۱۴۰۴ مرداد ۲۹, چهارشنبه

کلنجار ایده ئولوژیکی با همنوع (۵۲۷)

      


میم حجری



بدترین محاکمه و  صدور حکم و اعدام
صد هزاربار بهتر از
بهترین  ترور و بمباران و کشتار و قتل عام و غیره است.
هم از نظر روانپزشکی و هم از نظر دامپزشکی

 


ویرایش:
لیبرال و نه لبیرال
لیبرالیسم و نه لبیرالیسم
 لیبرالیسم = مکتب مبتنی بر شعار های برنامه ای انقلاب بورژوایی فرانسه:
آزادی (لیبرته)
برابری (اگاتینه)
برادری

اصلاح طلبیسم
ترجمه رفرمیسم است
رفرمیسم = مکتب مدعی گذار از سرمایه داری به سوسیالیسم از طریق رفرم و نه از طریق انقلاب.
نماینده رفرمیسم = احزاب سوسیال ـ دموکرات، سوسیالیست، کار (لیبر در انگلستان)

 

چرچیل
“ما از هیتلر و ارتش آریایی‌اش شکست نخوردیم، ولی یک آریایی کچل فقط با یک خودنویس ما را شکست داد و از سرزمینش بیرون کرد.”
 چرچیل
خودش  از مداحان فاشیسم بود.
اختلاف انگلیس با آلمان
نه اختلاف آریایی (ژرمنی) با بریتانیایی
بلکه اختلاف هژمونیکی بوده است
آلمان هم در ج ج اول و هم در ج ج دوم
در صدد گرفتن جای  فرانسه و انگلیس و تسخیر مستعمرات آنها بوده است
هیتلر می خواست سرکرده جهان شود.
مصدق در صدد تعویض ارباب بود
خیال می کرد که امپریالیسم امریکا
بهتر از انگلیس است
امریکا هم نشان داد که بهتر  نیست.
امریکا
هم حساب مصدق را رسید
و
هم
حساب چرچیل را
و
 سرکردگی جهان را بین خود و اتحاد شوروی تقسیم کرد
بعد
حساب شوروی را هم رسید
و
یکه تاز جهان شد.



نوام چامسکی :
"اسرائیل نباید وجود داشته باشد.
 من این را به عنوان یک یهودی می‌گویم"

بدبختی تو همین جا ست.
مش نوآم.

اولا
صحت و سقم نظر تو و هر کس دیگر
کمترین ربطی به تعلقات مذهبی  و قومی تو و هر کس دیگر ندارد.

برای اینکه حقیقت هر نظر در خود نظر است و نه در صاحب نظر.
محتوای شناخت هر چیزی
در خود ان چیز است.
مثال:
سیبیت سیب
در خود سیب است و نه در سیکار و سیبچین و سیبخر و سیبخور و سیب فروش

ثانیا
خلق یهود فرقی با خلق فلسطین ندارد
و
عمری در صلح صفا زیسته اند

ثالثا
اختلافات بین اقوام و خلق ها
باید حل شوند و می توانند حل شوند.
حل هم خواهند شد
رابعا
اختلاف فقط بین خلق فلسطین و خلق یهود که نیست.
در افریقا چه می گذرد؟
در اوکراین چه می گذرد؟
در امریکا و افریقای جنوبی و ایرلند چه گذشته است.

شعار مرگ بر فلان
خرافی ترین شعار جاهلان جهان است


روزی از کنار جازخانه‌ی می‌گذشتم (کارگاه سنتی تولید روغن کنجد) و دیدم که محرک اصلی دستگاه جاز یک شتر با چشم های بسته است که دور خودش می‌چرخد تا استوانه‌ی چوبی دستگاه را بچرخاند.
کنار کارگر جازخانه نشستم و چند سوالی کردم و تعجب کردم که چطور حیوان به آن بزرگی را راضی کرده در آن محیط کوچک تمام زندگی‌اش را صرف چرخیدن به دور خودش کند و کارگر جازخانه گفت شتر های که برای جازخانه انتخاب میشود کمی بعد از تولد روز ها برای آماده شدن به جازخانه تمرین داده میشود و آن تمرین به گونه‌ی است که روز ها زمان معینی را باید دور خودش بچرخد تا غذایی و آب برایش داده شود و همین کار را آنقدر سر شتر جوان تکرار میکنند که با همان خیال بزرگ شوند و وقتی به جازخانه برده شد چشم هایش را با پارچه‌ی می‌بینند و شتر با خیال کودکی می‌چرخد و می‌چرخد و دستگاه جاز را می‌چرخاند تا برایش سر ساعت مشخص آب و غذا بدهند.
پرسیدم وضع برای شتر ها همیشه اینگونه است و تمام عمر خود را در همینجا دور خودش می‌چرخد ؟
کارگر جازخانه گفت نخیر، هر سال یک بار جازخانه بخاطر تمیز شدن باید کاگل شود و شتر را بیرون می‌بریم و چشم هایش را باز می‌کنیم ولی شتر ها دیگر محیط بیرون را خوب نمی‌شناسند و باز به آرامی و رضایت به اتاقک جازخانه می‌روند.
میخواستم چند دقیقه پرده را از چشم شتر بردارم، ولی مانع ام شد و گفت اگر ببیند داخل چنین جای کوچکی است ممکن است شر شود و اینجا را خراب کند.
و ما پسران و دختران جوان این سرزمین چقدر مثل شتر های جازخانه هستیم و طبق رسم ها و آیین های که در کودکی برایمان آموختند به دور خودما می‌چرخیم تا برایمان آب و غذا بدهند،
چشم هایمان را با رسم و رسوم ها و با عقاید و با افکار تحمیلی بسته اند تا شر نشویم و جازخانه هایشان را خراب نکنیم.


بیرحمی و شقاوت در زیر ذره بین تزوتان تودروف
نوشته: جیانه جارلسبو
ترجمه: اسحاق نجم الدین
در آغاز دهه شصت میلادی مرد جوانی با نام تزوتان تودروف وارد پاریس شد. چندی پیش او از دانشکده ادبیات بلغارستان فارغ التحصیل شده بود و امکان آن را یافته بود تا برای تکمیل مدرکش یک سالی در آنسوی دیوار آهنین بسر برد. در آن زمان شناختش از زبان و فرهنگ فرانسه ناچیز بود. تودروف چند ماه بعد از عزیمتش به فرانسه در فضای ادبی فرانسه شرکت جست و کنجکاوی بسیاری در باره شناختش از ایده های ساختارگرایی و دانش او در باره فرمالیسم روس و آمریکا و منتقدین نو انگلیس برانگیخت.
تزوتان تودروف در کشور جدید اش بتدریج محقق مرکز ملی پژوهش های علمی شد. آغازی درخشان برای به کمال رساندن اندیشه های انسانی و نه تنها این که محرک آموخته های علمی وی در عرصه روشنفکری اش بود. در آن سال ها علاقه و پیگیری او نه تنها در عرصه ادبیات، زبان شناسی، که علاوه بر این در زمینه های تاریخ، فلسفه، امور اجتماعی، روانشناسی، تاریخ هنر و بسیاری رشته های دیگر شامل می شد. از این نظر تودروف فعالیت های گسترده ای با فرهنگ های متفاوت را به انجام رسانید. در پایان دهه هفتاد میلادی او سخت مشغول کنکاش در تئوری ادبیات مکزیک شد و در خلال این سال ها به مطالعه اسناد مربوط به حمله آمریکا به مکزیک شد. شور و شوقی که عاقبت به انتشار کتاب حمله آمریکا به مکزیک در سال هشتاد میلادی ببار نشست.
تودروف هفتاد و یک ساله که یکی از روشنفکران مطرح معاصر است، تاکنون چهل کتاب به رشته تحریر درآورده است.
بعد از دهه هشتاد میلادی از موضوع های هویت و وجود، تغییر کار انسانی، تبعید، خاطره، نظامیگری و ترس غرب از دیگری، برای " بربرها"، اثر های ارزنده ای آفرید.
از تودروف در پائیز مجموعه مقالات امضای انسانی که بین سال های 1983 تا 2008 میلادی نوشته شده است، انتشار یافت. در لابلای مقاله های مجزا که در یک ربع قرن نوشته شده، بیوگرافی ادبی او بچشم می خورد. مجموعه مقالات از سه بخش تشکیل شده است. بخش اول آن در باره شخصیت هایی است که عمیقأ بر تودروف تأثیر گذاشته اند که از جمله می توان از میخائیل باختین، ادوارد سعید و گرمانی تلیونی نام برد. در بخش دوم به موضوعات مهم و بحث برانگیز قرن بیستم چون توتالیتاریسم، خاطره و عدالت پرداخته است که در این بخش اشاره به نجات یهودی های بلغار در جنگ دوم جهانی دارد و بخش پایانی مجموعه مقالات به یاری نقد دیالکتیکی به تجزیه و تحلیل موشکافانه ای از آثار نویسندگان نامی چون فوکل، استاندال و ساموئل بکت پرداخته است. نودروف به موضوعات محوری دیدار فرهنگی، هنر و باورها همراه با تجزیه و تحلیل زنده و ارزنده ای دست زده است.
علیرغم متفاوت بودن موضوع ها، مقاله ها از وحدت زمانی و نقطه اشتراک قوی برخوردار هستند. چنین پیدا است که تودروف برای فهم هر چه بهتر انسانی شدن تلاش وافری بخرج داده است. انسانی و همبستگی انسانی تأکیدی است که تودروف بعنوان یک نیاز به آن اشاره دارد تا انسانیت هستی یابد. انسان ها نه فقط همانند سایر موجودات که از روی نیاز به زنده ماندن به همدیگر محتاج هستند بلکه بخاطر موجودی متفکر و صاحب زبان این ضرورت در جوامع توتالیتاریستی دو چندان اهمیت می یابد، زیرا که در چنین جوامع شفافیت نقش ویرانگر برای دیکتاتور ها دارد و باید از این شفافیت پنهان حفاظت کرد.
در یکی از مقاله ها این کتاب نویسنده تصویری از زندانی گرمانی تلیونی بین سال های 1907 تا 2008 ارائه کرده است. زمانی که او با زنی 19 ساله بی نظیری آشنا می شود که بر اساس گفته های او مسئولیت تنظیم تاریخ نگاری فرانسه در دهه های 1900 میلادی بر عهده داشته است. او در اولین مأموریت شغلی اش به منطقه کوهستانی ایروس الجزایر سفر می کند. او در میان بربرها زندگی می کرده است و رابطه محکم و پایداری با آن ها می بندد. برای او این رابطه فرهنگی ارزشمند بوده و بر تجربه های او افزوده است. در خلال آن سال ها او با علاقه و ذوق شخصی اش رابطه اش را با آنها تنظیم می کند و چیزهای فراوانی یاد می گیرد. اینکه او سریع با واقعیت به گونه ای دیگر روبرو می شود، امری که سال ها بعد هنگامی که در اردوگاه بسر میبرد، کمک بزرگی برای زنده ماندنش محسوب می شده است.
شش سال بعد از بازگشتش به فرانسه به جبهه مخالفان دولت فرانسه می پیوندد. اما او بلافاصله دستگیر می شود و به روانس بروک تحویل داده می شود. حتی بخاطر فعالیت های تلیونی مادرش نیز روانه اردوگاه می شود که عاقبت در اثر گاز های کشنده جان می سپارد و مرگ مادرش تأثیر ناگوار دائمی بر تلیونی می گذارد.
بعد از جنگ او به پاریس بازمی گردد و به جمع آوری اسناد و شواهد در باره مخالفین می پردازد. در خلال جنگ الجزایر او به الجزیره سفر می کند تا به پایان بخشیدن به خشونت های دولتی تأثیر گذار باشد و تلاش می کند که طرفین متخاصم را به مذاکره متقاعد کند. هدف او کمک به همه کسانی بود که شکنجه و مرگ زندگیشان را تهدید می کرد.
تودروف معتقد است که آنچه از تیلونی استثنا و تأثیر گذار می سازد، استفاده از تجربه های دردناکش است. در افکار و فعالیت علمی اش هم چیز بهم پیوسته و جدا ناشدنی است. عدالت، حقیقت و انسانگرایی مانند دستهای انسانیت بدن رنج کشیده ای است که از همه علایق سیاسی مهم تر است. ارج داشتن حقیقت و این که چقدر ناخوشایند است که حال انسانی خراب باشد، پایه افکار او را تشکیل می دهد.
تیلونی معتقد است که روشنایی نگه داشتن امروز نه بخاطر مجازات که برای بهتر زیستن کنار هم باید باشد. بر اساس تفکر او تخلف را باید در خود تخلف جست. و در آینده باید بین متخلف و تخلف تفاوت قایل شد. با تخلف باید سخت گیری انجام داد اما نباید به انسان های متخلف بیرحمی کرد.
تأثیر عمیق نظرات تیلونی بر تودروف از مجموعه مقالات فشرده با عنوان نسخه ای علیه بیرحمی گرفته شده است. این جا تودروف آغازی از "عبادت پدران ما" مسیحت دارد. در پایان یکی از عبادت با این جمله پایان می گیرد که: " باید از گناه پاک شویم." در طبیعت انسان شقاوتی هست که خدا می تواند ما را از آن نجات دهد. و ما به درگاه خدا نیایش می کنیم تا ما را یاری دهد. بیشتر وقت ها انسان ها به ایمان انسانی روی می آورند تا از بیرحمی و شقاوت دور شوند. اما در جوامع توتالیتر تلاش های انسانی کردن جامعه به فاجعه علیه انسان تبدیل شده است. جوامع دموکراتیک از فاجعه آفرینی علیه انسان دور شده است، هر چند که این جا و آنجا موارد هایی از نقض حرمت انسانی دیده می شود. در این رابطه تودروف به فاجعه تاریخی اروپا در قرن نوزدهم اشاره می کند، تا مانعی برای تکرارش در زمان حاضر شود.
از نگاه تودروف جنگ، کشتار های جمعی، اعدام، شکنجه و از این قبیل عمل های فجیع ریشه در بیرحمی و شقاوت دارد. هر چند که نسخه علیه بیرحمی تا اکنون بی نتیجه مانده است. تودروف پیشنهاد می دهد که برای برون رفت از این مشکل پیشنهاد دیگری دارد. منظور او این است که برای موضوع خیر و شر و یا نیکی و بدی چهار نقش اصلی را می توان مشخص کرد. از طرفی شکنجه گر و قربانی اش، و از طرفی دیگر نیکوگر و طالبش. از این دو نقش – نیکوگر و یا قربانی – با این فرض که یکی عملش خیر است و دیگری در رنج و عذاب است. دو نقش دیگر تقریبأ کم رنگ می شود. شکنجه گر بخاطر عمل شنیع اش و طالب نیکویی از این جهت که غیر فعال است و تنها گیرنده خوبی ها است.
با ترتیب و دسته بندی کردن این چهار نقش با این تفاوت که دسته ای با ما است و یا نزدیک به ما است و دسته دیگر از دشمنان ما و یا بیگانه با ما است، بر اساس نظر تودروف می توانیم به شرحی از چگونه بکار گیری خاطره های خود دست یابیم.
ما همواره سعی می کنیم در دسته ای جا بگیریم که نقش مثبت ایفا می کند و یا به سخنی دیگر دسته نیکو گر و قربانی و همزمان تا آنجایی که امکان دارد سعی می کنیم از کسانی که کار های بد می کنند دور شویم و از آنان در همه جا به بدی یاد کنیم.
در سال های اخیر در باره خصلت بد انسانی گفتگو و ارزیابی هایی انجام گرفته است و فکر تودروف تکمیل کننده مباحثی است که تا حال در حال گسترش بوده است. اما متأسفانه نقش اخلاقی انسان در نظریات تودروف نادیده گرفته شده است. اگر ما بدی را جزیی از طبیعیت انسانی می دانیم علیرغم این ما امکان انتخاب داریم ، هر چند که برای این انتخاب محدودیت هایی قائل شده اند. اما بهر حال و بدون شک مخالفت با همه روش های غیر انسانی عمیقأ به مقام و منزلت انسانی یاری می رساند.



سفر سران اروپا به واشنگتن نه برای همراهی و پشتیبانی از زلنسکی ، بلکه حذف نشدن از بازی جهانی ترامپ و پوتین است.در تئوری‌ مدیریت دریچه ای است بنام«اگر در پروسه اجتماعی نمی توانی ابتکار عمل را از طریق مقابله و رویارویی بگیری، بهترین راه، مشارکت در آن پروسه اجتماعی، و تلاش برای گرفتن ابتکار عمل از طریق همکاری نرم است.».
سران اروپا «دست جمعی و با همبستگی» به واشنگتن رفتن تا در بازی ترامپ و پوتین شرکت فعال داشته باشند. نبودن در این بازی باخت اروپا(گلوبالیست ها)است.
محور اصلی این گفتگوها «امنیت برای اوکراین»بود.در اصل خود طرح امنیت برای اروپاست.
اروپایی ها «امنیت» را از دیدگاه خود می بینند، یعنی کمک به اوکراین و ادامه جنگ با کمک ناتو، خروج نیروهای روسیه، عضویت اوکراین در ناتو و اروپا.
طرح پوتین-ترامپ برای اروپا در ۳ سال آینده بدین صورت است:
۱. صلح پایدار در اوکراین.
۲. انتخابات در اوکراین.
۳. پیوستن اوکراین به اتحادیه اروپا در ۳ تا ۵ سال آینده.
۴. عدم پیوستن اوکراین به ناتو.
۵. پیمان صلح با ناتو.
۶. باز کردن مرزها و تشدید تجارت بین روسیه و ایالات متحده.
این دیدار به یک نمایش شباهت داشت، فعلا صحبت ها کلی بودند، و مذاکره ادامه خواهد یافت.
والستانی.ا
جهان شده طویله ای
مهدی بیا
مهری برو

حریف
نه سیاستمدار
بلکه بساز - بفروش است.
نماینده اش پیت کف
که به نزد پوتین و پالان و جکمه و چارق و جماق می رود
هم
از همکاران بساز و بفروش او ست
اصلا سیاستمدار نیست
ما نمی اندیشیم
پس هستیم.
ننه دکارت
مغزها تعطیل اند
حریف مثل کودکی ۱۱ ساله حرف می زند و همه هندوانه زیر بغلش می چپانند




تز یازدهم فویرباخ
 نوشته کارل مارکس،
یکی از مشهورترین و تأثیرگذارترین جملات فلسفی است.
این تز بیان می‌کند: «فیلسوفان تاکنون جهان را تنها به شیوه‌های گوناگون تفسیر کرده‌اند، اما مسئله بر سر تغییر آن است
ضیاء

اولا
اسم این اثر مارکس 
تزهایی راجع به فویرباخ است
ما این اثر مارکس را کلمه به کلمه تحلیل مارکسیستی کرده ایم.
محتوای این اثر مارکس
نقدی بر ماتریالیسم انفعالی (تماشاگر) حضرت فویرباخ است.
این حرف مارکس هم
تز نیست.
شعاراست.
شعاری شاعرانه است و نه  بخردانه (فلسفی)
منظور مارکس
چیز دیگری است.
چیست؟
فلاسفه قدیم که جهان را  فقط تفسیر نکرده اند.
روبرت اون
حتی مدل جامعه سوسیالیستی را ترسیم کرده است.


پشتیبانی روحانی ها از کودتای مرداد 1332
---------------------
پشتیبانی فعال آیت الله بهبهانی و آیت الله کاشانی از کودتای ۲۸ مرداد واقعیتی آشکار است. آیت الله کاشانی و آیت الله محمد بهبهانی که به گفتۀ مورخ معاصر، فخرالدین عظیمی،"هم با سلطنت طلبان و هم با انگلوفیل ها پیوند داشت" هر دو نقش مهمی در موفقیت کودتای مرداد ۱۳۳۲ داشتند.سرانجام آیت الله بروجردی که رابطه خوبی با مصدق داشت نیز در عمل از شاه حمایت کرد. فدائیان اسلام هم ازکودتا حمایت کردند.
در هفتۀ کودتا، سازمان سیا آن قدر از طریق روحانیون پول پخش کرد که اصطلاح "دلارهای بهبهانی" رایج شد. همکاری آیت الله کاشانی با کودتاگران چنان چشمگیر بود که به گزارش یک دیپلمات عراقی، شاه یک روز بعد از بازگشت پیروزمندانه اش به ایران، در اقدامی بی سابقه برای دیدار با آیت الله کاشانی به خانۀ او رفت و از وی به خاطر همکاری دربازگشت نظام پادشاهی سپاسگزاری کرد.(آبراهیمیان- کودتای 1953 ایران-ص209)
قول مهندس حسیبی زاویه‌ای دیگر از رابطه پنهانی کاشانی و آمریکاییان را در سقوط دولت دکتر مصدق می‌نماید: «هندرسون قبل از اینکه روز ۲۷ مرداد به خانهٔ مصدق بیاید خانهٔ کاشانی بوده‌است.کاشانی روی کار آمدن دولت کودتا را «سبب مسرت» دانست و ضمن تبریک به زاهدی گفت:«جای مسرت است که دولت جناب آقای زاهدی که خود یکی از طرفداران جبهه ملی بوده، تصمیم دارند که شرافتمندانه از حیثیت و آبروی ایران دفاع نموده و در راه صلاح و افق ملت حداکثر فداکاری را بنمایند.»( کیهان، ۱۲ آبان ۱۳۳۲)

پشتیبانی؟
ای سواد بخوان و نمیر کجایی؟
کودتای ۲۸ مرداد
کودتای کی بوده است؟
محتوای طبقاتی کودتای ۲۸ مرداد  چه بوده است؟
کودتای ۲۸ مرداد
کودتای مشترک ارتجاع داخلی (دربار و اشرافیت فئودال و روحانی) و امپریالیسم امریکا بوده است.
هدف از کودتای ۲۸ مرداد
 احیا و تحکیم فئودالیسم و تعویض وابستگی  بوده است:
وابستگی به امپریالیسم امریکا به عوض انگلیس بوده است
به همین دلیل قربانی اصلی کودتای ۲۸ مرداد
حزب توده بوده است که برنامه اش ضد فئودالی (دموکراتیک) و ضد امپریالیستی (ملی) بوده است
مصدق بینوا
هم
کشته مرده امریکا بوده است
فرقی از این بابت با شاه نداشته است

مارکس و انگلس: درباره‌ی آزادی زنان
مارکس و انگلس: درباره‌ی آزادی زنان
نسخه‌ی چاپی (پی دی اف)
نوشته‌ی: هال دریپر
ترجمه‌ی: نیکزاد زنگنه
بحث انقلاب در انسان، بی‌هیچ تناقضی، با زنان آغاز می‌شود.
چشم‌انداز الغای نهایی تقسیم کار در جامعه و بنابراین کژدیسگی روابط انسانی که تقسیم کار تحمیل می‌کند، به همان نقطه‌ی آغاز تقسیم کار اجتماعی که مارکس و انگلس به آن اشاره کرده‌اند، یعنی تقسیم کار بین جنس‌ها، باز می‌گردد، [I] و این به نوبه‌ی خود کلیه‌ی مسائل گذشته و آینده‌ی خانواده، شکل‌های ازدواج، روابط جنسی و غیره را پیش می‌کشد ــ مجموعه‌ای از معضلات که در آن زمان «مسئله‌ی زن» نامیده می‌شد.
هنگامی که این مسئله، نه فقط در بستر روان‌شناسی و نگرش اجتماعی (مانند «شوونیسم مردانه») بلکه در بستر تقسیم کار آغازین بررسی شود، آنگاه روشن است که به نظر مارکس ریشه‌های آن عمیقاً به گذشته‌ی پیشاسرمایه‌داری انسان، دولت یا تقسیم شهر و روستا یا حتی مالکیت خصوصی بر‌می‌گردد. به همین منوال، باید انتظار داشت که نگرش‌های اجتماعی که برآیند این تقسیم کار هستند، در مقابلِ ریشه‌کن‌شدن‌شان مقاومت بیشتری نشان دهند.
۱. دیدگاه‌های اولیه‌ی مارکس
(1842-1846)
واضح است که مارکس پیش از آنکه سوسیالیست و حتی «مارکسیست» شود، نگرش‌هایی کمابیش سنتی درباره‌ی خانواده، ازدواج و مسائلی از این دست داشت. این موضوع را می‌توان از دو مقاله‌ای دریافت که مارکس در 1842 نوشت، یعنی اولین سال فعالیتش به عنوان روزنامه‌نگار لیبرال چپ؛ هر دو مقاله برای روزنامه‌ی راینیشه تسایتونگ نوشته شده بود، روزنامه‌ای در کلن، که در اکتبر همان سال سردبیرش شد.
مارکس جوان در سومین مقاله‌ای که تا آن زمان منتشر کرده بود، یعنی انتقاد از «مکتب تاریخی قانون»، به گوستاو هوگو به دلیل اتخاذ رویکردی نسبی‌گرایانه به نهاد ازدواج حمله کرد:
اما تقدیس رانه‌ی جنسی از طریق انحصار، خویشتن‌داری از طریق قانون، زیبایی اخلاقی که کنترل طبیعی را به وجهی ایده‌آل از پیوند معنوی تبدیل می‌کند ــ ذات معنوی ازدواج ــ این چیزی است که در خصوص ازدواج برای آقای هوگو شک‌برانگیز است. [1]
مارکس در طرد «بی‌شرمی جسورانه‌‌ی» دیدگاه هوگو، نقل‌قول شسته‌رفته‌ای از لیبرال فرانسوی، بنجامین کنستان، ارائه می‌کند و سپس نظر دیگر هوگو را با عصبانیت نقل می‌کند مبنی بر این‌که «طبع حیوانی» ما مخالف این اعتقاد است که «ارضای رانه‌ی جنسی خارج از ازدواج مجاز نیست». [2]
اما در اینجا مارکس تلاشی برای واکاوی نمی‌کند.
مقاله‌ی طلاق
مقاله‌ای از مارکس درباره‌ی قانون پیشنهادی طلاق در پایان آن سال، ایده‌های پیشاسوسیالیستی او را آشکارتر می‌کند. او می‌گوید که «مفهوم ازدواج و پیامدهای آن را» در تطابق با «فلسفه‌ی حقوق» بسط خواهد داد، اما این مقاله‌‌ی کوچک نمی‌تواند به این مقصود برسد. [3]
بی‌شک اولین خواسته‌ی مارکس، دفاع از رویکردی کاملا سکولار نسبت به این مسئله است. [4] «ماهیت ازدواج» نه «تقدسی روحانی» بلکه «اخلاقی انسانی»، و نه «تصمیم‌گیری از بالا» بلکه «خودتعیّنی» است. او این نکته را نیز مطرح می‌کند که قانون طلاق انسانی ـ اخلاقی تنها زمانی تضمین خواهد شد که «این قانون بیان آگاهانه‌ی اراده مردم باشد و با آن و از طریق آن ایجاد شده باشد». نقطه عزیمت تفکر مارکس، دموکراسی رادیکال است. اما دیدگاه‌های او درباره «قصد ازدواجِ» قریب‌الوقوع و «ذات اخلاقی این رابطه»، کماکان در قالب یک ایده‌آلیست هگلی نمود می‌یابد. مارکس هنوز به ازدواج، نه به عنوان یک نهاد اجتماعی تاریخی بلکه به عنوان تحقق هنجاری اخلاقی ناشی از «طبیعت انسان» می‌اندیشد. همین امر، مارکس را به نقد «دلایل متعدد و بیهوده‌ی طلاق» در قانون پروسی موجود و نگاه توام با سوء‌‌ظن به موارد مجاز سوق می‌دهد.
جملات زیر شِمایی از رویکرد او است که به سرزنش آنهایی بر می‌خیزد که همواره «از بدبختی همسرانی که علیرغم میل خود به هم پیوند خورده‌اند» صحبت می‌کنند:
آنها فقط به دو نفر فکر می‌کنند و خانواده را از یاد می‌برند. فراموش می‌کنند که تقریباً فروپاشی هر ازدواج، فروپاشی یک خانواده است و فرزندان و آنچه به آنها تعلق دارد، نباید وابسته به هوا و هوس دلبخواهی حتی از دیدگاهی کاملا حقوقی باشد. اگر ازدواج اساس خانواده نبود، دستخوش قانون‌گذاری نمی‌شد؛ همانطور که رابطه‌ی دوستی تابع قانون‌گذاری نمی‌شود. [5]
و در واقع مارکس رویکرد پیشا‌سوسیالیستی خود را در 1845از طریق بازارزیابی تاریخی خانواده، و نه صرفاً رابطه‌ی «دو نفر»، رها کرد. در نتیجه آخرین جمله‌ی قطعه‌ی بالا دیگر نمی‌تواند گزاره‌ای شرطی باشد.
اولین عقاید سوسیالیستی
در این میان، نخستین تاثیر بر دیدگاه مارکس در نتیجه‌ی مطالعه‌ی آثار سوسیالیستی و کمونیستی 44-1843، دقیقاً مربوط به «دو نفر» است؛ یعنی روابط جنسی و جایگاه زن در جامعه. (شاید هم به این موضوع مربوط باشد که خود او نیز در سال 1843 وارد نهاد خانواده شده بود).
تاثیر فوریه بر یکی از نخستین نوشته‌های این سوسیالیست نوبالیده یعنی دست‌نوشته‌های پاریس 1844 مشهود است. مارکس مشتاقانه این دیدگاه را اقتباس می‌کند که «کل سطح تکامل انسان» به معنایی اساسی، با رابطه‌ی مرد-زن در جامعه سنجیده می‌شود. در این یادداشت‌ها، اولین انتقاد مارکس به «کمونیسم خام‌اندیش»، به ادعای حمایت این نوع کمونیسم از «جامعه‌ی زنان» معطوف است. او در قالب جملات زیر به این ایده حمله می‌کند:
رابطه‌ی مرد با زن، رابطه‌ی مستقیم، طبیعی و ضروری انسان با انسان است. در این رابطه‌ی نوعیِ طبیعی، رابطه‌ی انسان با طبیعت مستقیماً رابطه‌ای است که انسان با انسان دارد… بنابراین، این رابطه در شکلی حسی و تقلیل‌یافته به فاکتی مشهود، حدودی را آشکار می‌کند که ذات انسانی برای انسان به طبیعت … بدل شده است. کل سطح تکامل انسان را می‌توان از این رابطه داوری کرد… پس، این رابطه حدودی را نشان می‌دهد که در آن رفتار طبیعی انسان، انسانی… شده است… حدودی که در آن انسان در فردی‌ترین وجودش هم‌زمان یک هستی اجتماعی است. [6]
این رابطه در حکم محک جدی انسان‌بودگی واقعی همه‌ی روابط میان‌فردی در نظر گرفته می‌شود.
در خانواده مقدس که بعدها در همان سال نوشته شد، به طور کامل از فوریه درباره این موضوع نقل‌قول می‌شود. زمینه‌ی آن، بررسی رمان اسرار پاریس اثر اوجین سو توسط مارکس است که او در آن، از خیرخواهی اشرافی و دروغین قهرمان داستان یعنی رودلف گرولدشتاین پرده بر می‌دارد. مارکس اشاره می‌کند که معیار نجیبِ فضیلت، قادر به متاثرساختن دختری خدمتکار است، اما قادر به «درک شرایط عمومی زنان در جامعه مدرن به عنوان یک ناانسان نیست.»
این در تضاد با نگرش بورژوایی-بشردوستانه‌ای است که سبب می‌شود مارکس در برخی موارد از فوریه نقل کند:
تغییر در یک دوره‌ی تاریخی همیشه می‌تواند براساس پیشرفت زنان به سمت آزادی تعیین شود. زیرا در رابطه‌ی زن با مرد، ضعیف با قوی، پیروزی سرشت انسان بر خشونت مشهود است. درجه‌ی رهایی زنان، سنجه‌ی طبیعی رهایی همگانی است.[7]
34 سال بعد، انگلس در کتاب آنتی‌دورینگ، اعتبار این ایده را مجددا به فوریه نسبت می‌دهد. [8] مارکس 24 سال بعد شاید بدون اندیشیدن به منبع، همین ایده را بازتاب می‌دهد:
… پیشرفت عظیمی در آخرین کنگره «اتحادیه کارگری» آمریکا مشهود بود، از جمله با برابری کامل با زنان کارگر رفتار شد. درحالی که انگلیسی‌ها و علاوه‌براین فرانسوی‌ها از این جنبه به‌شدت کوته‌نظرند. هرکس که چیزی از تاریخ بداند، اذعان می‌کند که تغییرات بزرگ اجتماعی بدون غلیان‌ زنانه غیرممکن هستند. پیشرفت اجتماعی دقیقاً می‌تواند براساس جایگاه اجتماعی جنس لطیف (زشت‌ها را هم شامل می‌شود) سنجیده شود. [9]
هنوز عنصر بنده‌نوازی در نقل‌قول از فوریه وجود داشت: زن «ضعیف» است و مرد «قوی» و غیره. این عنصر با شالوده‌ی نظری که آثار بعدی مارکس و انگلس به این مسئله دادند، حذف شد.
خانواده مقدس به معضل خانواده نمی‌پردازد. کتاب یادشده هنوز عمدتاً بازتاب شناخته‌شده‌ترین عقاید سوسیالیستی آن زمان در خصوص «مسئله‌ی زن» است.
یادداشت جدیدی درباره‌ی خانواده برای اولین بار در کتاب «شرایط طبقه‌ی کارگر در انگلستان» اثر انگلس که در 1844 و مستقل از مارکس نگاشته شده بود، پدیدار شد. در این کتاب، واقعیت‌ها انگلس را به این نتیجه سوق داد که شرایط خانواده‌ی طبقه‌ی کارگر را نتیجه‌ی اشتغال گسترده‌ی زنان و کودکان بداند.
جابه‌جایی زنان از خانه به آسیاب و معدن، «خانواده را از هم می‌پاشاند»، مراقبت از کودکان یا کار خانگی را برای زنان متاهل غیرممکن می‌سازد، «رابطه‌ی جنسی عنان‌گسیخته‌« و فرزندان نامشروع به وجود می‌آورد، گرچه این رابطه «هنوز به سطح فحشاء سقوط نکرده است.» مرتبط‌ترین بخش‌ها، هیچ‌یک از آنهایی نیست که ادعا می‌کنند خانواده‌ی طبقه‌ی کارگر «از بین رفته است»، بلکه قطعه‌ای است که این بحث را مطرح می‌کند که چگونه با نان‌آورشدن همسر شاغل و خانه‌دارشدن شوهر، خانواده‌ی طبقه‌ی کارگر دچار «وارونگی» و «زیر و رو می‌شود».
به نظر انگلس، این «وضعیتی جنون‌آمیز است»؛ «مرد را از مردانگی‌اش می‌اندازد و زنانگی را از زن می‌گیرد؛ هر دو جنس را به شرم‌آورترین شکل خوار می‌کند و از طریق آنها انسانیت را به پستی می‌کشاند…». اما یادداشت جدید زمانی تکان‌دهنده است که انگلس این وضعیت را برآیند اجتماعیِ نگرش‌های متعیّن تاریخی می‌داند:
…ما باید بپذیریم که وارونگی جایگاه جنس‌ها فقط به این دلیل می‌تواند اتفاق بیفتد که آنها از ابتدا در جایگاه غلط قرار گرفته بودند. اگر فرمانروایی زن بر شوهر که نتیجه‌ی ناگزیر نظام کارخانه‌ای است، غیرانسانی است، فرمانروایی دست‌نخورده‌ی شوهر بر زن نیز باید غیرانسانی باشد. اگر زن بتواند برتری خود را بر این مبنا قرار دهد که بخش بیشتر یا حتی تمام مایملک مشترک را تولید می‌کند، استنتاج ضروری این است که اشتراک مایملک درست و عقلانی نیست یکی از اعضای خانواده می‌تواند وقیحانه به سهم بیشتری ببالد. اگر خانواده‌ی جامعه‌ی فعلی ما به این منوال از هم بپاشد، این ازهم‌پاشی صرفاً نشان می‌دهد که اساساً پیوند الزامی این خانواده محبت خانوادگی نیست بلکه نفع خصوصی است که در لفافه‌ی اشتراک ادعایی مایملک پنهان شده است. [a9]
مارکس و انگلس برای نخستین بار در کتاب ایدئولوژی آلمانی (46-1845) پایه‌ای را برای واکاوی متمایز بنا کردند، همان طور که برداشت ماتریالیستی از تاریخ برای نخستین بار در همین اثر به خوبی بسط یافت. به نظر می‌رسد مارکس در این مقطع زمانی معتقد است که برخی از انواع خانواده‌ها همواره وجود داشته است، اما به هرحال خانواده به عنوان محصول تاریخی متغیرِ شرایط مادی متغیر در نظر گرفته می‌شد. پس خانواده «باید بر اساس داده‌های تجربی موجود، و نه بر اساس مفهوم خانواده به طوری که در آلمان مرسوم است، بررسی و واکاوی شود.» [10] ضربه‌ای مستقیم به مارکسِ 1842.
خانواده به عنوان اولین شکل رابطه اجتماعی، و در واقع تنها رابطه اجتماعی است که می‌تواند مبنای آغاز قرار بگیرد. [11] تقسیم کار در خانواده تحت «رهبری رئیس مردسالار» شروع می‌شود. «برده‌داریِ پنهان تنها به‌تدریج در خانواده توسعه می‌یابد…» [12]. خانواده عملا مسئول ایجاد مالکیت خصوصی است:
هسته و اولین شکل مالکیت در خانواده نهفته است‌؛ جایی که زن و فرزندان برده‌های شوهر هستند. این برده‌داریِ پنهان در خانواده، هر چند هنوز بسیار ناپخته است، نخستین مالکیت است… [13]
این تلقی همچنین برای تلنگر به استاندارد دوگانه در رفتار جنسی استفاده می‌شود. به گفته مارکس در قانون پروس، «تقدس ازدواج گمان می‌رود باید بر زنان و مردان اعمال شود»، اما این پنداری قضایی است. رابطه‌ی بورژوایی واقعی در فرانسه رمزگذاری شده است: «در پراتیک فرانسوی که زن جزو اموال خصوصی شوهرش محسوب می‌شود، فقط زن است که برای زنا مجازات خواهد شد…» [14]
الغای خانواده
در هیچ جای کتاب ایدئولوژی آلمانی، آن طور که بعدها انگلس به طور کامل به آن می‌پردازد، خانواده به اقتصاد متکی بر مالکیت خصوصی مربوط نمی‌شود، اما مارکس آشکارا گمان می‌کرد این رابطه مستلزم اطلاعات تجربی اندکی است، زیرا هیچ تردیدی در این نتیجه‌گیری بنیادی نداشت که با الغای اصل مالکیت خصوصی، «نهاد خانواده نیز ملغی خواهد شد.» [15] در ادامه به همان اندازه واضح است که منظور «الغای ازدواج» نیز هست. اما هیچ اشاره‌ای درباره‌ی نهادهای جایگزین این روابط وجود ندارد؛ هرچند روشن است که «پندارهایی که فوریه تلاش می‌کرد با آنها تصویری از عشق آزاد برای خود ایجاد کند»، جدی گرفته نمی‌شود. [16]
در تز چهارم از تزهایی درباره‌ی فویرباخِ مارکس که پیش از ایدئولوژی آلمانی نوشته شده بود، اعلام می‌شود که «خانواده … باید در نظریه و عمل از بین برود .»[II]
مارکس به واقع چنان مصمم به «الغای خانواده» است که آن را عملاً در 1845 ملغی‌شده می‌داند. او با اعلام «فروپاشی خانواده‌ی بورژوایی» فقط تصدیق می‌کند که خانواده هنوز «به طور رسمی» به عنوان یک رابطه‌ی مالکیت وجود دارد. به نظر می‌رسد که مقصود مارکس از «فروپاشی خانواده‌ی بورژوایی» چنین باشد: «بورژوازی عیاش از ازدواج طفره می‌رود و مخفیانه مرتکب زنا می‌شود»، و غیره. این نمود متقاعدکننده‌ای برای فروپاشی نهاد خانواده نیست. مارکس تاکید می‌کند که در پرولتاریا «خانواده در واقع ملغی شده است» و «مفهوم خانواده دیگر وجود ندارد»، گزاره‌ای که برای آن هیچ داده‌ی تجربی اساساً داده نمی‌شود. [17] نه به کتاب انگلس درباره انگلستان ارجاع داده می‌شود و نه این مسئله به اشتغال زنان مربوط می‌شود. در هر صورت، کتاب انگلس هیچ زمینه‌ای برای طرح این ادعای غیرواقعی که «مفهوم خانواده دیگر در میان پرولتاریا وجود ندارد» فراهم نمی‌کند؛ بلکه عکسِ آن را می‌گوید. [III]
اعلام ناپدید‌ی همه شئون خانواده به جز جنبه‌ی اقتصادی آن، عمدتاً رتوریکی در عرصه تفسیر محسوب می‌شود. توضیح ارگانیکی درباره‌ی اینکه چرا وجود خانواده – نه تنها زیر سایه‌ی سرمایه‌داری بلکه در سرمایه‌داری توسعه‌نیافته – باید چنان ضعیف باشد، در دست نیست و وضعیت کاملا دور از الغای اصل مالکیت خصوصی است. وقتی مارکس می‌نویسد که «خانواده کماکان وجود دارد، گرچه فروپاشی آن مدت‌ها پیش توسط سوسیالیست‌های آلمانی و فرانسوی اعلام شده بود» [18]، در واقع فاش می‌سازد که صدای او بازتاب سوسیالیسم زمانه‌اش است، و خودش تاکنون به این مسئله نپرداخته است.
جمع‌بندی از این دوره: مقالات کمیاب و کمتر شناخته‌شده‌ای از مارکس وجود دارد که هنگام کار روی ایدئولوژی آلمانی، نوشته شده است: مقاله‌ی پوشه‌ درباره‌ی خودکشی [IV] که در آن مارکس نتایج کتاب ژاک پوشه‌ را با موضوع معنای جامعه‌شناختی افزایش خودکشی در فرانسه خلاصه کرده است[V]. یک بخش از مقاله با تاکید مارکس چنین می‌گوید:
در میان سرچشمه‌های نومیدی که به آسانی منجر به آن می‌شود که افراد تحریک‌پذیر، اشخاص شورمند با احساساتی عمیق در جست‌وجوی مرگ باشند، من [پوشه] پی‌بردم که دلیل اصلی برخورد بد، بی‌عدالتی‌ها و مجازات‌های پنهانی است که این افراد از والدین و سرپرستان زمخت و بی‌رحمی دیده‌اند که به آنان وابستگی داشتند. انقلاب کبیر همه‌ی استبدادها را سرنگون نکرد. مفاسدی که از بابت آن‌ها نیروهای خودکامه را موردسرزنش قرار می‌دهیم، همچنان در خانواده‌ها به حیات خود ادامه می‌دهند و سبب بحران‌هایی همسان با بحران‌های انقلاب می‌شوند.
ما هنوز می‌باید رابطه‌ی منافع و خلق‌وخو، رابطه‌ی حقیقی میان افراد را به‌طور بنیادی خلق کنیم، و خودکشی یکی از هزاران نشانه‌ی مبارزه‌ی عام اجتماعی است که در بستر جدیدی رخ می‌دهد…[19]
در میان دلایل استیصالی که یک انسان بسیار حساس را به سمت مرگ می‌کشاند… من [پوشه] رفتار‌های بد، بی‌عدالتی‌ها و تنبیه‌های مخفیانه‌ای را کشف کرده‌ام که والدین یا سرپرست‌های سختگیر به افراد وابسته به خود روا می‌دارند. انقلاب تمام اَشکال ظلم و ستم را سرنگون نمی‌کند. شیاطینی که متهمان قدرت استبدادی هستند، به حضور در خانواده ادامه می‌دهند؛ در اینجا آن‌ها علت بحران‌های مشابهی هستند که در انقلاب‌ها روی می‌دهد.
در خصوص دختری که به دلیل حسادت مردی مرتکب خودکشی شده بود، مارکس چنین جمع‌بندی می‌کند: یقیناً این خودکشی یک مورد قتل است ــ «فرد حسود نیاز به برده‌ای دارد که بتواند به او عشق بورزد؛ اما این عشق فقط مستخدمه‌ای برای حسادتش است. فرد حسود بیش از هر چیز مالک خصوصی است.»[20]
از این تحلیل که درباره‌ی سال‌های 46-1842 صورت گرفت، برخی مولفه‌ها حفظ شدند، برخی تغییر یافتند یا پالایش شدند و برخی دیگر زمانی که مارکس و انگلس به صورت‌بندی رشد‌یافته‌تری درباره‌ی نظریه‌ی تاریخی‌شان دست یافتند، کنار گذاشته شدند.
۲. انقلاب جنسی در گذشته
رویکرد ماتریالیسم تاریخی به گذشته‌ی انسان نشان می‌دهد که شکل کنونی خانواده طبیعی‌تر از هیچ یک از نهادهای متغیر اجتماعی نیست و خانواده (با آداب و رسوم جنسی ناشی از آن) هم‌زمان با بروز تغییرات در روابط مالکیت، تغییر شکل داده است. یک نتیجه‌گیری بی‌درنگ این بود: بنابراین می‌توان در جامعه‌ی آتی که تمام نهادهای اجتماعی دیگر را تغییر داده است، انتظار تغییر داشت. تغییر به چه چیزی؟
نظریه تکاملی خانواده
مانیفست کمونیست اساساً اعلام کرد که «با ناپدید‌شدن سرمایه‌داری، خانواده‌ی بورژوایی به عنوان امری عادی از بین خواهد رفت.» [21] این گزاره شامل پژواک‌های 1845 بود. پیش‌نویس انگلس برای مانیفست اشاره‌ی دقیق‌تری دارد:
[جامعه‌ی کمونیستی] روابط بین جنس‌ها را به موضوعی کاملاً خصوصی تغییر می‌دهد که فقط به اشخاص درگیر در آن مربوط است و جامعه مجالی برای دخالت در آن نمی‌یابد. جامعه‌ی کمونیستی می‌تواند چنین کند، زیرا مالکیت خصوصی را از بین می‌برد و کودکان را بر مبنای اشتراکی آموزش می‌دهد، و از این رهگذار دو پایه‌ی ازدواج سنتی یعنی وابستگی زنان به مردان و وابستگی کودکان به والدین را که در مالکیت خصوصی ریشه دارند، از میان برمی‌دارد. [22]
(انگلس می‌افزاید) بنابراین کمونیسم، فحشاء یعنی شکل بورژوایی «اشتراک زنان» را نیز ملغی می‌کند.
مارکس و انگلس در 1850 فرصتی یافتند تا رویکرد «کیش زن» را هنگام مرور کتابی از دائومر که حامی دینداری نوین بود، واکاوی کنند. «طبیعت» و «زن» منزلتی الهی می‌یابند و «ایثار مرد برای زن»، فضیلت و پارسایی تلقی می‌شود. در هر دو مورد دائومر از واقعیت تهدیدکننده‌ی امروز فرار می‌کند: از سویی، با «صدق‌وصفای روستایی محض» (که هیچ ارتباطی با طبیعت واقعی ندارد) و از سوی دیگر با «تسلیم زنانه» (که هیچ ارتباطی با زنان واقعی ندارد).
پرستش زنان همسان پرستش طبیعت است. آقای دائومر طبیعتا کلامی درباره وضعیت اجتماعی کنونی زنان سخن نمی‌گوید؛ برعکس [به نظر او] موضوع فقط درباره‌ی خود زن است. او می‌کوشد زنان را به خاطر دشواری‌های اجتماعی که متحمل می‌شوند، با بدل‌ساختن به ابژه‌ی یک کیش توخالی و به همان‌اندازه اسرارآمیز دلداری دهد. بنابراین زنان را به آسانی با این واقعیت مواجه می‌کند که ازدواج نقطه پایانی بر استعدادشان است زیرا آنان باید از فرزندان نگهداری کنند یا اینکه به آنها می‌گوید که تا شصت‌سالگی هم می‌توانند به نوزدان شیر بدهند و از این قبیل. [a۲۲]
شخصیت‌های زن ایده‌آل او، بسیار شبیه مردان سخن پرور و حامی اشرافیت همچون خود وی از کار در می‌آیند. برای دائومر، انتزاع زنانگی امری الهی است تا از این رهگذر بتوان معضل زنان واقعی در جامعه واقعی را به قلمروهای مبهم‌تر هدایت کرد؛ برآیند یک شکل از فمینیسم. در مقابل، سرمایه مارکس، طرح زن شرور را از سر می‌گیرد.
مارکس در سرمایه تنها یک بار دست به تعمیم می‌زند (هرچند توجه زیادی به استثمار مرگبار کار زنان و کودکان و بنابراین ضرورت حفاظت قانونی از ایشان را نشان می‌دهد.) او از یک گزارش کمیسیون دولتی انگلیس نقل می‌کند که «کودکان از هر دو جنس در مقابل هیچ کس به اندازه‌ی والدین خود نیاز به مراقبت ندارند». والدین نباید بر کودکان قدرت داشته باشند. از این قدرت برای مقاصد استثمارگرانه استفاده می‌شود.
هر قدر هم كه پيوندهای دروني خانواده‌ی كهن در چارچوب نظام سرمايه‌داری وحشتناك و تكان‌دهنده به نظر برسد، صنعت بزرگ با نقش تعيين‌كننده‌ای كه به زنان، جوانان و كودكان هر دو جنس در فرآيندهای سازمان‌يافته‌ی توليد اجتماعیِ خارج از سپهر اقتصاد خانگی داده، پايه‌ی اقتصادی جديدی برای شكل عالی‌تری از خانواده و مناسبات بين هردو جنس پديد می‌آورد. يقيناً مطلق و نهايی‌انگاشتن شكل ژرمنيک مسيحی خانواده همان‌قدر احمقانه می‌بود كه در خصوص شكل‌های روم باستان، يونان باستان يا شرقیِ خانواده كه درضمن، از لحاظ تكامل تاريخی يك زنجيره را تشكيل می‌دهند، انگاشته می‌شد. از اين رو، بديهی است كه واقعيت گروه كار جمعی، متشكل از هر دو جنس و از همه‌ی سنين، خود بايد در شرايط مقتضی، يكی از منابع بالندگی انسانی شود. [23]
انگلس در 1878 نوشت که ممکن نیست «خانواده مدرن بورژوایی بتواند به تمامی از پایه‌ی اقتصادی خود بگسلد، بی‌آنکه شکل آن کاملاً دستخوش تغییر شود.» [24] اما قوی‌ترین بیان این نظر در کتاب منشأ خانواده، مالکیت خصوصی و دولت وجود دارد. گرچه انگلس این کتاب را یک سال پس از مرگ مارکس نوشت، اما این کتاب نتیجه‌ی همکاری نزدیک پیشین این دو نفر بود. مارکس قصد داشت خودش این کار را انجام دهد و دیدگاه‌های مترقی این کتاب باید کار مشترک هردوی آنها تلقی شود. [25] فصل خانواده در این کتاب، با کلماتی از لوئیس. اچ. مورگان انسان‌شناس به پایان می‌رسد [VI]. مورگان نتیجه می‌گیرد که خانواده:
مولود سیستم اجتماعی است و فرهنگِ آن را بازتاب می‌دهد…. این خانواده‌ی تک‌همسری در آینده‌ای دور نخواهد توانست به نیازهای جامعه پاسخ دهد… پیش‌بینیِ ماهیتِ جانشینِ آن غیرممکن است. [26]
بنابراین خانواده و روابط جنسی تغییر خواهد کرد. اما از چه چیزی به چیزی؟
شکست زنان
انگلس در کتاب منشاء خانواده بر شواهدی از مرحله ابتدایی تسلط زنان در خانواده، با اتکا به شرایط زندگی آن زمان تاکید می‌کند[VII].
تقسیم کار بین دو جنس با دلایلی کاملا متفاوت با آنچه که جایگاه زن در جامعه را تعیین می‌کند، معین می‌شود. افرادی که زنان‌شان باید بیش از آن چیزی که معمول می‌پنداریم، کار می‌کنند، در مقایسه با اروپایی‌ها احترام بیشتری برای زنان قائل هستند. جایگاه اجتماعی یک بانوی متمدن که با احترامی دروغین احاطه شده و با هر نوع کار واقعی بیگانه است، از لحاظ اجتماعی بی‌نهایت پایین‌تر از منزلت یک زن سخت‌کوشِ دوران بربریت است. [27]
انگلس انتقال سلطه به پدر را براساس تغییر در ماهیت نوع معین مالکیت خانواده (از کشاورزی به دامپروری) توصیف می‌کند. اما این شرح انسان‌شناختی که اکنون به آن علاقه‌مندیم نیست… انتقال قدرت (سلطه) در چارچوب تقسیم کار خانواده یک «انقلاب» بود؛ «یکی از تعیین‌کننده‌ترین تجاربی که انسان کسب کرد». این «شکست تاریخی ـ جهانی جنس مونث بود.» زن «تنزل مقام» پیدا کرد، در حقیقت برده شد، و به «ابزار صرف پرورش بچه بدل شد». این موقعیت فرودست زنان… به تدریج بزک شده و نادیده گرفته شد و با اینکه گاهی در شکلی متعادل‌تر ظاهر شد، اما به‌هیچ‌وجه از بین نرفت. [28] یا به بیان مارکس:
خانواده مدرن از همان ابتدا که با خدمات کشاورزی ارتباط یافت، به شکل نطفه‌ای نه تنها برده‌داری (بندگی) بلکه سرف‌داری را دربرمی‌گیرد. خانواده درون خود در اندازه‌ی کوچک تمام تضادهایی را داراست که بعدها در مقیاس گسترده بین جامعه و دولت آن بسط می‌یابد. [29]
نهاد تک همسری همراه با مالکیت خصوصی و تقسیم‌های طبقاتی پا می‌گیرد:
این نهاد متکی بر برتری مرد است؛ هدف روشن آن زاد و رود یک پدرانگی بی‌قید‌و‌شرط است؛ این پدرانگی لازم است تا این فرزندان در زمان مقتضی، ثروت پدر خود را به عنوان وارث طبیعی‌اش به ارث ببرند. [30]
به عنوان یک قاعده، تنها مرد می‌تواند ازدواج را فسخ کند، و در عمل محدودیت تک‌همسری فقط در خصوص زنان اعمال می‌شود. در این معنا، نهاد خانواده حتی تک‌همسری حقیقی نیست.
تک همسری به هیچ عنوان ثمره عشق جنسی فردی نبود و با آن هیچ قرابتی نداشت. زیرا ازدواج، همان ازدواج سهل‌گیرانه پیشین باقی ماند. خانواده تک همسری اولین شکل خانواده است که مبتنی بر شرایط اقتصادی و نه طبیعی است؛ یعنی پیروزی مالکیت خصوصی…
بنابراین تک همسری به هیچ وجه در تاریخ در حکم مصالحه‌ی زن و مرد ظاهر نمی‌شود و چه رسد به اینکه عالی‌ترین شکل برای چنین مصالحه‌ای باشد. برعکس، تک‌همسری به عنوان استیلای یک جنس بر جنس دیگر، اعلان تعارض بین جنس‌ها است که تا دوران ماقبل تاریخ کاملا ناشناخته مانده بود. [31]
سپس انگلس این بحث را با یک توضیح قوی خلاصه می‌کند:
ستیزه‌گری درجه ‌یکی که در تاریخ ظاهر می‌شود، منطبق است با توسعه‌ی ستیزه‌گری بین زن و مرد در ازدواج تک‌همسری، ستم درجه‌یکی جنس مونث توسط جنس مذکر. تک‌همسری یک پیشرفت تاریخی بزرگ بود. اما درعین‌حال، همراه‌ با برده‌داری و ثروت خصوصی، دوره‌ای را گشود که که تاکنون ادامه دارد و در آن هر پیشرفتی یک پسرفت نسبی است، و رفاه و ترقی یک گروه با بدبختی و سرکوب دیگران به دست می‌آید. این شکل سلولی جامعه‌ی متمدن است که در آن می‌توانیم ماهیت ستیزه‌گری‌ها و تضادهایی را که در این جامعه به‌طور کامل بسط می‌یابد مطالعه کنیم. [32]
این شکل «سلولی» مبارزه‌ی اجتماعی، ضد نهادهای ویژه‌ای ایجاد می‌کند که نماد آن از سویی «معشوق و فاسق» است و از سوی دیگر فحشاء (در شکل‌های مختلف). گروه اول «انتقام» گروه سرکوب‌شده برای برای استانداردهای دوگانه‌ی مردانه است؛ گروه دوم مردان را به مراتب بیشتر از زنان فاسد می‌کند. [33]
بنابراین، در مواردی از خانواده‌‌ی تک‌همسری که مو به مو خاستگاه تاریخی‌اش را بازتاب می‌دهد و به وضوح تعارض شدید بین زن و مرد را که ناشی از سلطه‌ی انحصاری مرد است آشکار می‌کند، ما تصویری در ابعاد کوچک از تمام ستیزه‌گری‌ها و تضادهایی داریم که در آن جامعه‌ی تقسیم‌شده به طبقات از آغاز تمدن، پیش می‌رود بدون آنکه بتواند آنها را حل کند یا بر آن‌ها فائق آید. [34]
عشق و برابری
از این تحول که در آن «هر پیشرفتی یک پسرفت نسبی است»، گام جدیدی در اروپا بر اثر فروپاشی جهان رومی برداشته می‌شود:
این دوره برای نخستین بار امکانی برای بزرگترین پیشرفت اخلاقی فراهم کرد که آن را مدیون تک‌همسری هستیم؛ پیشرفتی در درون آن، موازی آن یا در مخالفت با آن رخ می‌دهد ــ یعنی عشق جنسی فردی مدرن که قبلا برای جهان ناشناخته بود. [35]
این عشق به صورت تناقض‌آمیزی ظاهر می‌شود. از یک سو، تسلط مالکیت خصوصی بورژوایی رواج ازدواج برای راحتی و «ازدواجی… که با موقعیت طبقاتی طرفین مشخص می‌شود را تقویت می‌کند.» [36] از سوی دیگر، ایدئولوژی بورژوایی به ویژه در کشورهای پروتستان، بر آزادی پیمان و موقعیت برابر برای طرفین آن تاکید می‌کند. همانطور که با «آزادی، برابری، برادری» نمی‌توان از «دموکراسی» سخن گفت، برآورد ایدئولوژیک در تضاد با واقعیت اقتصادی جامعه بورژوایی است. ایدئولوژی دست‌کم به تمجید از عشق جنسی فردی، آزادانه و برابر می‌پردازد. اما واقعیت اقتصادی بورژوایی که در آن مرد همچنان ارباب است، پیوند میان آسودگی، محدودیت‌های شریک‌های احتمالی بر اساس قشربندی طبقاتی، محدودیت استقلال اقتصادی زنان و درنتیجه محدود شدن استقلال آنها به عنوان یک انسان را حفظ می‌کند. [37]
تاریخ ادبیات، از داستان‌های عاشقانه «شوالیه‌وار» قرون‌وسطایی تا رمان فرانسوی درباره زنای نهادینه‌شده، پیشرفت عشق جنسی فردی را خارج از مجراهای زناشویی بورژوایی نشان می‌دهد، همان‌جا که «زندگی متاهلانه سرشار از ملال سعادت خانوادگی توصیف می‌شود.» انگلس به ویژه روی این نکته تاکید دارد که عشق جنسی فردی می‌تواند به آسانی در میان طبقات کارگر ‌بی‌چیز گسترش یابد؛ و اینجا زنان کارگر می‌توانند نخستین گام‌های استقلال اقتصادی را بردارند. ازدواج با زنی که «حق جدایی را گرفته است»، چرا که می‌تواند زندگی را ترک و خود را تامین کند، «به لحاظ ریشه‌شناسی واژه ـــ و نه در معنای تاریخی آن ــ تک‌همسری است.» [38]
مطمئنا این روند هنوز باعث تغییر وضعیت قانونی نشده است. «نابرابری دو نفر نزد قانون، که میراث شرایط اجتماعی پیشین است، نه علت بلکه معلول ستم اقتصادی بر زنان است.» [39]
زن اولین خدمتکار خانگی شد و از مشارکت در تولید اقتصادی رانده شد…. امروز (1884)، در اکثریت موارد، حداقل در طبقات متمکن، مرد باید صاحب درآمد و نان‌آور باشد، و این به او موقعیت غالبی می‌دهد که به امتیاز قانونی خاصی نیاز ندارد. در خانواده، او بوروژوا و زن نماینده‌ی پرولتاریاست. [40]
(جمله پایانی ــ البته به عنوان یک استعاره‌ی قدرتمند ــ به یکی از شعارهای جنبش زنان سوسیالیست آلمان بدل شد.)
صنعت مدرن به لحاظ فناوری این الگو را تضعیف می‌کند، همان‌طور که به لحاظ فناوری خود سرمایه‌داری را نیز تضعیف می‌کند: آنگاه: «آنچه به زن در کارخانه مربوط می‌شود، به او در تمام‌ حرفه‌ها مربوط می‌شود. دقیقا مثل پزشکی و حقوق». اما پیشرفت برابری قانونی بین جنس‌ها، حتی زمانی که به دست آید، برابری واقعی را برقرار نمی‌کند. مقایسه (ی انگلس): دموکراسی بورژوایی فقط بستری را فراهم می‌سازد که در آن مبارزه طبقاتی برنده را تعیین می‌کند.
و به همین ترتیب، سرشت ویژه استیلای مرد بر زن در خانواده مدرن در کنار ضرورت و نحوه برابری اجتماعی واقعی بین این‌دو زمانی محقق خواهد شد که هر دو در مقابل قانون برابر باشند. پس از آن آشکار خواهد شد که فرضیه پیشینی رهایی زنان معرفی دوباره کل جنس زن به صنعت عمومی است. و این مجددا الغای کیفیتی را می‌طلبد که در آن خانواده‌ی منفرد در نقش یک واحد اقتصادی جامعه است. [41]
اشاره می‌کنیم که اکنون برآیند در قالب «لغو خانواده» نمایان نمی‌شود؛ بلکه «لغو خانواده به عنوان یک واحد اقتصادی جامعه از طریق تغییر نقش زنان در اقتصاد است.» راه آزاد شدن زنان نیز از مسیر مشابهی یعنی از همان گذرگاه شکست تاریخی- جهانی می‌گذرد: فرآیند تولید و رابطه زنان با آن. و این نمی‌تواند اساسا تنها با نصایح ایدئولوژیک (از جمله روانپزشکانه) تغییر کند.
۳. تک‌همسری و/یا عشق: آینده خانواده
تحت تاثیر دگرگونی سوسیالیستی، چه بر سر تک‌همسری و خانواده خواهد آمد؟
این واقعیت که تک‌همسری همواره به صورت طبیعی وجود نداشته است، این سوال را مطرح می‌کند که آیا قرار است در آینده نیز برای همیشه ادامه پیدا کند؟ [VIII] انگلس دو امکان را در نظر می‌گیرد، گرچه واضح است که شخصاً در انتظار دومین امکان است.
انقلاب سوسیالیستی قریب‌الوقوع، «بنیان‌های اقتصادی فعلی تک‌همسری» و ملازم آن، روسپیگری را از میان خواهد برد. تشویش بورژواری در مورد وراثت به کمترین حد خود خواهد رسید. «از آنجا که تک‌همسری ناشی از علل اقتصادی است، آیا با برچیده شدن این عوامل از بین خواهد رفت؟» مشخصا نخستین پاسخ این است: شاید.
خانواده‌‌ی منفرد با گذر از ابزار تولید به اموال مشترک، دیگر واحدی اقتصادی در جامعه نخواهد بود. خانه‌داری خصوصی به صنعتی اجتماعی، و مراقبت و آموزش فرزندان به موضوعی عمومی بدل خواهد شد. جامعه از تمامی کودکان، صرف‌نظر از اینکه در چارچوب ازدواج رسمی متولد شده‌اند یا نه، به یکسان مراقبت خواهد کرد. بنابراین، نگرانی درباره‌ی «پیامدهای» اخلاقی و اقتصادی که امروزه مهم‌ترین عامل اجتماعی محسوب می‌شوند که دختری خود را آزادانه به مرد مورد‌علاقه‌اش تسلیم کند، ناپدید خواهد شد. آیا این امر برای افزایش تدریجی رابطه جنسی آزاد و رشد افکار روادارتر عمومی‌ درباره‌ی شرافت باکره‌گی و شرم زنانه کافی نخواهد بود؟ . . . آیا روسپیگری می‌تواند بدون آن‌که همراه با تک‌همسری به پرتگاه انداخته شود، از بین برود؟[42]
در اینکه باید تغییری اساسی در ماهیت رابطه‌ی مرد-زن رخ دهد، بحثی نیست (این امر حتی بدون قرص ضدبارداری هم درست می‌بود). اما آیا این تغییر به معنای ناپدید شدن خانواده تک‌همسری در تمام اشکال آن است؟
یک مقایسه می‌کنیم (این بار نه انگلس): دموکراسی مدرن با بورژوازی به وجود آمد. اما الغای سرمایه‌داری به معنای نابودی دموکراسی نیست. برعکس، همان‌طور که مشاهده کردیم برای مارکسیست‌ها، الغای سرمایه‌داری به معنای شکوفایی مطلق نوع بدیعی از دموکراسی، یعنی دموکراسی واقعی و کامل است. در واقع پاسخ انگلس به تک‌همسری به همین ترتیب است. [IX]
اولاً: «تک‌همسری به جای نابودی سرانجام به یک واقعیت بدل می‌شود؛ و نیز برای مردان» [44]. پیش از هر چیز، استاندارد دوگانه از بین می‌رود.
اما اساساً، انگلس بیشتر بر دگرگونی جامعه به طور گسترده ــکه در فصل قبل به آن پرداختیم ــ تاکید می‌کند: آینده با یک فردگرایی جدید همراه است.
در اینجا فاکتور تازه‌ای وارد عمل می‌شود؛ فاکتوری به نام عشق جنسی فردی، که حداکثر در زمان رشد تک همسری در مرحله‌ی نطفه‌ای قرار داشت. [45]
مقایسه‌ی ما این بود که با «‌شکوفایی مطلق دموکراسی واقعی و کامل، نوع بدیعی از دموکراسی» پدید خواهد آمد. در این گزاره، به جای دموکراسی، عشق جنسی فردی را جایگزین کنید؛ این رویکرد انگلس است. در هر دو مورد، بهترین بخش تفکر بورژوازی به اندازه کافی با بوق و کرنا اعلام شده است. برای گشودن دروازه‌های شهر انسانیت، به یک دگرگونی سوسیالیستی در جامعه نیاز است.
بنابراین، آزادی کامل در ازدواج زمانی به طور کامل تحقق می‌یابد که الغای تولید سرمای‌ داری و روابط مالکیت ایجاد شده توسط آن، تمام ملاحظات ثانویه‌ی اقتصادی که کماکان در انتخاب شریک نقش موثری دارند، از میان بردارد. در نتیجه هیچ انگیزه‌ای جز عاطفه‌ی متقابل باقی نمی‌ماند.
از آنجا که عشق جنسی به خودی خود بسیار منحصر‌به‌فرد است ــ البته این ویژگی امروزه صرفا در مورد زنان به رسمیت شناخته می‌شود ــ پس ازدواج مبتنی بر عشق جنسی نیز به همین ترتیب یگانه خواهد بود. [46]
جوهره استدلال انگلس برای این چشم‌داشت، انحصار ذاتی عشق جنسی فردی است. بدیهی است که این مسئله بسیار مناقشه‌برانگیز است و مشخص است که انگلس ادعا نمی‌کند که این تنها نتیجه اجتناب‌ناپذیر تئوری مارکسیستی است. این عقیده اوست؛ و ما را به بحث مرتبط دیگری دعوت می‌کند.
مارکسیسم و عشق
آیا غیرمارکسیستی نیست که به چیزی ذهنی مانند عشق که نمی‌تواند در فرمول‌های اقتصادی خلاصه شود و حتی ممکن است به واکاوی‌های جامعه‌شناختی تن ندهد، چنین نقش بنیادینی بدهیم؟
پاسخ بدون شک «نه» است. به همین منظور (همان گونه که در فصل بعدی خواهیم دید) یکی از پیامدهای صعود از ضرورت به آزادی در جامعه‌ای کاملا دگرگون شده، دقیقا راندن فاکتورهای اقتصادی و اجتماعی به پس‌زمینه و ظهور یک روح آزاد انسانی به عنوان تاریخ ساز (تعیین‌کننده‌ی اجتماعی) برای نخستین بار است. بی‌گمان، باید همچنان به‌یاد داشته باشیم که «روح انسانی» در هر عصر معینی، محصول تحول بلندمدت مادی (زیست-اجتماعی) است.
اما حتی امروز، و مقدم بر چنین دگرگونی اجتماعی، این واقعیت که این عنصر روح انسانی از بدل‌شدن به یک عامل تعیین‌کننده‌ی اجتماعی قطعی بازداشته شده، بدان معنا نیست که عاملی فعال برای افراد نیست. انگلس می‌گوید: «عشق جنسی به طور خاص در 800 سال گذشته پیشرفت کرده و جایی برای خود دست و پا کرده است که آن را به نقطه‌ی محوری اجباری تمام اشعار در این دوره بدل کرده است.» [47] اشعار- بله؛ اما به‌جز شلی، شاعران قانونگذار جهان نیستند. آنها افرادی‌اند که اغلب به حوزه‌ی پیشگویی تعلق دارند تا قانونگذاری. ترقی‌های بیشتری کماکان در پیشِ روست.
تقلیل عشق به رابطه‌ی جنسی جسمانی هم «مارکسیستی» نیست. این تقلیل‌گرایی نمونه‌ی کلاسیکی از ماتریالیسم مکانیکی مبتذل است و با انکار اثربخشی ایده‌ها، با چشم‌انداز مارکسیستی کاملا بیگانه است. این از وجه تئوریک ماجرا.
خود مارکس به همان اندازه‌ی انگلس در این باره مطمئن بود. همانطور که می‌دانیم، مارکس عشق خود به همسرش را انحرافی خرده‌بورژوایی از ارتدوکسی نمی‌دانست. برعکس، نیاز عاطفی را ــ بیشتر و بالاتر از نیاز جنسی ـ بخش جدایی‌ناپذیر روح انسانی کامل تلقی می‌کرد. در اولین مقاله منتشر شده خود در 1842 نوشت: «درباره‌ی آنچه که به‌‌واقع به آن عشق می‌ورزم، احساس می‌کنم که وجود آن ضروری است، چیزی که به آن نیازمندم و بدون آن وجود من نمی‌تواند زندگی سرشار، رضایت‌بخش و کاملی داشته باشد.» [48]
این بینش که پیش از سوسیالیست شدن مارکس شکل گرفته بود، مدت‌های مدیدی بعد در کتاب خانواده مقدس نگاشته شد. یکی از برادران باوئر که آماج حمله‌ی این کتاب بود، «کودکانه بودن این به اصطلاح عشق» را تقبیح کرده بود. مارکس پاسخ داد که عشق نه الهه است و نه شیطان. بلکه بخش جدایی‌ناپذیر وجود انسان است «که به انسان می‌آموزد که به جهان عینی بیرون از خود اعتقاد داشته باشد»، از این رو یک «ماتریالیست غیرمسیحی» است. مشکل با باوئر این است که او «صرفاً علیه عشق نیست، بلکه علیه همه چیزهای زنده است، هرچیز بی‌واسطه، هر تجربه حسانی، و هر تجربه واقعی که «از کجا» و «به کجا»ی آن از پیش شناخته نشده است.» [49]
مارکس بعدها نیز نگرش خود در این مورد را تغییر نداد، گرچه مانیفستی هم درباره‌ی این موضوع ننوشت. در نامه‌ای به جنی که 13 سال پس از ازدواجشان نوشته شده بود، او در یک عبارت استدلال نظری و نامعمول برای یک نامه‌ی شخصی، کلام پیشین خود را کاملاً تکرار کرد:
«زمانی که نیستی، عشق من به تو همانگونه که هست، سترگ ظاهر می‌شود، و تمام نیروی روحی و تمام سرشت قلبی‌ام در آن متمرکز می‌شود. من خود را دوباره انسان احساس می‌کنم زیرا شور و شعفی بزرگ دارم؛ و پیچیدگی‌هایی ‌که از طریق مطالعه و آموزش مدرن ما را گرفتار می‌کند، و شکاکیتی که ضرورتاً ما را منتقد همه‌ی تاثرات سوبژکتیو و ابژکتیو می‌کند، همگی طوری طراحی شده‌اند که ما را کوچک و ضعیف و کج خلق و متزلزل می‌کند. اما عشق- نه برای انسان فوئرباخی و نه برای متابولیسم مولشوتی [X]، و نه عشق به پرولتاریا، بلکه عشق به معشوق، و به ویژه تو، انسان را دوباره انسان می‌کند.
حتما می‌خندی عزیز دلم، و می‌گویی چگونه ناگهان با این‌همه لفاظی فوران کرده‌ام…» [50]
سوی دیگر این دیدگاه را در فصل قبلی مطرح کردیم: رد لفاظی درباره «عشق» انتزاعی (انسانیت و غیره) به عنوان یک ایدئولوژی اصلاح‌طلبانه. زیرا عشق امروزه، در این جامعه یعنی جامعه‌ای که عشق نمی‌تواند آن را اصلاح کند، بلکه جامعه عشق را تغییر می‌دهد ــ نمی‌تواند یک عامل تعیین‌کننده‌ی اجتماعی باشد. «عشق» با تجرید در ایدئولوژی اجتماعی مصالحه عمومی، از تمام محتوای واقعی خود خالی می‌شود تا به ضد خود یعنی نفرت از مبارزه طبقاتی بدل شود.
انقلابی کردن تک‌همسری
اگر عشق جنسی فردی بیانگر حفظ تک‌همسری در شکل معینی است، آن شکل به طور قطع مانند شکل امروز تک‌همسری نیست. برخی از پیامدهایی که انگلس به آنها اشاره می‌کند، در سطور زیر آمده است:
آنچه قطعاً از تک‌همسری حذف خواهد شد، کلیه سرشت‌نماهایی است که در نتیجه‌ی نشأت‌گرفتن آن از مناسبات مالکیت به وجود آمده‌اند؛ این‌ها به احتمال زیاد (قریب به یقین) زدوده می‌شوند. این سرشت‌نماها در وهله‌ی نخست، سلطه‌ی مرد و در وهله‌ی دوم فسخ‌ناپذیری ازدواج است. سلطه‌ی مرد در ازدواج صرفاً پیامد سلطه‌ی اقتصادی اوست و به طور خودکار از بین می‌رود. فسخ‌ناپذیری ازدواج تا حدی نتیجه‌ی شرایط اقتصادی است که تک همسری در آن به وجود آمده است و تا حدودی ناشی از سنت زمانه‌ای است که ارتباط بین این شرایط اقتصادی و تک‌همسری به درستی درک نشده بود و توسط دین در آن اغراق شده بود. امروزه این وضعیت تاکنون هزاران بار نقض شده است. اگر تنها ازدواج‌هایی که بر پایه‌ی عشق شکل می‌گیرند اخلاقی‌اند، پس در همان اخلاقیات است که عشق تداوم می‌یابد. مدت زمان انگیختگی عشق جنسی فردی، به ویژه در میان مردان، متفاوت است. و یک پایان قطعی برای محبت یا جایگزینی آن با یک عشق شورانگیز جدید، باعث می‌شود که جدایی یک نعمت برای طرفین و همچنین جامعه باشد. افراد فقط از طی‌کردن تجربه‌ی باتلاق بی‌هوده‌ی دعوای حقوقی طلاق معاف می‌شوند. [51]
به نظر می‌رسد که منظور انگلس از رد «دعوای حقوقی طلاق» چیزی مانند ثبت ساده‌ی‌ ازدواج و طلاق است؛ و حتی ثبت‌ آن مبتنی بر رابطه‌اش با برخی امور اجتماعی دیگر است. در غیر این صورت، اصول عام موردنظر انگلس در سال 1847، به خوبی برای او صادق است ــ بدون‌شک از نگاه او: «رابطه‌ی بین دو جنس، یک موضوع کاملا خصوصی و تنها مرتبط با افراد درگیر خواهد بود که جامعه هیچ بهانه‌ای برای دخالت در آن ندارد.» انگلس در کتاب خود لودویگ فوئرباخ سرسری نکته‌ی عمده‌‌ای را درباره‌ی خود مفهوم «عشق جنسی تنظیم شده توسط دولت، یعنی… قوانین ازدواج» را پیش می‌کشد که «می‌تواند فردا بدون کوچک‌ترین تغییری در عمل عشق و دوستی ناپدید شوند.» [52]
همه این‌ها نظر انگلس بوده است. تصویر بسیار مشابهی از دگرگونی اخلاقیات جنسی، اشکال ازدواج و جایگاه زن در جامعه، در کتاب زن و سوسیالیسم، به ویژه در فصل 28 یعنی زن در آینده اثر آگوست ببل رهبر حزب آلمان، منتشر شده بود[53]، ببل تاکید می‌کند که بخش زیادی از این موضوعات توسط افراد مترقی در موارد ویژه، مانند جورج ساند بدیهی شمرده شده است؟ «اما چرا تنها روح‌های بزرگ می‌توانند درباره این حق ادعا بکنند؟»
اما انگلس راجع به سایر چیزها، در همان یادداشت با گمانه‌زنی درباره‌ی جامعه‌ی آینده بحث خود را به پایان می‌رساند. او حل این مسئله را برای افرادی که بیش از او صلاحیت دارند، یعنی زنان و مردان آینده باز می‌گذارد:
بنابراین، آنچه در حال حاضر می‌توانیم درباره‌ی تنظیم روابط جنسی پس از محو‌شدن قریب‌الوقوع تولید سرمایه‌داری حدس بزنیم، اساساً عبارت از یک سرشت منفی است که عمدتاً به آنچه ناپدید خواهد شد، محدود می‌شود. اما چه چیزی اضافه خواهد شد؟ این موضوع پس از رشد نسلی جدید حل‌وفصل خواهد شد: نسل مردانی که در تمام زندگی خود هیچ گاه موقعیتی برای خرید سرسپردگی یک زن چه با پول و چه با ابزار دیگر قدرت اجتماعی، نداشته باشند و زنانی که هرگز بنابر هیچ ملاحظه‌ای جز عشق واقعی، تسلیم مردی نمی‌شوند و به دلیل ترس از پیامدهای اقتصادی خود سرسپرده‌ی معشوق‌شان نمی‌شوند. هنگامی که چنین افرادی ظهور کنند، سر سوزنی به آنچه که امروز فکر می‌کنیم آنها باید انجام دهند، اهمیت نخواهند داد. آنها کردار و عقایدشان را هماهنگ با کردار هر فرد برقرار می‌سازند و این پایان ماجرا است. [54]
4.دشواری های آزادی زنان
پیش‌تر با نگاه به آینده‌ای نزدیک و نه دوردست و محو گفتیم که برابری قانونی پیش‌شرط لازم و نه کافی برای رهایی کامل زنان است. و البته این برابری قانونی پیش از هرچیز شامل حق رای و داشتن شغل است. [55]
مطالبات رهایی نیز شامل مخالفت با هرگونه تبعیض علیه زنان به دلایل بورژوایی-اخلاقی است. یک مثال معمول آن در کمون پاریس 1871 (که در آن زنان کارگر نقش مبارز و برجسته‌ای داشتند) رخ داد که در پیش‌نویس اولیه‌ی کتاب جنگ داخلی در فرانسه به عنوان یکی از اقدامات مترقی دولت انقلابی مورد توجه مارکس قرار گرفت:
کمون به شهرداری‌ها دستور داد تا از لحاظ پرداخت غرامت میان زنانی که نامشروع خوانده می‌شوند، مادران و بیوه‌های گارد ملی هیچ تمایزی قایل نشوند… [56]
از خانه آغاز می‌شود
زنان مبارز سوسیالیست همواره خاطر‌نشان کرده‌اند که برابری از خانه آغاز می‌شود[۵۷]؛ حتی در درون خود جنبش سوسیالیستی. [XI] مارکس در 1868 مجبور شد به خبرنگاری اطمینان بدهد که «البته» زنان نیز مانند مردان می‌توانند به بین‌الملل اول بپیوندند. [58] (در واقع مکاتبات مارکس نشان می‌دهد که مدت کوتاهی پس از تشکیل بین‌الملل، او مصرانه از چند زن می‌خواهد که به عنوان اعضای منفرد، مستقل از همسران خود، به بین‌الملل ملحق شوند. [59] در دهه‌ی 1860 این امر بدیهی پنداشته نمی‌شد). نامه دیگر سوال متفاوتی را مطرح کرد: «در هر صورت زنان نمی‌توانند از بین‌الملل شکایت کنند، چرا که بانویی، خانم هریت لو، را به عنوان عضو شورای عمومی انتخاب کرده است.» [60]
بعدها این مارکس بود که قطعنامه‌ی «تشکیل شاخه‌های زنان کارگر» یا «شاخه‌های زنانه در میان طبقه کارگر» را بدون مداخله در شاخه‌های موجود یا متشکل از هر دو جنس، به شورای عمومی پیشنهاد داد. مارکس در کنفرانس بین‌الملل در 1871، این مسئله را به نام شورای عمومی مطرح و بر «ضرورت ایجاد بخش‌های زنان در کشورهایی که زنان زیادی در صنایع آن فعالیت دارند» مطرح کرد. [61]
انگلس در نامه‌ای به ناتالی همسر ویلهلم لیبکنخت در زمانی که او زندانی بود، اصرار می‌ورزد که زنان باید مبارزاتی مشابه مردان داشته باشند:
خوشبختانه زنان آلمانی ما نمی‌گذارند سردرگم شوند و در عمل نشان می‌دهند که احساسات لطیف مشهور صرفاً یک سرشت‌نمای بیمارگونه طبقاتی در زنان بورژوا است. [62]
جنبش سوسیالیستی زنان با تشویق انگلس و ببل، با رهبری خودمختار و نشریه‌ای از آن خود به شکوفایی رسید (در آلمان نشریه کلارا زتکین به نام برابری سرانجام به تیراژ 100.000 رسید). در آلمان، این جناح لاسالی‌ها بود که با تبلیغات سوسیالیستی برای رهایی زنان مخالفت می‌کرد و علیه ورود فزاینده‌ی زنان به صنعت استدلال می‌آورد. در کنگره وحدت گوتا بین لاسالی‌ها و گروه‌های شبه‌مارکسیستی در 1875، طرح پیشنهادی جناح مارکسیستی (که توسط ببل به جریان افتاد) مبنی بر اینکه حزب باید حقوق برابر برای زنان را به صورت رسمی مکتوب کند، با استناد به این ایده‌‌ی سنتی که زنان هنوز برای این گام آماده نیستند، رد شد. اما کتاب ببل درباره‌ی زنان بسیار تاثیرگذار بود. در کنگره‌ی سوسیال‌دموکراسی در شهر ارفورت (1891) که سرانجام یک برنامه‌ی رسمی مارکسیستی را به تصویب رسید، اکثریت نهایتاً بر حمایت از مطالبات حقوق زنان دست‌کم در مطالبه برای برابری حقوقی به توافق رسیدند. با این حال همان سال، در کنگره انترناسیونال دوم، موضع مارکسیستی کماکان با مخالفت تجسم اصلاح‌طلبی سوسیال‌دموکراتیک یعنی امیل واندرولده روبرو شد. [63]
متعهدترین رهبر زن سوسیالیست در زمان مرگ انگلس در در انگلستان، النور مارکس بود؛ کسی که فعالیت قابل‌توجهش به عنوان سازمانده و شورشی انقلابی، با برچسب «دختر کارل مارکس» و شرایط تراژیک خودکشی‌اش در 1898 در هاله‌ای از ابهام قرار گرفت. [XII] او نه تنها یک فعال سیاسی به شدت تاثیرگذار بود که ترجیح می‌داد در میان استثمارشده‌ترین کارگران اند ایست لندن کار کند بلکه یک زن سازمانده برجسته و توانا در جنبش جدید اتحادیه‌ای بود. او پس از ایفای نقشی فعال در ایجاد نوع جدیدی از «اتحادیه‌ی کارگران گاز و کارگران خدمات عمومی» که افراد فاقد مهارت را در قالب یک سازمان مبارز توده‌ای سازماندهی می‌کرد و به‌زعم انگلس «بهترین اتحادیه تا آن زمان بود» [64] ، به رهبر مورد‌ وثوق کارگران زن تبدیل شد، کارگران زنی که او آنها را تحت عنوان نخستین بخش‌های اتحادیه‌ی کارگری زنان در کشور سازمان داد. [65]
به علاوه، النور مارکس در مباحثات پیرامون سیاست رهایی زنان در جنبش زنان سوسیالیست در اروپای قاره‌ای [66] و همکاری در نگارش جزوه‌ای برای انگلستان درباره‌ی مسئله‌ی زن مشارکت داشت. [67] «مسئله زن» در محافل روشنفکری آن دهه، عمدتا با مکتب ایبسن مترادف تلقی می‌شد؛ النور یکی از پیشگامان گسترش شهرت نمایشنامه‌نویس «زن جدید» و از نخستین مترجمان آثار ایبسن و رفیق نروژی او کیلند بود.
انگلس بیش از 70 سال داشت که فراگرفتن زبان نروژی را آغاز کرد تا اصل آثار این دو نویسنده را مطالعه کند. [68] این شاید نتیجه کوبیدنِ در توسط نورا، یکی از شخصیت‌های نمایشنامه‌ی خانه‌ی عروسک، باشد که انگلس در نامه‌ای در سال 1893 پس از شنیدن این خبر که همسر هرمان شلوتر او را ترک کرده می‌نویسد: «همیشه لذت‌بخش است شنیدن این که زنی که می‌شناسیم، شجاعت مستقل‌شدن را یافته است… اما چه اتلاف انرژی اسراف‌کارانه‌ای است ازدواج بورژوایی. اول تا وقتی که کسی آن را به دست آورد، سپس تا زمانی که ماجرا طول بکشد و بعد تا وقتی که دوباره از شرش خلاص شود.» [69]
مخالفت با فمینیسم بورژوایی
انگلس مانند جنبش‌های اصلی سوسیالیستی زنان، کاری به اتحادیه‌های بورژوایی حقوق زنان نداشت. اولاً اتحادیه‌های یادشده (مانند امروز) معمولا برابری انتزاعی را در مقابل حمایت از زنان کارگر در صنعت قرار می‌دادند. انگلس به یک فمینیست [XIII] توضیح داد که:
تا جایی که می‌دانم، مزد برابر برای کار برابر برای هردو جنس، تا زمانی که مزد به طور کلی الغا شود، مطالبه‌ی همه‌ی سوسیالیست‌هاست. اینکه زن کارگر به دلیل عملکرد ویژه فیزیولوژیکی خود، در مقابل بهره‌کشی سرمایه‌دارانه نیاز به محافظت ویژه‌ای دارد، برای من روشن است. زنان انگلیسی که از حقوق رسمی همجنسان خود پشتیبانی کردند تا به خودشان اجازه دهند که به‌طور کامل مانند مردان – مستقیم یا غیرمستقیم- استثمار شوند، علاقه‌مند به بهره‌کشی سرمایه‌داری از دو جنس هستند. اعتراف می‌کنم که بیشتر به سلامت نسل آینده علاقه‌مند هستم تا به برابری مطلق رسمی جنس‌ها در واپسین سال‌های شیوه‌ی تولید سرمایه‌دارانه. عقیده من این است که برابری واقعی زنان و مردان تنها زمانی می‌تواند محقق شود که بهره‌کشی از هر دو توسط سرمایه ملغی و کار خانگی به صنعتی عمومی تبدیل شود. [70]
مارکس بسیار زودتر (1847) در این باره گفته است که امتیازاتی که برای زنان و کودکان در کارخانه‌ها حاصل می‌شود، به آسانی برای مردان نیز کسب می‌شود. مارکس با توصیف مقاومت سرسختانه‌ی کارخانه‌داران انگلیسی در مقابل لایحه‌ی 10 ساعت کار روزانه، توضیح داد:
آنها به خوبی می‌دانستند که کاهش دو ساعته‌ی زمان کار برای زنان و کودکان، همراه با کاهش برابر زمان کار برای مردان بزرگسال خواهد بود. این سرشت صنعت بزرگ مقیاسی است که ساعت کار برای همه باید برابر باشد. [71]
مخالفت با قانونگذاری حمایتی برای زنان در طول زمان، از سوی بخش‌های بسیاری علاوه بر طبقه‌ی سرمایه‌دار مطرح شده است. هر طبقه‌ی حاکم می‌آموزد که نه تنها ذینفعان خود، بلکه قربانیانش را نیز بسیج کند. همانطور که مارکس در سرمایه به والدینی که از کار فرزند خود بهره‌کشی می‌کنند می‌تازد، به مقاومت زنان کارگر فقیر در برابر محدودشدن روزانه‌ی کاری به خاطر ترس از کاهش درآمد ناچیزشان اشاره می‌کند. [72] مقاومت از اتحادیه‌گرایان ساده و خالصی نشأت می‌گرفت که دخالت قانونگذاری نمی‌خواستند. مقاومت طبیعتا از سخنوران آنارشیست انقلاب نشأت می‌گرفت: مارکس در مقاله‌ای در سال 1873 این استدلال آنارشیست‌ها را به سخره می‌گیرد که «کسی نباید خودش را برای ممنوعیت قانونی اشتغال دختران زیر 10 سال در کارخانه به زحمت بیندازد زیرا این نقطه پایانی برای ممنوعیت قانونی اشتغال پسران زیر 10 سال نخواهد بود.» ــ آنگاه این سازشی می‌بود که خلوص اصول ابدی را خدشه‌دار می‌کرد. [73] مدافعان بورژوای حقوق زنان جای خود در این صف به هم فشرده را پیدا کردند.
به طور کلی انگلس ــ مانند رهبران زنان انقلابی مارکسیست مانند کلارا زتکین در آلمان و النور مارکس در انگلیس ــ به شدت از تشکیلات جنبش‌های زنان سوسیالیست و جنبش‌های زنان کارگر که برای برابری جنسی کامل مبارزه می‌کردند، پشتیبانی و با گروه‌های بورژوایی حقوق زنان بورژوایی که برایشان «کسب‌ حق جداگانه‌ی زنان»، «یک سرگرمی کاملا بورژوایی» بود‌، مخالفت می‌کند. [74] مارکس در بین‌الملل اول مجبور بود با اوهامات رسوای شعبه 12 آمریکایی بین‌الملل به رهبری ویکتوریا وودهال مبارزه کند، جریانی که «سوسیالیسمی» طرفدار طبقه متوسط و ضد طبقه کارگر را با کیش‌گرایی عشق آزاد، معنویت‌گرایی، طرح‌واره‌های «پول خنده دار» و هر مد زودگذر دیگری ترکیب کرده بود. [75] مارکس با اشاره به گروهی از همکاران بریتانیایی، آن را در قالب «بی‌خردی و هوسبازی مانند رواج شارلاتان‌بازی، رهاسازی قلابی زنان و غیره» جمع‌بندی کرد. [76]
انقلاب اجتماعی مقدم است
چنانکه دیدیم، مطالبه یا تقاضایی برای آزادی جنسی (عشق آزاد یا هر عنوان دیگری که این روزها بر سر زبان‌هاست) مطرح نبود، بلکه آن ایدئولوژی اجتماعی که آزادی جنسی در آن مستتر بود و جایگاه راهبردی این آزادی در جنبش سوسیالیستی مدنظر بود. انگلس با نوشتن مشابهت‌های جنبش سوسیالیستی مدرن و اجتماعات مسیحی اولیه در روزهایی که دین جدید هنوز یک آموزه‌ی خرابکارانه محسوب می‌شد[XIV]، به طور گسترده شواهد کتاب مقدس مسیحیت را برای ترویج فرقه‌های مسیحی و اتهامات متقابل میان آنها مانند اتهام بی‌اخلاقی جنسی تفسیر کرد:
این واقعیت عجیبی است که با هر جنبش انقلابی عظیم، مسئله‌ی «عشق آزاد» مطرح می‌شود: نزد مجموعه‌ای افراد، همچون ترقی انقلابی، همچون از هم گسستن زنجیرهای سنتی کهنه دیگر ضرورتی ندارند؛ نزد دیگران همچون آموزه‌ای به موقع که به راحتی همه‌ی انواع کردارهای آزاد و آسان میان زن و مرد را پوشش می‌دهد. دسته‌ی دوم، یعنی گونه‌ی نافرهیخته، به زودی دست بالا را می‌گیرد… [77]
این واقعیت عجیب ناشی از
پدیده‌ای است مشترک در دوره‌ی تمامی آشوب‌های بزرگ، اینکه قید و بندهای سنتی روابط جنسی، مانند سایر زنجیرها، از هم گسسته می‌شود. در قرون آغازین مسیحیت، اغلب شانه به شانه زاهدانی که ریاضت می‌کشیدند، تمایل به گسترش آزادی مسیحیت به همخوابگی بی‌قیدوبند زن و مرد نیز پدیدار می‌شد. وضعیت مشابهی که در جنبش مدرن سوسیالیستی مشاهده شد. [78]
سن سیمون (انگلس ادامه می‌دهد) خواستار «احیای جسمانیت» شدند و فوریه برای نافرهیختگان قانونگذار حتی ترسناک‌تر بود: «این زیاده‌روی‌ها با غلبه بر آرمان‌شهرباوری، مفهومی منطقی‌تر و در واقعیت رادیکال‌تر به‌بار آورد» یعنی «خشم ریاکارانه‌ی دنیای مقدس ممتاز». [79]
پس از آن، نزد مارکس و انگلس هیچ واهمه‌ی سوسیال دموکراتیکی از این اتهام که انقلاب اجتماعی مستلزم انقلاب جنسی است، وجود ندارد. آنچه آنها و دیگران را هرچند وقت یک بار می‌آزرد، بسته‌ی‌ ایدئولوژیکی بود که اغلب فکر و ذکرش سویه‌ی جنسی‌ دنیایی بود که به طورکلی زوارش دررفته بود در همین راستا، انگلس خود را نیز با این اظهارنظر تسلی داد که فرقه‌های برانداز مسیحی نیز دستخوش معضل مشابهی بودند:
و درست همان‌گونه که احزاب طبقه کارگر در تمام کشورها توسط همه نوع افرادی در احاطه قرار گرفته‌اند که چشمداشتی از دنیای رسمی ندارند یا این دنیا سست و ضعیف‌شان کرده است، یعنی مخالفان واکسیناسیون، طرفداران منع نوشیدنی‌های الکلی، خام‌خواران، مخالفان زنده‌شکافی، شفابخشان طبیعی، واعظان اجتماع آزاد که اجتماع‌شان دچار اضمحلال شده بود، خالقان نظریات جدید تکوین دنیا، مخترعان بدشانس یا ناموفق، قربانیان بی‌عدالتی‌های واقعی یا موهوم با برچسب «پست‌فطرت‌های به‌درد نخور» توسط بوروکراسی، احمق‌های درستکار و کلاهبرداران متقلب . همین روند در مورد مسیحیان اولیه نیز وجود داشت. تمامی عناصری که در نتیجه از هم پاشیدن جهان قدیم آزاد شده‌اند، یعنی ناتمام و به حال خود رها شده‌اند، یکی پس از دیگری در مدار مسیحیت قرار می‌گیرند، یعنی تنها عنصری که در مقابل روند انحلال مقاومت می‌کرد. [80]
قدم اصلی نه جنبش‌های اصلاح‌طلبانه رنگارنگ علیه نشانگان ‌ازهم‌‌پاشیدگی اجتماعی، که جنبش برای انقلاب اجتماعی بود.
این نگرش به همان اندازه که مارکسیسم را در تقابل با سوسیالیسم برای مبارزه برای اصلاحات قرار نمی‌دهد، سوسیالیسم را نیز در مقابل مبارزه برای حقوق زنان تعریف نمی‌کند، اما رابطه‌ای را میان آنها برقرار می‌کند. در این زمینه اصلاحات به همان اندازه لازم بود که در اقتصاد و سیاست، و سوسیالیست‌ها با همان روحیه برای آن مبارزه می‌کردند. اما در تحلیل نهایی، شکل‌های تاریخی تقسیم کار بین جنس‌ها تنها زمانی به شکل مطلوبی ریشه‌کن می‌شوند که یک دگرگونی به بزرگی همان تحول اصلی که به گفته انگلس «شکست تاریخی جهانی جنس زن» را موجب شد، رخ دهد.
* Hal Draper (1990-1914) روزنامه‌نگار و سوسیالیست آمریکایی و از اعضای مؤسس حزب کارگران سوسیالیست بود. او از چهره‌های شاخص جنبش آزادی بیان بِرکلی و از طراحان سنت «اردوی سوم» است. بنا بر این سنت، با سازماندهی طبقه کارگر باید به مقابله سرمایه‌داری و استالینیسم پرداخت. مقاله‌‌ی حاضر بخشی است از کتاب «نظریه‌ی انقلاب مارکس» اثر هال دریپر


از فیلسوف مشهور فرانسوی ژان ژاک روسو پرسیدند: «وطن چیست؟»
او گفت: وطن جایی است که هیچ‌کس آن‌قدر ثروتمند نباشد که بتواند انسان دیگری را بخرد، و هیچ‌کس آن‌قدر فقیر نباشد که ناچار شود خود یا عزتش را بفروشد.
وطن یعنی نان بر سفره، سقفی بالای سر، حس تعلق، گرما و کرامت.
وطن فقط خاک نیست؛ ترکیبی است از خاک و حق.
اگر خاک را از تو گرفتند، حق را نگه‌دار.
وطن همان جایی است که آدمی در آن آسوده و در خیر باشد.

به مش روسو بگو:
وطن = وسایل اساسی تولید
کسی وطن دارد که مالک  وسایل اساسی تولید باشد.
 وسایل اساسی تولید
عبارتند از
 مزارع 
مراتع
 کارخانجات
 بانک ها
 بیمارستان ها
 مدارس
 دانشگاه ها
 معادن
 منابع
قنوات
باغات
مستغلات
و  الی اخر
توده دیری است که فاقد  وسایل اساسی تولید است
یعنی
بی وطن است.
به همین دلیل
دربار
حزب توده را
بی وطن می نامید
حق هم داشت
وقتی توده بی وطن باشد
حزب توده هم باید بی وطن باشد





کودتای ۲۸ مرداد نقطه پایانی بر دوره‌ای از توسعه سیاسی شامل جنبش مشروطه‌خواهی و دولت قانونمند در ایران بود. پس از آن:
آزادی‌های سیاسی و احزاب مستقل محدود شد و فضای سیاسی به سمت استبداد گرایش یافت.
قدرت شاه افزایش یافت و نظام سلطنتی پهلوی دیکتاتوری شد.
توسعه سیاسی و مدنی متوقف شد و ایران عملاً به حکومتی دست‌نشانده در مجامع بین‌المللی تبدیل گردید.
روابط سیاسی ایران با آمریکا و بریتانیا مستحکم شد و منافع اقتصادی شرکت‌های نفتی غربی به شکل جدیدی سامان یافت.
۲۸ مرداد نقطه‌ای بزرگ در تاریخ معاصر ایران است که همزمان پایان بخش تلاش‌های دموکراتیک و ملی شدن نفت و شروع دوره‌ای از استبداد و وابستگی پادشاهی پهلوی به قدرت‌های خارجی بود. این واقعه نشان‌دهنده پیچیدگی فراوان نقش نیروهای داخلی و خارجی، تضاد منافع، و کشمکش‌های سیاسی در ایران پرالتهاب آن دوره است و آثار آن تا سال‌ها بر سیاست، اقتصاد و جامعه ایران سایه افکند.
اسکندر

کودتای ۲۸ مرداد نقطه پایانی بر دوره‌ای از توسعه سیاسی شامل جنبش مشروطه‌خواهی و دولت قانونمند در ایران بود.
اسکندر

تا جنون فاصله ای نیست
از اینجا که منم.
کودتای ۲۸ مرداد
که فقط در ایران صورت نگرفته است.
ایران که جزیره ای در الجزایر جهان نبوده و نیست.
مصدق کی بوده است و کیست؟
مصدق که تحفه نطنز نبوده و نیست.
کودتای ۲۸ مرداد
قبل از اینکه محتوای ملی داشته باشد،
محتوای ژئوپولیتکی (سوق الجیشی) داشته است.
تبدیل شدن خاورمیانه به خاوران هم محتوای ژئوپولیتکی (سوق الجیشی)  دارد.
محتوای ژئوپولیتکی (سوق الجیشی)
در تحلیل نهایی
فرمی از محتوای طبقاتی بین المللی است.
ملی همیشه در دیالک تیک ملی و بین المللی وجود دارد.
هم
کودتای ۲۸ مرداد
 و
هم
کودتای اندونزی و شقه شقه گشتن یک میلیون کمونیست
و
هم
کودتاها و انقلابات دیگر
چیزی جز تحول در هژمونی (سرکردگی) جهانی جدید نبوده اند:
جای سرکردگی انگلیس
را
در این جنبش ها و انقلابات و کودتاها و غیره
یا امپریالیسم امریکا گرفته است و یا اتحاد شوروی.
هدف از تخریب خاورمیانه
هم
هم اکنون
تسخیر مناطق تحت نفوذ اتخاد شوروی مرحوم
توسط امپریالیسم امریکا ست.

اگر هیچ هنری ندارید
مقایسه که  می شناسید و می دانید و می توانید.
حرف های پزشکیان را با حرف های ترامپ مقایسه کنید
و
 شکر خدای را
عز و جل
 به جای اورید
که به جای ترامپ
 چنین رئیس جمهوری دارید



تو چه دانی که پس هر نگه ساده ی من
چه جنونی ، چه نیازی ، چه غمی ست ؟
یا نگاه تو ، که پر عصمت و ناز
بر من افتد ، چه عذاب و ستمی ست
دردم این نیست ولی
دردم این است که من بی تو دگر
از جهان دورم و بی خویشتنم
پوپکم ! آهوکم
تا جنون فاصله ای نیست از اینجا که منم
مهدی اخوان ثالث

معنی تحت اللفظی:
نگاه دوشیزه آهو وش
علیرغم سادگی و عصمت و نازش
مرا به جنون می کشد
نیازی غیرقابل ارضایی در من اجیا می کند
و
مرا اندوهگین و دستخوش عذاب می سازد
و
بسان ستمگری مرا از پا در می آورد.
درد من اما این نیست
دردم این است که بدون او بیگانه با جهان و حتی با خویشتنم و در معرض جنون قرار دارم.

در این شعر اخوان
تشریح پوئه تیکی تأثیر استه تیکی ـ  اروتیکی ـ پسیکولوژیکی ویرانگری صورت می گیرد که غیر قابل ارضا ست.
یعنی سرکوب می شود.


امروز مواضع جبهه اصلاحات کاملا با مواضع سازمان تروریستی مجاهدین خلق منطبق شده:
هر دو خواستار توقف غنی‌سازی هستند.
نوبت حذف برنامه موشکی و خلع سلاح ایران کی میرسد؟
بعد از کودتا و حذف رهبری و سپاه توسط اصلاحات یا قبل از آن؟
 چه زمانی میخواهید ایران را در مقابل اسرائیل بی‌دفاع کنید؟
سازمان مجاهدین خلق
به قول دقیق و درست سیدعلی خامنه ای
سازمانی آنارشیستی است.
پرنسیپ و برنامه و مغز و موضع ندارد.
روزی برای شوروی
تجسس و ترور میکند
روز دیگر برای صدام
روز دیگر برای بن سلمان با دریافت  ۸۰ میلیون دلار در سال
روز دیگر برای یانکستان
روز بعد برای نتانستان
روحانی
اما مغز و موضع دارد


بای‌پس
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
سه ماه گذشته. پله‌های متروی بـِـری را بی‌آن‌که سینه‌ام بسوزد تا بالا آمده‌ام. زانوهایم آرامند. هوا را یکباره می‌بلعم. مثل کسی که در تن دیگری حلول کرده. در آینه آسانسور محل کارم گونه‌هایم پیدا شده‌اند.
اما زیر پوست... شکست‌های قدیمی. تحقیرها. هنوز زنده‌اند.
کلاس سوم. حیاط مدرسه خاکی. توپ پلاستیکی. پسربچه‌ی ریزنقش فریاد زد: توپول فوتبالی! خنده‌ی دسته‌جمعی. بدنم همیشه جلوتر از کلمات وارد جمع می‌شد. در خانه، جلوی آینه، لباس رسمی مثل کیسه‌ای تنگ روی تنم. در دبیرستان جشن‌ها بی من برگزار شدند. در شب «پرام» دختری را که از دور دوست می داشتم، لبخند زد و نیمه‌مست گفت: پسر خوبی هستی، حیف که... دستش دایره زد! نیم‌جمله کافی بود.
دانشگاه را با رتبه گذراندم. کار. مدیر. پول. دفتر مجلل در مرکز شهر...
اما شب‌ها، تنهای تنها، با اوبر ایتس، پیتزا، با بسته‌های چیپس، بسته‌های بستنی. صدای خرد شدن بیسکویت اوریو زیر دندان. نور آبی یخچال روی صورتم. همه‌چیز فرو می‌ریخت. عشق‌ها شکستند. هر بار نگاه سرسری معشوق به شکمم. هر بار لبخند نیمه‌کار. سنگین‌تر از هر بار اضافه‌وزن.
کتو. بیست کیلو کم. سه ماه بعد سی کیلو اضافه. فستینگ. روز ششم: حمله. سه بسته چیپس. نیم‌لیتر بستنی. گریه. اشک روی میز آشپزخانه. اوزمپیک. وگووی. متفورمین. همه مثل سدهای کوچک جلوی سیلاب. موج‌ها همه را شکستند. مربی خصوصی. پیلاتس. یوگا. سفر تایلند. آب نارگیل. مدیتیشن. هفت کیلو کمتر. یک ماه بعد همه برگشتند. پرخوری افراطی. جانوری شبانه. بی‌صدا می‌آمد. صبح خودم را میان کوهی از بسته‌های خالی می‌دیدم. روی مبل چرمی درمانگر. بارها. گفت خشم خفه‌شده است. دانستن سودی نداشت. یخچال باز می‌شد.
رابطه‌ام با غذا بیمارگونه بود. هیچ روانکاوی، هیچ درمانگری نتوانست این زنجیر را پاره کند. وقتی غذایی در یخچال بود، سرنوشتی جز بلعیده شدن نداشت. اراده، شوخی بی‌مزه‌ای بود. می‌جنگیدم، مقاومت می‌کردم، اما پایانش همیشه یکی بود: شکست، تسلیم، بلع. مغزم مفهوم «کفایت» را نمی‌شناخت؛ سهم، اندازه، محدودیت. باید آن‌قدر می‌خوردم تا معده‌ام با فریاد درد متوقفم کند.
شب‌های طولانی پای لپ‌تاپ. سایت‌های پزشکی. فروم‌ها. عکس‌های قبل و بعد. آدم‌هایی که پوست‌های آویزان‌شان را نشان می‌دادند. زخم‌های تازه. چشم‌های خندان. گروه‌های فیسبوکی پر از اعتراف. یکی نوشته بود: اسلیو کردم، شکست خوردم، همه برگشت. یکی دیگر: بای‌پس نجاتم داد.
فیلم‌های یوتیوب. صدای جراحانی که با گرافیک رنگی توضیح می‌دادند: معده کوچک می‌شود، مسیر روده کوتاه‌تر. گفتم: اگر بدنم باز هم راهی برای شکست پیدا کند چه؟
مدیکر سال های طول می کشد... قرار ملاقات با پزشکی خصوص در کلینیک گذاشتم. گران، اما مهم نیست. عکس‌برداری. آزمایش خون. نوار قلب. گفت: ریسک بیهوشی هست. احتمال عفونت. لخته. مرگ روی تخت. عرق سرد روی شقیقه‌ام نشست. پرسیدم: و اگر موفق شود؟ لبخند زد. گفت: زندگی تازه.
چهل‌سالگی. سه بار در شب از خواب پَریدم. آپنه. قفل نفس. حس خفگی. سقف اتاق مثل سنگ قبر. دیگر وقت نبود. تصمیم گرفتم بدنم را نجات بدهم. جراحی. اسلیو. مینی‌بای‌پس. بای‌پس کامل. پزشک گفت آخر خط. لبخند تلخ زدم. آخر خط برای من، آغاز بود.
بوی مواد ضدعفونی. چراغ‌های سقفی مثل ستاره‌های سرد. راهرو سفید. برانکاردها. صدای قطره‌های سرُم. آخرین تصویر: پای چپم که روی تخت می‌لرزید. بیهوشی. تاریکی. بیداری با درد. شکم کشیده. اشک. اما آرامش. دشمن قدیمی بیرون رانده شده بود.
انگار با این بای‌پس فقط معده‌ام مسیرش را عوض نکرده؛ می‌خواهم مثل رودی باشم که راه تازه‌ای می‌گیرد، دور از صخره‌های تلخ گذشته. اما نمی‌دانم تیغ جراحی می‌تواند بار روحم را هم سبک کند یا فقط تنم را.
هفته‌های اول: سوپ رقیق. آب. لقمه‌های کوچک. مغزم می‌خواست دو لقمه پشت سر هم ببلعد. معده اعتراض کرد. امکان ندارد! نخستین بار که نان تست خوردم، تکه در گلو ماند. سوزش. ترس.
در مهمانی خانوادگی، همه دور میز. بشقاب من: نصف تخم‌مرغ. نگاه‌ها. سکوت. پرسش‌های خاموش.
در فروشگاه بسته‌های جادویی چیپس روی قفسه‌ها برق می‌زدند. بوی نمک. شیرینی. دلم لرزید. برداشتم. دوباره گذاشتم. معده‌ام زودتر از من «نه» گفت.
موهایم شروع به ریختن کرد. روی بالشت، روی کاشی‌های حمام. پوست بازوها شل شد. در آینه نگاه می‌کردم. غریبه‌ای لاغرتر با پوست اضافه. گاهی خوشحال. گاهی غمگین. بدن تازه بود، اما هنوز زخمی.
سه ماه. بیست‌وپنج کیلو آب رفته ام! شلوار جین. برای اولین بار روی تنم راحت می نشیند. روی مبل می‌توانم پایم روی پای دیگرم بیندازم. حالا راحت‌تر پیاده‌روی می‌کنم. خیابان‌ها عوض شدند. در ویترین‌ها بازتابم باریک‌تر بود. پله‌ها دیگر زندان نبودند. هر پله مثل دیواری که فرو می‌ریخت.
اما در خواب‌ها هنوز کابوس. کوه چیپس. صدای بسته‌های پاره. بیدار می‌شوم با عرق سرد.
در شرکت، همکاران نگاه می‌کردند. می‌گفتند: رمزت چیست؟ رژیم جادویی؟ ورزش؟ لبخند می‌زدم. سکوت.
بعضی‌ها با طعنه: بابا زنده باد! مدیکر یا خصوصی؟ عمل کردی، سخت نیست.
مادر همیشه نگرانم در تلفن گفت: مبادا ضعیف شوی. زیاد نخور. کم هم نخور.
یک دوست قدیمی دوباره سراغم آمد. پیامی کوتاه. انگار وزن کم‌کردن، دیوارهای قدیمی را جابه‌جا کرده باشد.
اراده، قایق کوچکی بود روی دریای طوفانی. بارها واژگون شدم. حالا بای‌پس مسیر امواج را عوض کرده. جراحی شکست نیست. شکلی دیگر از جنگیدن است. چاقی فقط عدد ترازو نیست. کتابی است پر از فصل‌های تحقیر. انزوا. شکست. اگر مردی دیدید با دکمه‌ی کش آمده، قضاوت نکنید.
گاهی در ویترین مغازه‌ای مرد چاقی می‌بینم. مکث می‌کنم. خیابان محو. رهگذران بی‌چهره. فکر می‌کنم او من است. گذشته‌ام. هنوز پرسه می‌زند. چند قدم دور می‌شوم. هوا تازه‌تر است. بادی لابه‌لای موهایم. زانوهایم آرام. دست‌هایم بی‌لرزش. می‌دانم جنگ تمام نمی‌شود. پرخوری صدایی پنهان است. اما حالا میان نور و سایه ایستاده‌ام. با معده‌ای کوچک‌تر. با خاطراتی که هشدارند نه زخم. با احساسی تازه از مالکیت بر تنم...


«انسان ها خود تاریخ خویش را می سازند اما نه به شیوه یی که دلخواه آن هاست و نه تحت شرایطی که خود برگزیده اند.»
«کارل مارکس»
خوب
این ادعای مارکس
که غلط ترجمه شده است
چه ربطی به شعار خرافی و ضد مارکسیستی حریف دارد؟
اصلا منظور مارکس چه بوده است؟

مشخصات موشک بالستیک رستاخیز ایران
مشخصات فنی کلی رستاخیز
نوع: موشک بالستیک
کشور طراح: ایران
طول: حدود ۱۴ متر
وزن: تقریباً ۲۷ تن
کلاهک: دوگانه انفجار هسته‌ای تاکتیکی و پالس الکترومغناطیسی (EMP)
بمب ها یا کلاهک هایی که قابلیت ایجاد پالس الکترومغناطیسی را دارند با ایجاد یک میدان الکترومغناطیسی قوی، به طور موقت یا دائم سیستم‌های الکترونیکی را از کار می‌اندازد. این سلاح‌ها می‌توانند طبیعی (مانند صاعقه) یا مصنوعی (مانند انفجار هسته‌ای یا سلاح‌های مخصوص EMP) باشند
پالس الکترومغناطیسی حاصل از اصابت این موشک ها می‌تواند باعث آسیب به مدارهای الکتریکی، اختلال در ارتباطات و از کار افتادن تجهیزات الکترونیکی شود. امواج الکترومغناطیسی می توانند زیرساخت‌های مهم و نظامی از جمله نیروگاه‌ها، شبکه‌های ارتباطی و سیستم‌های دفاعی دشمن را مختل کند. همچنین سرجنگی چند تنی این موشک قادر است که مکان نظامی بزرگ را تبدیل به ویران کند

در عرض دو دهه
رسید ایران به جایی که به جز خدا نبیند.
سیری چین آسا.
طی ره صد ساله در دو دهه.
حیرت انگیز
ولی انکار ناپذیر.
باش تا صبح دولتش بدمد



همه این حرف های او علمی و دقیق و درست اند. بی اعتنا به شعار نفرات

مشد امیل.
چون نیک بنگری
همه سیاستمداران همه کشورهای جهان
سر و ته یک کرباسند
تعلقات طبقاتی بایدن و ترامپ و بوش و اوباما و کلبته تین و مسمار یکی است
تعلقات طبقاتی پوتین و پالان و علی تف و عرمنی پف و عربان یکی است
همه
سرسیرده طبقه حاکمه واحدی اند.
هدف همه حفظ منافع طبقه حاکمه واحدی است
یعنی تفاوت طبقاتی و ماهوی بین شان نیست.
توده بی  نماینده است.
تنها
حزب سیاسی که سگ توده بود
حزب توده بود
که یادش به یاد باد.
که نفرین به یاد
باد
نفرین
بر آن که رسم ستم رانهاد
باد



پزشکیان:
با شعار دادن نمی‌شود مملکت را درست کرد
با ادعا کردن نمی‌شود جامعه را اصلاح کرد
با زور نمی‌شود تغییر رفتار ایجاد کرد
یک بی‌عدالتی محض در جامعه وجود دارد
اسکندر

خوب
ایراد این نظرات پزشگیان کجا ست؟
به عوض تحقیر این شخصیت بی همتا
بیندیشید و استدلال علمی کنید
اگر قصد روشنگری دارید.



او با پنهان شدن پشت تصویر ساده‌لوحی، از تمام خطوط قرمز عبور کرده است و سپس سعی می‌کند با ادعای اینکه با اجازه آیت‌الله خامنه‌ای تصمیم می‌گیرد، آن را توجیه کند.هدف اصلی او خامنه ای است.
از مردم ایران، ۱۶ میلیون بهت رای میدن و حق اجرایی داری و رئیس قوه مجریه هستی، چرا زیاد حرف میزنی و عمل نمی کنی؟
در مدت یکسال نه فقط کاری نکردی بلکه دولت جناب ضربات جبران ناپذیری به مردم و مملکت زد.کشور داری بلد نیستی استعفا بده....
اسکندر
اسکندر و انتقادهای مقدونی اش:
اولا
دکترپزشکیان
 نه شخصیت ساده و ساده لوحی است
 
 نه به ترفند ساده لوحی سودای عوامفریبی دارد
 و
 نه خ. مال سیدعلی است.
دکترپزشکیان
همولایتی سید علی است.
سیدعلی هم آذری است.
مثل
دکترپزشکیان
که
شخصیتی آذری است.
سادگی جزو خصایص و خصوصیات سنتی آذری ها ست:
سادگی آذری ها
خصلتی ذاتی و رئال است و نه ادا و اطواری ظاهری و تئاترال.
یکی از دلایل تحقیر دکترپزشکیان
هم
سنت ترک ستیزی دیرمان در ایران است.
الا تهرانیا
 انضاف می کن
خر تویی یا من
شهریار

دکترپزشکیان
سیاستمداری است که صدهزار بار بغرنجتر از روحانی و احمدی نجات و رئیسی و غیره است
نکته باریکتر از مو این است
که
«بغرنجی او در سادگی او ست»
(احسان طبری تواب)




کسی که منم منم می کند
خودمحور بین است و نه حقیقت جو
چنین کسی ترحم انگیز است.
بالاتر از حقیقت
ارزشی وجود ندارد.

پس از فراخوان نتانیاهو برای ایرانی‌ها،
در عوض اسرائیلی‌ها به خیابان آمدند.اسرائیلی‌ها دیشب در یک راهپیمایی 200 هزار نفری، در اعتراض به سیاست‌های نتایاهو به خیابان‌های تل آویو آمدند!
درگیری بین گلوبالیست ها و صیهونیست ها در تمام نقاط مهم جهان ادامه دارد. نیروهای گلوبالیست (لیبرال) با سوار شدن بر اعتراضات ضد نتانیاهو، برای کسب قدرت در اسرائیل تلاش می‌کنند. مبارزه برای صلح در غزه می‌تواند به تغییر در افراد در راس اسرائیل و کنترل لابی یهودی در ایالات متحده منجر شود.اگر نتانیاهو سرنگون شود مواضع ترامپ در آمریکا و خاورمیانه ضعیف تر خواهد شد.

 تظاهرات اسرائیلی ها
نه تازگی دارد
و
نه تأثیر.
تنها استفاده ای که طبقات حاکمه از این تظاهرات می کنند
دم زدن  از وجود آزادی بیان در اسرائیل و غیره  است که به عنوان دموکراسی به خلایق قالب می شود.
هیچ حزب سیاسی در اسرائیل وجود ندارد که راه حلی برای مسئله فلسطین عرضه کند.
ما هنوز انتقادی توسط روشنفکریت اسرائیل
  از تروریسم دولتی اسرائیل در مقیاس جهانی   نشنیده ایم
 دانشمندان ایران
به راحتی خوردن خیار
ترور شده اند
ترور دانشمندان فاجعه غیر قابل تصوری است
ولی اعتراضی نیست




روحانی:
هیچ راهی برای نجات کشور وجود ندارد مگر اینکه همه ما نوکر مردم باشیم.

ایراد این حرف روحانی کجا ست؟
چرا روی حرف افراد مکث نمی کنید و به خود او و سابقه او و پرونده او گیر می دهید؟
چرا حرف او را از صراحت طبقاتی نمی گذرانید؟
بهتر از سرسپردگی به توده
چه فضیلتی وجود دارد؟
همین حرف روحانی را
خمینی بارها زده است: تعیین کننده توده است. (توده خدا ست)
همین حرف روحانی را ستارخان هم زده است:
من سگ ملتم.

دیدار مشاوران میرحسین موسوی با مهدی کروبی
شب گذشته قربان بهزادیان‌نژاد، سیدعلیرضا بهشتی‌شیرازی و سیدعلیرضا حسینی‌بهشتی با مهدی کروبی دیدار کردند.
در این دیدار که پس از پانزده‌سال حصر خانگی صورت گرفت از همراهی و همدلی آقای کروبی و ایستادگی در کنار مردم تشکر و قدردانی شد.
مهدی کروبی نیز ضمن آرزوی سلامتی برای محصوران آقای مهندس میرحسین موسوی و خانم دکتر رهنورد، با یادآوری خاطرات مبارزات منتهی به انقلاب که به پیروزی مردم بر استبداد داخلی و استعمار خارجی انجامید، از بی‌اعتنایی به خواست و نقش مردم طی چند دهه اخیر انتقاد کرد و از نتایج زیانبار این رویکرد در اداره کشور که امروزه آثار آن در همه عرصه‌های اجتماعی، فرهنگی، اقتصادی و سیاسی قابل‌مشاهده است ابراز تأسف بسیار کرد.

مشاوران موسوی؟
آرش ایران با این روشنگری هایش ما را کشت

پدر گفت: دوست داشتن که عیب نیست بابا جان. دوست داشتن دل آدم را روشن می‌کند. اما کینه و نفرت دل آدم را سیاه می‌کند. اگر از حالا دلت به محبت اُنس گرفت، بزرگ هم که شدی آماده دوست داشتن چیزهای خوب و زیبای دنیا هستی. دل آدم عین یک باغچه پر از غنچه است، اگر با محبت غنچه‌ها را آب دادی باز می‌شوند، اگر نفرت ورزیدی غنچه‌ها پلاسیده می‌شوند...
"سووشون-سیمین دانشور"

عجب خرافاتی.
منظور بابا از دل چیست؟
دل (ذهن، ضمیر)
 آیینه ای است که اشیا و افراد در ان منعکس می شوند (عکس می اندازند).
آیینه  که کاره ای نیست.
محبت و نفرت به کسی و یا به چیزی
نتیجه انعکاس است/
محبت و نفرت
واکنش روحی و روانی فرد به او و آن است.
محبت و نفرت
به خود ان کس و ان چیز مربوط می شود و نه به آیینه و دل.
محبت و نفرت
عکس اند و نه اصل.
اصل خود ان کس و ان چیزی است که منعکس می شود.
حتی ژرفتر
عکس
 اعمال و افکار کسی و اثار چیزی است و نه خود آن کس و آن چیز.
ای بسا گل زیبا که زهرناک اند

کسی که ساده به نطر می رسد
یا بازی را بلد نیست
و
یا آنقدر بلد است که دیگر نقش بازی نمی کند.
رابرت گرین

ساده به نطر رسیدن کسی
مش گرین
قبل از همه
به ناطر ربط دارد و نه به خود آن کس.
مثال:
همین دکتر پزشکیان
به نظر خیلی از مدعیان ساده لوح ویا ساده لوح پرور
ساده است.
به نظر ما اما برعکس
بغرنج است و نه ساده.
نکته باریکتر از مو این است که «بغرنجی او در سادگی او ست»
(آحسان طبری تواب)




 شما یا با اخوان عداوتی دارید
حاجی مهدی

اولا
بحث ما بر سر شعری از اشعار اخوان است و نه شخص اخوان.

ثانیا
اشعار اخوان
را
 میتوان به دو دسته راسیونالیستی و ایراسیونالیستی
طبقه بندی کرد:
اشعار اخوان جوان
مثلا «از کدامین ستاره»
از اشعار راسیونالیستی (خردسرشت ) او ست.
اشعار اخوان پیر
ایراسیونالیستی  (ضد عقلی) و ارتجاعی اند.

ثالثا
آدمیان مودت و عداوت با همدیگر دارند.
ما اصلا آدم نیستیم
پیدا کنید که  چیستیم؟




آهو شدم تمام بیابان پلنگ شد
ماهی شدم سراسر دریا نهنگ شد
با صد شکنجه از قفس خود برون شدم
تا پر زدم نصیب وجودم تفنگ شد
یک شیشه خانه عشق شدم بین زندگی
هر کس به‌قدر غیرت فرسوده سنگ شد
هر افتخار تا که ز دستان زن شکفت
در ذهن کور مرد خردکُشته ننگ شد
اینک گذشت وقت سیه‌سر شدن، ببین
با خون من روایت تاریخ رنگ شد
آخر غرور جاده به پاهای ما شکست
از بس که آسمان و زمین نیز تنگ شد
شعر و تصوير از بانو نيلوفر ظهورى راعون



ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر