محمد زهری
بدشتی خوشه ای از کینه رویید
ز اشکِ چشمِ ابری باد آورد
به دست خوشه چین دشتبانی
به خاک افتاد و بادش برد چون گرد
رها شد، رشته و هر دانه آن
به زیر سایه ی سنگی نهان گشت
فتاد از ابر مهر اندای دلگیر
پرند سیمگون برف بر دشت
خروش فتنه از چرخ و فلک خاست
جهان کولاک شد، خورشید افسرد
به بال باد، برف مرگ آویخت
به قندیل زمین، نور طرب مرد
زمانی رفت، بادی آمد از راه
که با خود داشت، بوی نو بهاران
به دشت تیره و خاموش بگذشت
تو گویی زنده شد هامون بی جان
تهی شد کاسه ی ابری ز باران
ز هر سنگی بر آمد ساقه ای سخت
دمید از هر یکی صد خوشه ی کین
فرو پوشید دشت لخت را رخت
ز کومه، دشتبان، با داس جانگیر
نگاهش مات دشتستان مستور
سر غم هشته بر زانوی لرزان
که داس فتنه کند و دست رنجور
پایان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر