سرچشمه :
صفحه فیس بوک ملودی زندگی
شارل بودلر (1821 ـ 1867)
شاعر و
نویسنده فرانسوی
از نمایندگان مکتب سمبولیسم
هیروشیمای ِ تنم معلول ِ
انهدام اثیری ،
در چهار راه حادثه ی ِ بودن تو بود .
من ترسیدم .
بی تو بودن ترس داشت ،با تو بودن درد
دردی که به ترسم می سایید،
می باخت .
و تو پاهایت یک کفش داشت
و من همان یک را نمی فهمیدم حتی، هرگز
دست خودم را گرفته بودم ، می بردمم تا گمم کنم ...
یادم که می آمدی ، دستم ، دست ، دست می کرد
و
تمامی ِ راه ها چشم های شان را می بستند
تا نبیننم ،
من آن روز ها فهمیدم زن ام .
زن بودنم را درد کشیدم تا میزان ِ هیچ ترازویی نباشم
اما ، بویم که می آمد شامه ات می جنبید
می ترسیدم از سایه ها این بار.
و اینک
فراموش می کنم جنسی را که بازارش
باز می آورد تو را به دوبارگی ِ همان جنبش ها .
چه دردی دارم این روزها که می پرهیزد تنم
از هر چه باید ها .
من شایدم .
شاید.
به قول خودم:
در چهار راه حادثه ی ِ بودن تو بود .
من ترسیدم .
بی تو بودن ترس داشت ،با تو بودن درد
دردی که به ترسم می سایید،
می باخت .
و تو پاهایت یک کفش داشت
و من همان یک را نمی فهمیدم حتی، هرگز
دست خودم را گرفته بودم ، می بردمم تا گمم کنم ...
یادم که می آمدی ، دستم ، دست ، دست می کرد
و
تمامی ِ راه ها چشم های شان را می بستند
تا نبیننم ،
من آن روز ها فهمیدم زن ام .
زن بودنم را درد کشیدم تا میزان ِ هیچ ترازویی نباشم
اما ، بویم که می آمد شامه ات می جنبید
می ترسیدم از سایه ها این بار.
و اینک
فراموش می کنم جنسی را که بازارش
باز می آورد تو را به دوبارگی ِ همان جنبش ها .
چه دردی دارم این روزها که می پرهیزد تنم
از هر چه باید ها .
من شایدم .
شاید.
به قول خودم:
«فعل خوبم این روزها بد است»
که بد ترین ها همان باید هایی بود که به زباله دان سپردم
شان .
آنگاه که شاید می شوی ، سخت می شود همین دم و بازدم های
اجباری .
«مَردمان ما بی لیاقت اند»، به قول بودلر
این بار درست مثل سگی که در زباله ها عطری بیابد ...
معلوم است ، شامه اش درد می گیرد ، عادت به لاشه، به زباله عادت بدی است.
مثل باغبانی که پلاسیده هایش را جمع می کند ، جمعم می
کنم ، تا ببینم مشود بشوم همان شهرزاد قصه گوی شهر،
تا بدانید چه اندازه می دانم از این همه باید ها
و شاید ها.
میم حجری
پیشکش به مربی ام ـ محمود بلیط فروش که همیشه عطر خزر به همراه داشت.
·
شعر فوق العاده زیبائی است.
·
شاید نعمتی ارجمندتر از آن نباشد
که اول صبح ـ آنهم قبل از صبحانه ـ شعری ـ
بلحاظ فرم و ساختار ـ فوق العاده غنی و گیرا از این دست، نصیب کسی شود.
1
·
ولی زندگی همین است، دیگر.
·
سگی با عادت بدی به بوی لاشه و زباله ـ
به قول حریفی از مکتب سمبولیسم ـ به تصادفی، به شیشه خالی عطری در زباله دانی برمی
خورد.
·
سیر و سرگذشت جد اندر جد ما، سیر و
سرگذشت چنین سگی است.
·
و ما به شیشه های خالی عطر دل خوش
کرده ایم که به تصادفی در زباله دانی به نصیب می بریم.
2
·
ولی بر خلاف ادعای مدعی بی خبر از خلق
و خوی و خاصیت و خصلت سگان، از بوی دلانگیز عطر شیشه خالی سرمست می شویم و چه بسا
حتی سر از پا نمی شناسیم.
3
·
حریف هنوز سگ ها را نمی شناسد.
4
·
زندگی سگی را ما از رحم مادر به
همراه نیاورده ایم.
·
بی لیاقتی ما نیز ـ اگر حقیقتی
باشد ـ نه ارثی، بلکه اجتماعی و اکتسابی است.
·
نه مادر زادی، بلکه تحمیلی است.
5
·
از مدعی چه پنهان، که ما زمانی، دیرزمانی ساکن بهشت برینی بوده ایم، قبل از اینکه بهشت برین دو شقه شود و
دوزخی به نام زندگی نصیب ما ـ جماعت سگ ـ گردد.
·
به قول شاعری با سرشت بهشت به نام
برشت، «از این فاجعه دو هزار سال می گذرد و در فضای جهنم جامعه
غریو طنینی پیچیده است که این وضع وخیم نمی تواند و نباید این چنین ادامه یابد.»
6
·
همین است، دیگر.
·
تلاش جد اندر جد ما در جهت باز تولید
بهشت برین از یاد رفته و بر باد رفته در پله توسعه متعالی دیگری بوده و است تا ساز زندگی، ملودی
و آواز دیگری سر کند و بهشت نوینی برای بنی آدم و سگ پدید آید.
7
·
تا گلخن زندگی ما هم به گلشنی بدل
شود و سکنه دیرین بهشت زندگی به دیده تحقیر در ما ننگرند و سگان را به بی لیاقتی و بیگانگی
با زیبائی متهم نکنند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر