• «من هم روزی ادا و اطوار اشراف را در آوردم.
• یعنی بسان اشراف سر راست، قائم به ذات، مغرور و کله به پشت ایستادم.»
• پرسیدند:
• «برای چی؟»
• «چه می توانستم کرد؟
• در آب ایستاده بودم و آب مرتب بالا و بالاتر می آمد.
• وقتی آب به چانه ام رسید، ادا او اطوار اشراف را در آوردم.»
پایان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر