درنگی
از
میم حجری
فریدون مشیری
من يقين دارم كه برگ،
كاين چنين خود را رها كردست در آغوش باد،
فارغ است از ياد مرگ!
آدمي هم مثل برگ، مي تواند زيست بي تشويش مرگ،
گر ندارد همچو او آغوش مهر باد را،
مي تواند يافت لطفِ «هر چه باداباد» را.
....
اگر ناصر خسرو
در سفرهایش به مشیری برخورد کرده بود،
در سفرنامه اش می نوشت:
«مشیری نامی دیدم که شعر، نیکو می سرود، ولی کمترین بهره ای از شعور نداشت.»
آخر، لامصب.
کسی که با «هر چه باداباد» می زید،
نیهلیست و آنارشیست و بدبخت است و نه آدم.
چنین خری، خودکشی را تنها ره رهایی از پوچی زندگی می داند و حتی تبلیغ می کند.
تنها طریق و ترفند زیست بی تشویش از مرگ و حتی فراغت از کراهت و ذلت پیری و فرسودگی
دل سپردن به کار فکری و یا فیزیکی است.
به همین دلیل شاعر باشعوری سروده است:
برو کار میکن،
مگو:
«چیست کار؟»
که سرچشمه رستگاری است، کار.
پایان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر