۱۴۰۴ مرداد ۱۵, چهارشنبه

قرآن کریم از دیدی دیگر (سوره الأنعام ) (۴۵۰)

   

 ویرایش و تحلیل

از

فریدون ابراهیمی

﴿وَلَا تَأْكُلُوا مِمَّا لَمْ يُذْكَرِ اسْمُ اللَّهِ عَلَيْهِ وَإِنَّهُ لَفِسْقٌ ۗ وَإِنَّ الشَّيَاطِينَ لَيُوحُونَ إِلَىٰ أَوْلِيَائِهِمْ لِيُجَادِلُوكُمْ ۖ وَإِنْ أَطَعْتُمُوهُمْ إِنَّكُمْ لَمُشْرِكُونَ﴾
[ الأنعام: ۱۲۱]

از ذبحى كه نام خدا بر آن ياد نشده است مخوريد كه خود نافرمانى است.

 و شياطين به دوستان خود القا مى‌كنند كه با شما مجادله كنند؛ اگر از ايشان پيروى كنيد از مشركانيد.


کریم
در این آیه،
دو باره از اطعام گوشتی که موقع ذبحش بسم الله گفته نشده است، نهی می کند.
بدون اینکه دلیلی علمی و یا عقلی و یا تجربی ارائه دهد.
کسب و کار کریم همیشه همین است:
هر جا که از ارائه دلیل عاجز می ماند، 
دشنه دیالک تیک تهدید و تطمیع (بیم و امید، شلاق و شیرینی) را تیز می کند و به خدمت می گیرد.
ما باید در روند تحلیل ایات قران به دنبال دلیل بگردیم.

کریم
در این آیه، ضمنا نهی از هماندیشی با هواداران شیاطین می کند و دست به تهدید می زند.
این بدان معنی است که دوستان شیاطین کذایی،  اهل بحث بوده اند و از مسلمین برای دعاوی شان، دلیل علمی و عقلی و تجربی طلب کرده اند.

هم
پس از جنگ جهانی دوم و روشنگری علمی و انقلابی حزب توده 
و
هم
پس از پیروزی انقلاب سفید 
مسلمین و روحانیت هم به همین کار دست زده اند:
منع از هماندیشی با نو اندیشان کرده اند.
چه بسا روشنگران را تهدید و حتی ترور کرده اند.
نمونه اش
جوانان حزب توده و سید احمد کسروی بوده است.
 
یکی از دلایل سرکوب بی دلیل و وحشیانه اعضای حزب توده و رسوا و بی اعتبار سازی بی شرمانه و خردستیزانه و حتی خود ستیزانه این شخصیت ها 
نیز همین روشنگری در طول حیات حزب توده بوده است.
 
هنوز هم که هنوز است،
طبقه حاکمه ایران
از خود انتقاد صادقانه نکرده است
و
حزب توده را رسما اعاده حیثیت نکرده است.
چه رسد به اعلام عفو عمومی برای غریبان حزب توده.
 
بی دلیل نیست که جای خالی آنان را مزوران و ریاکاران و خودفروشان گرفته اند 
و
ایران را به لانه جاسوسی پهناور صهیونیسم و امپریالیسم تبدیل کرده اند.
 
هوشنگ ابتهاج سایه 
به ویژه در مرثیه ای در سوگ احسان طبری،
پیامبرانه پیشگویی کرده است و هشدار داده است:

از شکست او که خواهد طرف بست؟

تنگی دست جهان است، این شکست

پیش روی ما گذشت این ماجرا

این کری تا چند، این کوری چرا؟

شبچراغی چون تو رشک آفتاب

چون شکستند ات چنین خوار و خراب؟

چون تویی دیگر کجا آید به دست

بشکند دستی که این گوهر شکست

آن که او امروز در بند شما ست

در غم فردای فرزند شما ست

 

مرثیه

روزگارا قصد ایمانم مکن      

زآنچه می گویم پشیمانم مکن

کبریای خوبی از خوبان مگیر

فضل محبوبی ز محبوبان مگیر

کژ مکن از راه، پیشاهنگ را

دور دار از نام مردان، ننگ را

گر بدی گیرد جهان را سربه‌سر

از دلم امید خوبی را مَبَر

چون ترازویم به سنجش آوری

سنگِ سودم را منه در داوری

چون که هنگام نثار آید مرا

حبّ ذاتم را مکن فرمانروا

گر دروغی بر من آرد کاستی

کج مکن راه مرا از راستی

پای اگر فرسودم و جان کاستم

آنچنان رفتم که خود می خواستم

هر چه گفتم جملگی از عشق خاست

جز حدیث عشق گفتن، دل نخواست

حشمت این عشق از فرزانگی ست

عشق بی فرزانگی، دیوانگی ست

دل چو با عشق و خرد همره شود

دست نومیدی از او کوته شود

گر درین راه طلب دستم تهی است

عشق من پیش خرد شرمنده نیست

روی اگر با خون دل آراستم

رونق بازار او می خواستم

ره سپردم در نشیب و در فراز

پای هِشتم بر سرِ آز و نیاز

سر به سودایی نیاوردم فرود

گرچه دست آرزو کوته نبود

آن قَدَر از خواهش دل سوختم

تا چنین بی خواهشی آموختم

هر چه با من بود و از من بود، نیست

دست و دل تنگ است و آغوشم تهی است

صبرِ تلخم گر بر و باری نداد

هرگز ام اندوه نومیدی مباد

پاره پاره از تن خود می بُرم

آبی از خون دل خود می خورم

من در این بازی چه بردم؟ باختم

داشتم لعل دلی، انداختم

باختم، اما همین بُرد من است

بازیی زین دست در خوردِ من است

 

زندگانی چیست؟

 پُر بالا و پست

راست همچون سرگذشت یوسف است:

از دو پیراهن بلا آمد پدید

راحت از پیراهنِ سوم رسید

 

گر چنین خون می رود از گُرده ام

دشنه ی دشنام دشمن خورده ام

سال ها شد تا برآمد نام مرد

سفله آن کاو نام خوبان، زشت کرد

سرو بالایی که می بالید راست

روزگار کجروش خم کرد و کاست

وه چه سروی، با چه زیبی و فَری

سروی از نازک دلی نیلوفری

 

ای که چون خورشید بودی با شکوه

در غروب تو چه غمناک است کوه

برگذشتی عمری از بالا و پست

تا چنین پیرانه سر، رفتی ز دست

 

خوشه خوشه گرد کردی، ای شگفت

رهزن ات ناگه سرِ خرمن گرفت

 

توبه کردی زآنچه گفتی، ای حکیم

این حدیثی دردناک است از قدیم

 

توبه کردی گر چه می دانی یقین

گفته و ناگفته می گردد زمین

تائبی (توبه کننده ای) گر ز آن که جامی زد به سنگ

توبه فرما را فزون تر باد ننگ

 

شبچراغی چون تو رشک آفتاب

چون شکستند ات چنین خوار و خراب؟

 

چون تویی دیگر کجا آید به دست

بشکند دستی که این گوهر شکست

 

کاشکی خود مرده بودی پیش ازین

تا نمی مردی چنین، ای نازنین!

شوم بختی بین، خدایا این منم

کآرزوی مرگ یاران می کنم

 

آن که از جان دوست تر می دارم اش

با زبان تلخ می آزارم اش

 

گرچه او خود زین ستم دلخون تر است

رنج او از رنج من افزونتر است.

 

آتشی مُرد و سَرا پُر دود شد

ما زیان دیدیم و او نابود شد

 

آتشی خاموش شد در محبسی

درد آتش را چه می داند کسی

 

او جهانی بود اندر خود نهان

چند و چون خویش به داند جهان

 

بس که نقش آرزو در جان گرفت

خود جهان آرزو گشت آن، شگفت

 

آن جهان خوبی و خیر بشر

آن جهان خالی از آزار و شر

 

خلقت او خود خطا بود از نخست

شیشه کی ماند به سنگستان درست؟

 

جان نازآیین آن آیینه رنگ

چون کند با سیلی این سیل سنگ؟

 

از شکست او که خواهد طرف بست؟

تنگی دست جهان است این شکست

 

پیش روی ما گذشت این ماجرا

این کری تا چند، این کوری چرا؟

 

ناجوانمردا که بر اندام مرد

زخم ها را دید و فریادی نکرد

 

پیر دانا از پسِ هفتاد سال

از چه افسونش چنین افتاد حال؟

 

سینه می بینید و زخم خون فشان

چون نمی جویید از خنجر نشان؟

 

بنگرید، ای خام جوشان، بنگرید

این چنین چون خوابگردان مگذرید

 

آه اگر این خواب افسون بگسلد

از ندامت خارها در جان خَلد

 

چشمهاتان باز خواهد شد ز خواب

سر فرو افکنده از شرم جواب

 

آن چه بود؟

 آن دوست، دشمن داشتن

سینه ها از کینه ها انباشتن

 

آن چه بود؟ 

آن جنگ و خون ها ریختن

آن زدن، آن کشتن، آن آویختن

 

پرسشی کان هست همچون دشنه تیز

پاسخی دارد همه خونابه ریز

 

آن همه فریاد آزادی زدید

فرصتی افتاد و زندانبان شدید

 

آن که او امروز در بند شما ست

در غم فردای فرزند شما ست

 

راه می جستید و در خود گم شدید

مردمید، اما چه نامردم شدید

 

کجروان با راستان در کینه اند

زشت رویان دشمن آیینه اند

 

آی آدمها ، صدای قرن ما ست

این صدا از وحشت غرق شما ست

دیده در گرداب کی وا می کنید؟

وه که غرق خود تماشا می کنید.

 

ادامه دارد.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر