شبی خفاش گون باپنجههای خون فشانش
بسته ره بر من.
نه بر چهر سپهر تیره فامش اختری پیدا
نه دلمرده چراغی بر نشیب پرتگاهش گاه سوسوزن.
صدای بال بالی نه
زبوف آشیان گم کرده حتی گاه آهی نه.
دراین ماتمگه جانسوز وبی تسکین
که رویایش، به کابوسی ست ماننده.
نمی گرددزمان
جزبرمدار ِ حرکت سنگین،
زمین بر محور تب ناک خود اما
بسی غمبار می چرخد،
دلش از زخمههای جانگزای شب
همه چرکین ،
نگاه ماه گونش
سرد و ماتمزا
زابر قیر گونِ "شب سفر"
از درد آکنده،
تن پائیزی اش
چون بید مجنون سخت لرزنده،
به چنگ بادغارتگر
چو حیران زائری
سرگشته و
از درد موینده!
به روی شاخهای خشکیده و بیبر
نشسته مرغ جادوگر
ومی خواند به هر دم سحرپرافسون
برای کاروانهای به ره مانده
که درپیچ وخم سخت کمرگاهان
به چه مانده .
چه رویایی ست افسونگر !
که حلقه می زند بر در!
از این خواب گران بر خاستن خواهی؟!
به اوج قلهها ره یافتن خواهی ؟!
در این وا دی
چه می جویی؟!
نمی یابی مگر
آنی که می پویی؟
چراگه از نبود ِ داد می گویی ؟
وگاه از زخمه ی بیداد
می مویی ؟
دمی از بردگان در قفس آزاد می گویی؟
چه داری توشه
اندر کوله بار خویش؟
چه راهی داری اندر پیش؟
بهشتی
که
تو بر پا داشتی
با خون دل دیروز،
چه شداز ابر وبارانی
فرو پاشید؟
بگو!
آخرچه شد
آن قله های ا فتخار تو؟
شکوه جاودانی بهار تو؟
ندا ی هُد هُد ت
چون شد؟
چرا بانگی نیامد
دیگر از چاوش سرای تو؟
نسیمی
ازبهشت وعدههای تو؟
زسیمرغ ات نشانی مانده آیا بربلند کوه
به غیر از گرته ی دیرینه ا ی که
مانده از اندوه؟
بگو یارا !
بگوازرستم مردم تبارت نیز!
زگُرد بیمثالت نیز!
بگو از سم اسبانش
که می کو بید و
ره می برد
بر هفت خوانِ دوران ها
کنون مانده غباری از امید آیا
بروی سنگفرش سرخ میدان ها؟
و یااز پافتاده ،
خسته ودرمانده و تنها،
جدا از توده ها
در سنگسار بی امان د یو ِ زندان ها؟
گرش
آمد به سر این
زان نبود آخر
که هرراهی که می رفت
بر خطا می رفت؟
بگو ای شب پر ِ مغمو م!
تو که بال و پردریائی ات
از یأس یخ بسته،
دل دریایی ات
ازلرزه ی گندابها خسته
تو با این خستگی ،
-پر بستگی-
با بال بالِ سربی وسنگین
چگونه می توانی پر زنی آزاد؟
چگونه پر کشی برقلههای باز؟
چگونه برکَنی قندیلها را
از دهانِ صخرههای هار؟
چگونه خواهی از زنجیرِ شب رستن؟
رهیدن از زمستانهای این سان سرد وطولانی
و پیوستن به تابستانههای گرم و نورانی
بوَد کار توای در وهم خود ،
یک عمر زندانی ؟!
بهشتی که تو می جویی
مگر آن نیست کاندرچنگ خود داری ؟
جهان این است و
راهت این !
نباشد چاره ای
جز سازش و
تمکین !
در آن سوتر
میان بیشه ی انبوه
در آن جایی که از هر سوی رگبار خطر خیزد
فراهم آمده خیلی ز مرغان دگر اندیش
به سر شوری و در دل موجی از غو غا
که در سر
گویی آهنگی و فرهنگی دگر دارند
وکجتابی شب راهیچ طوری برنمی تابند.
و بر هر تازه راهی
شب چراغی بر فراز راه می گیرند،
که تا آسان شود
تشخیص ِ راه از چاه،
برای رهروانی که
به تاریکی شب
پا می نهند در راه.
به یمن دانش وتدبیر زاده از نبرد خویش
گمانه می زنند هر جا
توانایی و ضعف فوج دشمن را .
وهم با چند و چون سازوبرگ خود
مهیا می کنند شب خیزی امواج دریارا ،
به کار داوری
هرگزنمی گیرند چون » معیار «
توهمهای دانش گونه فرهنگ غالب را
ولی گرد آورند
از جان ودل ازبهر به د ید ن
نهال رسته بر کوه تجارب را.
نشسته بر سمند صبح
بسا
دورند زین پندار
که انگارند مردم را
چون مهره
که آسان می توانش داد بازی
یا کشاندش سوی قربانگاه.
برای بر شدن از پلههای شهرت وقدرت
نمی چینند صدگونه دسیسه،
یا هزاران حیله و ترفند،
که تا دارند به پا
در پرده دیگر بار
بساط دیگری ازبهر استثمار،
و در پهنای گیتی
ساده و خاکی
گرفته ریشه از پاکی
نمی جویند هرگز بهر خود
چیزی فزون ا ز آن
که می خواهند بهر توده ی مردم.
ودرانبوهه ی دود ِ دروغ ِ آسمان گیری
که بسته راه بر چشمان
به نیروی تلاش گشته برا از تف ِ دانش
به شوق وذوق می کاوند
الماس حقیقت را،
بدین سان
می کنند رخنه
به ژرفای دگر گونساز فردا ها
فرا خوانان طغیانند
اینان
درشب تیره
وهمراهان وهمگامان آن توفان پنهان
در دل خاموش دریا ها
و با علم به دشواری
به شب پرشور می خوانند:
“جهان تیره ست و
شب سنگین و
بی چهره ،
در این دهشت سرا
هرگز نخواهد رُست بر شاخی
گلی زیباوبایسته
مگر آنی که از شور درون
پوینده و رویاست،
چو آن موجی که
در دریا،
توفنده!
چو آن رنجی که
زاینده !
چو آن دستی که
سازنده !
چو آن روحی که
کاونده !
چوآن دادی که
بر بیداد
تازنده!
چوآن عشقی که
دارد
رنگ آینده ! “
بسته ره بر من.
نه بر چهر سپهر تیره فامش اختری پیدا
نه دلمرده چراغی بر نشیب پرتگاهش گاه سوسوزن.
صدای بال بالی نه
زبوف آشیان گم کرده حتی گاه آهی نه.
دراین ماتمگه جانسوز وبی تسکین
که رویایش، به کابوسی ست ماننده.
نمی گرددزمان
جزبرمدار ِ حرکت سنگین،
زمین بر محور تب ناک خود اما
بسی غمبار می چرخد،
دلش از زخمههای جانگزای شب
همه چرکین ،
نگاه ماه گونش
سرد و ماتمزا
زابر قیر گونِ "شب سفر"
از درد آکنده،
تن پائیزی اش
چون بید مجنون سخت لرزنده،
به چنگ بادغارتگر
چو حیران زائری
سرگشته و
از درد موینده!
به روی شاخهای خشکیده و بیبر
نشسته مرغ جادوگر
ومی خواند به هر دم سحرپرافسون
برای کاروانهای به ره مانده
که درپیچ وخم سخت کمرگاهان
به چه مانده .
چه رویایی ست افسونگر !
که حلقه می زند بر در!
از این خواب گران بر خاستن خواهی؟!
به اوج قلهها ره یافتن خواهی ؟!
در این وا دی
چه می جویی؟!
نمی یابی مگر
آنی که می پویی؟
چراگه از نبود ِ داد می گویی ؟
وگاه از زخمه ی بیداد
می مویی ؟
دمی از بردگان در قفس آزاد می گویی؟
چه داری توشه
اندر کوله بار خویش؟
چه راهی داری اندر پیش؟
بهشتی
که
تو بر پا داشتی
با خون دل دیروز،
چه شداز ابر وبارانی
فرو پاشید؟
بگو!
آخرچه شد
آن قله های ا فتخار تو؟
شکوه جاودانی بهار تو؟
ندا ی هُد هُد ت
چون شد؟
چرا بانگی نیامد
دیگر از چاوش سرای تو؟
نسیمی
ازبهشت وعدههای تو؟
زسیمرغ ات نشانی مانده آیا بربلند کوه
به غیر از گرته ی دیرینه ا ی که
مانده از اندوه؟
بگو یارا !
بگوازرستم مردم تبارت نیز!
زگُرد بیمثالت نیز!
بگو از سم اسبانش
که می کو بید و
ره می برد
بر هفت خوانِ دوران ها
کنون مانده غباری از امید آیا
بروی سنگفرش سرخ میدان ها؟
و یااز پافتاده ،
خسته ودرمانده و تنها،
جدا از توده ها
در سنگسار بی امان د یو ِ زندان ها؟
گرش
آمد به سر این
زان نبود آخر
که هرراهی که می رفت
بر خطا می رفت؟
بگو ای شب پر ِ مغمو م!
تو که بال و پردریائی ات
از یأس یخ بسته،
دل دریایی ات
ازلرزه ی گندابها خسته
تو با این خستگی ،
-پر بستگی-
با بال بالِ سربی وسنگین
چگونه می توانی پر زنی آزاد؟
چگونه پر کشی برقلههای باز؟
چگونه برکَنی قندیلها را
از دهانِ صخرههای هار؟
چگونه خواهی از زنجیرِ شب رستن؟
رهیدن از زمستانهای این سان سرد وطولانی
و پیوستن به تابستانههای گرم و نورانی
بوَد کار توای در وهم خود ،
یک عمر زندانی ؟!
بهشتی که تو می جویی
مگر آن نیست کاندرچنگ خود داری ؟
جهان این است و
راهت این !
نباشد چاره ای
جز سازش و
تمکین !
در آن سوتر
میان بیشه ی انبوه
در آن جایی که از هر سوی رگبار خطر خیزد
فراهم آمده خیلی ز مرغان دگر اندیش
به سر شوری و در دل موجی از غو غا
که در سر
گویی آهنگی و فرهنگی دگر دارند
وکجتابی شب راهیچ طوری برنمی تابند.
و بر هر تازه راهی
شب چراغی بر فراز راه می گیرند،
که تا آسان شود
تشخیص ِ راه از چاه،
برای رهروانی که
به تاریکی شب
پا می نهند در راه.
به یمن دانش وتدبیر زاده از نبرد خویش
گمانه می زنند هر جا
توانایی و ضعف فوج دشمن را .
وهم با چند و چون سازوبرگ خود
مهیا می کنند شب خیزی امواج دریارا ،
به کار داوری
هرگزنمی گیرند چون » معیار «
توهمهای دانش گونه فرهنگ غالب را
ولی گرد آورند
از جان ودل ازبهر به د ید ن
نهال رسته بر کوه تجارب را.
نشسته بر سمند صبح
بسا
دورند زین پندار
که انگارند مردم را
چون مهره
که آسان می توانش داد بازی
یا کشاندش سوی قربانگاه.
برای بر شدن از پلههای شهرت وقدرت
نمی چینند صدگونه دسیسه،
یا هزاران حیله و ترفند،
که تا دارند به پا
در پرده دیگر بار
بساط دیگری ازبهر استثمار،
و در پهنای گیتی
ساده و خاکی
گرفته ریشه از پاکی
نمی جویند هرگز بهر خود
چیزی فزون ا ز آن
که می خواهند بهر توده ی مردم.
ودرانبوهه ی دود ِ دروغ ِ آسمان گیری
که بسته راه بر چشمان
به نیروی تلاش گشته برا از تف ِ دانش
به شوق وذوق می کاوند
الماس حقیقت را،
بدین سان
می کنند رخنه
به ژرفای دگر گونساز فردا ها
فرا خوانان طغیانند
اینان
درشب تیره
وهمراهان وهمگامان آن توفان پنهان
در دل خاموش دریا ها
و با علم به دشواری
به شب پرشور می خوانند:
“جهان تیره ست و
شب سنگین و
بی چهره ،
در این دهشت سرا
هرگز نخواهد رُست بر شاخی
گلی زیباوبایسته
مگر آنی که از شور درون
پوینده و رویاست،
چو آن موجی که
در دریا،
توفنده!
چو آن رنجی که
زاینده !
چو آن دستی که
سازنده !
چو آن روحی که
کاونده !
چوآن دادی که
بر بیداد
تازنده!
چوآن عشقی که
دارد
رنگ آینده ! “
پایان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر