کرد.
• قلب کوچکش بشدت می زد.
• صدا پس از چندی خاموش شد.
• تئودور با خود گفت :
• «حتما خواب می دیدم.»
• و دو باره زیر سایه خنک قارچ لم داد و چشمانش را بست.
• صدای کرپ کرپ بار دیگر به گوشش رسید.
• تئودور شگفت زده متوجه شد که صدا از قارچ آبی است.
• از آشنائی با قارچی سخنگو شادمان شده بود.
• تئودور رو به قارچ کرد و پرسید:
• «تو می توانی حرف بزنی؟»
• قارچ آبی جواب نداد، اما پس از لحظه ای باز هم گفت:
• «کرپ، کرپ.»
• تئودور فهمید که قارچ آبی سخن گفتن بلد نیست و فقط می تواند از خود صدای «کرپ، کرپ» در بیاورد.
• تئودور به فکر فرو رفت.
• پس از چندی برخاست و خود را شتابان به همسایگانش رساند و با لحن اسرار آمیزی گفت:
• « دلم می خواهد، با شما رازی را در میان بگذارم.
• من قارچی را می شناسم، قارچ آبی سخنگوئی را، تنها قارچ آبی سخنگوی جهان را.
• تنها قارچ حقیقت گوی جهان را که سخن گفتن را از من آموخته است.»
• آنگاه آنها را به حاشیه جنگل برد، به آنجا که قارچ آبی سخنگو قرار داشت.
• تئودور قارچ آبی را نشان مارمولک و قورباغه و لاک پشت داد و خطاب به قارچ آبی داد زد:
• « قارچ آبی، با ما سخن بگو!»
• قارچ گفت:
• «کرپ، کرپ.»
• مارمولک و قورباغه و لاک پشت شگفت زده پرسیدند:
• «قارچ آبی چی می گوید؟
• کرپ به چه معنی است؟»
• تئودور با لحن اسرار آمیزی گفت:
• «کرپ یعنی اینکه موش سرور همه موجودات جهان است!
• کرپ یعنی اینکه موش، ابرجانور جهان است!»
• این خبر دهن به دهن گشت و به گوش جانوران دیگر رسید.
• مارمولک و قورباغه و لاک پشت تاجی درست کردند و بر سر تئودور گذاشتند.
• جانوران دیگر از اقصا نقاط جهان به پابوس تئودور می آمدند و برایش دسته گل می آوردند.
• تئودور حالا دیگر ترس نداشت.
• او دیگر نمی بایست از چیزی بترسد و فرار کند.
• او دیگر ـ حتی ـ لازم نداشت، راه برود.
• وقتی قصد رفتن به جائی داشت، سوار لاک پشت می شد و پس از رسیدن به مقصد، روی تشکچه نرمی از گل های رنگارنگ می نشست.
• در طول راه جانوران دیگر صف می کشیدند، برایش هورا می کشیدند، جاوید موش می گفتند و دست تکان می دادند.
• تا اینکه ....
• روزی تئودور، همراه با مارمولک و قورباغه و لاک پشت به گردش رفت.
• پس از گذشتن از حاشیه جنگل، به کشتزارها و علفزارها رسیدند و بعد تپه ای بلند دیدند.
• تا آن زمان هیچکدام از آنها از چنین تپه بلندی بالا نرفته بود.
• قورباغه پیشاپیش به راه افتاد و وقتی به قله تپه رسید، دچار حیرت شد.
• دره پشت تپه پر بود از قارچ های آبی سخنگو.
• قارچ های آبی همه با هم کروپ، کروپ می گفتند.
• وقتی مارمولک و لاک پشت خود را به قله تپه رساندند ـ بهت زده ـ ایستادند و محو تماشای دره مملو از قارچ های آبی سخنگو شدند.
• تئودور می دانست که باید تا دیر نشده، چیزی بگوید، ولی یارای سخن گفتن در خود نمی دید.
• انگار خشکش زده بود.
• مارمولک و قورباغه و لاک پشت ـ برافروخته از خشم ـ او را به رگبار بد و بیراه بستند:
• « دروغگو!
• حقه باز!
• لافزن!
• شارلاتان!
• پست فطرت .... »
• تئودور، دیگر تاب تحمل توهین و تحقیر نداشت.
• صلاح در آن دید که فرار را بر قرار ترجیح دهد.
• از بیشه ها گذشت.
• از کنار قارچ های آبی گذشت.
• از کنار بلوط کهنسال گذشت و از دیده ها پنهان شد.
پایان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر