محمد زهری
با سپاس از سعید
بر این لبان تشنه زنی، آب آرزو
در زیر قوی سینه تپد، قلب اشتیاق
دارد زبان بسته ی تو شوق گفت و گو
پنداشتم که در صدف ارغوان لب
بهرم هزار بوسه، فروخفته نوشبار
بی بیم، در سیاهی فردای روزگار
مهر نگاه تو ست مرا روز، آشکار
پنداشتم که پرده ی آزرم رازپوش
بر روزن دل تو فتاده است، بی گمان
بر منظر خیال تو جز نقش یاد من
طرحی نبست چهره گر عشق جاودان
اما گسست، اطلس رنگین آرزو
کز مهر، تار بودش و از عمر رفته، پود
دیدم که چشمه سار فریبنده ی نگاه
بازی دلشکار و سراب نهفته بود
تنها گریز وحشی یک قهر بی دریغ
پنهان به سایه روشن ژرفای دیدگان
نه مهر، نه امید در آن چشم خود پسند
تا رنگ گیرد، عشق من از رنگ و بوی آن
پایان
ویرایش از تارنمای دایرة المعارف روشنگری
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر