۱۴۰۳ آذر ۱, پنجشنبه

درنگی در شعری از سیاوش کسرایی، تحت عنوان «هوای آفتاب» (۷) (بخش آخر)

   

درنگی

از

شین میم شین

هوای آفتاب
 
اگرچه بر دریچه ام،
 در آستان صبح
هنوز هم ملال ابر بال می کشد
ولی من ای دیار روشنی
دلم چو شامگاه تو ست
به سینه ام اجاق شعله خواه تو ست
نگفتمت:
 «دلم هوای آفتاب می کند؟»

معنی تحت اللفظی:
 اگرچه در سحرگاهان بر لب پنجره ایستاده ام،
 همچنان و هنوز اندوه ابر شامگاهان دیروز آسمان را فرا گرفته است.
ای ایران، ای سرزمین بی ابر و بی ملال، دلم شبیه شامگاه تو ست و در سینه ام اجاق شعله خواه تو ست.
گفتم که دلم در حسرت هوای افتابی است.
 
این بند پایانی این شعر سیاوش است.
 
سیاوش
در این بند شعر،
دیالک تیک نور و ظلمت
را
به شکل دوئآلیسم صبح و شام  
و
دیالک تیک شادی و غم
را
به شکل دوئآلیسم شادی آفتاب و ملال ابر بسط و تعمیم می دهد.
 
سیاوش
ابر ملال انگیز را به پرنده سیاهبالی تشبیه می کند که مثل هواپیمایی با عبور خود آسمان را خطی تیره می کشد.
سیاوش 
ضمنا 
دیالک تیک فرم و محتوا
را
به شکل دیالک تیک سینه شعله خواه و دل شبیه شامگاه بسط و تعمیم می دهد تا از دلگرفتگی و دلتنگی عمیق خویش به میهن پرده بردارد. 
 
تنها دغدغه خاطری که سراینده حماسه آرش کمانگیز در دل دارد،
برگشت به میهن تحفه است و بس.
میهنی که کشتارگاه بهترین یاران و همراهان و همرزمان او ست.
همان یاران و همراهان و همرزمانی که سیاوش خواب شان را می بیند و اندوه غربت را فراموش می کند.

در این شعر سیاوش، 
بحران روحی و روانی و معرفتی و کلافگی عمیق او انعکاس می یابد.

سیاوش
دیگر امیدی در دل ندارد.
به آینده ای دل نمی بندد.
دلش به هوای آفتابی خوش است و بس.

پایان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر