فریدون مشیری
تفنگت را زمین بگذار
که من بیزارم از دیدار این خونبار ناهنجار
تفنگ دست تو یعنی زبان آتش و آهن
من اما پیش این اهریمنی ابزار بنیان کن
ندارم جز زبان دل، دلی لبریز مهر تو،
تو ای با دوستی دشمن!
زبان آتش و آهن
زبان خشم و خونریزی است
زبان قهر چنگیزی است
بیا، بنشین، بگو، بشنو سخن
شاید
فروغ آدمیت راه در قلب تو بگشاید
برادر گر که می خوانی مرا، بنشین برادروار
تفنگت را زمین بگذار
تفنگت را زمین بگذار تا از جسم تو
این دیو انسان کش برون آید.
تو از آیین انسانی چه می دانی؟
اگر جان را خدا داده است
چرا باید تو بستانی؟
چرا باید که با یک لحظه غفلت، این برادر را
به خاک و خون بغلطانی ؟
گرفتم در همه احوال حق گویی و حق جویی
و حق با تو ست،
ولی حق را ـ برادر جان ـ به زور این زبان نافهم آتشبار
نباید جست!
اگر این بار شد وجدان خواب آلوده ات بیدار
تفنگت را زمین بگذار!
پایان
تفنگت را زمین بگذار
که من بیزارم از دیدار این خونبار ناهنجار
تفنگ دست تو یعنی زبان آتش و آهن
من اما پیش این اهریمنی ابزار بنیان کن
ندارم جز زبان دل، دلی لبریز مهر تو،
تو ای با دوستی دشمن!
زبان آتش و آهن
زبان خشم و خونریزی است
زبان قهر چنگیزی است
بیا، بنشین، بگو، بشنو سخن
شاید
فروغ آدمیت راه در قلب تو بگشاید
برادر گر که می خوانی مرا، بنشین برادروار
تفنگت را زمین بگذار
تفنگت را زمین بگذار تا از جسم تو
این دیو انسان کش برون آید.
تو از آیین انسانی چه می دانی؟
اگر جان را خدا داده است
چرا باید تو بستانی؟
چرا باید که با یک لحظه غفلت، این برادر را
به خاک و خون بغلطانی ؟
گرفتم در همه احوال حق گویی و حق جویی
و حق با تو ست،
ولی حق را ـ برادر جان ـ به زور این زبان نافهم آتشبار
نباید جست!
اگر این بار شد وجدان خواب آلوده ات بیدار
تفنگت را زمین بگذار!
پایان
ادامه دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر