محمد زهری
«مشت در جیب، ۱۳۵۱»
به
رکن الدین خسروی
دکتر رکنالدین خسروی ( ۱۳۰۸)
نویسنده ، کارگردان تئاتر و مترجم
گفتند:
«در چاهسار مشرق
دیگر نه دلوی و نه طنابی
نه چرخ کهنه ای سر چاهی
تا
در تیغ آفتاب هر بامداد آب طلا،
به کاکل گلدسته ها دهد.»
«در چاهسار مشرق
دیگر نه دلوی و نه طنابی
نه چرخ کهنه ای سر چاهی
تا
در تیغ آفتاب هر بامداد آب طلا،
به کاکل گلدسته ها دهد.»
گفتند:
«شرق اینک فرعون مومیایی است
در محبس مثلث اهرام
یا
تندیس بی مهارت سنگ شکسته ای
در تخت سوخته ی جمشید
یا
شاهزاده بودا
آن پیکر جلیل خموشی
در کوهسار جنگلی پامیر.»
گفتند:
«القاء نطفه در رحم خشک زال شرق
بی انتظار شاخه ی شمشادی است
موسی،
عیسی،
یا محمد دیگر،
دیگر
در شوره زار شرق نمی رویند.»
گفتند:
«شرق دیگر مرده است،
بی پرسشی
جوابی
حشری
نشری
قیامتی
اینک
غرب است
بر مرده ریگ چارگوشه ی عالم
قیّم،
وصی و
ناظر
بر بحر و شراع کشیده
باد موافق را در بادبان فشرده.»
با پای لخت تجربه رفتیم
در جستجوی گنج
از راه بی نشانه ی ابریشم
تا
بستر مغرب
ـ آن روسپی گند بزک کرده ـ
اما
دریافتیم، در غرب هم خبری نیست.
انگار آسمان،
همه جا آبی است.
در چاهسار مغرب هم
دیگر
نه دلوی و نه طنابی، نه چرخ کهنه ای سر چاهی.
اینک
تنها منم،
تویی
ـ نه کس دیگر ـ
و نیست خون ما
رنگین تر از همه ی خون ها
یا
بیرنگ تر.
باید گذر کنیم
از عقبه ی (گردنه، راه صعب العبور) کوه، از سد سخت یأجوج و مأجوج
تا زیر آستانه ی رامش
راهی است
شب،
ژرف و بی ستاره نشسته است.
دست مرا بگیر،
و گرنه،
ما یکدیگر را
گم می کنیم در راه.
پایان
ویرایش از تارنمای دایرة المعارف روشنگری
ویرایش از تارنمای دایرة المعارف روشنگری
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر