۱۳۹۳ بهمن ۱۶, پنجشنبه

دوست با دیوار


محمد زهری
از مجموعه ی
«مشت در جیب»
با سپاس بی شائبه از 
سعید 
 
عصر،
پنجره،
قاب غروب سرخ

 
من،

گرفته،
تنگدل،
غمناک،
در گلو بغضی گره خورده.

 
نرم می تراود
- چکه، چکه -
در بطون لانه ی گوشم
های و هوی بچه ها در کوچه و
گنجشک ها در شاخه های کاج
صدای کوبه های آشنا با در
و طنین تلخ سوزن خورده ای از صفحه ای کهنه.


بوی نان گرم می آید
بوی گل های بنفشه، بید مشک و گلپر و اسفند
بوی زن،
بوی فرزند.


می چشم انگار ترشی های مادر را
  که دیگر نیست.


شهر، شهر مغرب است
پنجره
قامت نمای سایه ی برج چلیپا در حصار شب
و من اینجا
دوست با دیوار های بی زبان،
بی گوش.

 
من کجا بودم
کجا افتاده ام،  ناگاه
از همه پیوند ها دیگر جدا افتاده ام
سر به سنک ناگزیری می زنم
زیرا
مرهم تدبیر این مجروح خود کرده
- پشیمان گشته -
در قوطی
هیچ عطار نیست.


پایان 
ویرایش از تارنمای دایرة المعارف روشنگری

 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر