۱۴۰۳ آبان ۲۵, جمعه

درنگی در شعری از سیاوش کسرایی، تحت عنوان «هوای آفتاب» (۳)

  

درنگی

از

شین میم شین

هوای آفتاب
 
هوای تو ست در سرم
اگرچه این سمند عمر، زیر ران ناتوان من
به سوی دیگری شتاب می کند.

نه آشنا، نه همدمی
نه شانه ای ز دوستی که سر نهی بر آن دمی
تویی و رنج و بیم تو
تویی و بی پناهی عظیم تو

نه شهر و باغ و رود و منظرش
نه خانه ها و کوچه ها
نه راه آشنا ست
نه این زبان گفتگو زبان دلپذیر ما ست.

معنی تحت اللفظی:
اگر چه رو به زوال می روم، اما هوای وطن در سر دارم.
اینجا نه آشنایی هست و نه همدمی.
پناهندگان
 علاوه بر بیکسی 
در محنت و بیم و بی پناهی به سر می برند.
با همه چیز بیگانه اند:
با شهر و رود و چشم انداز، با خانه ها و کوچه ها و راه ها.
ضمنا همزبانی ندارند.
 
در این بند شعر سیاوش،
محنت غربت به طرز رئالیستی و راسیونالیستی تصور و تصویر می شود.
 
در غربت، 
چیزهای آشنای ناچیز از قبیل آشنایان بدبخت تر از خویش و عوامل آب و هوایی و جغرافیایی
 ایدئآلیزه می شوند و تحفه نطنز می شوند.
درد سیاوش اما چیز دیگری است.
این حرف ها بهانه اند.
 

 
ژاله اصفهانی و احسان طبری
رفیقان و همرزمان شاعر سیاوش
هم از این معبر غربت گذشته است.
بی آنکه حسرت این چیزهای ناچیز را خورده باشند.
 
۱
هوای تو ست در سرم
اگرچه این سمند عمر، زیر ران ناتوان من
به سوی دیگری شتاب می کند.

 
سیاوش 
در این جمله،  
دیالک تیک وسیله سفر و مسافر
را
به شکل دیالک تیک سمند عمر و سوار بسط و تعمیم می دهد.
سمندی که رو به سوی گور می رود و نه رو به سوی نور.
خود همین استنباط و احساس پسیکولوژیکی
در این شعر منعکس می شود:
حسرت هوای آفتابی.
 
۲
نه آشنا، نه همدمی
 
سیاوش در این مفهوم، 
دیالک تیک دوست و دشمن
را
به شکل دوئالیسم آشنا و بیگانه 
بسط و تعمیم می دهد
و
برای تبیین حالت و حاجت روحی و روانی خود به خدمت می گیرد.
دیالک تیک آشنا و بیگانه 
دیالک تیک فئودالی دیرآشنا در ادبیات فئودالی کشور بوده است که ضمنا معیار تعیین دوست و دشمن است.
این دیالک تیک هم بسان همین شعر سیاوش،
 بر مدار جغرافیا می چرخد:
آشنا در ایده ئولوژی برده داری و فئودالی
به کسی اطلاق می شود که در اقلیم خان و سلطان برده دار و یا فئودال زندگی کند.
در نتیجه همه خوارج از این خطه، دشمن و بیگانه محسوب می شوند.

۳
نه شانه ای ز دوستی که سر نهی بر آن دمی
 
سیاوش در این مفهوم، 
دیالک تیک تکیه گاه و متکی را به شکل دوئآلیسم شانه و سر بسط و تعمیم می دهد و از تنهایی و بیکسی مطلق خود پرده برمی دارد.
 
۴
تویی و رنج و بیم تو
تویی و بی پناهی عظیم تو

 
سیاوش
 در این مفاهیم، 
دیالک تیک های دیرآشنای سعدی را تکه پاره می کند تا حالات و حوایج روحی و روانی خود را تبیین دارد:
از دیالک تیک رنج و گنج سعدی، فقط رنج مانده است.
از دیالک تیک بیم و امید سعدی، فقط بیم مانده است   
 از دیالک تیک پناهنده و پناهدهنده فقط سیاوش بی پناه مانده است 
 
۵
نه شهر و باغ و رود و منظرش
نه خانه ها و کوچه ها
نه راه آشنا ست
 
سیاوش
 در این جمله، 
دیالک تیک آشنا و بیگانه را به شکل دوئآلیسم شهر و باغ و رود و منظره و خانه و کوچه و راه آشنا و بیگانه بسط و تعمیم می دهد.
 
اندوه اساسی سیاوش در این جمله، اندوهی جغرافیایی است.
سیاوش
در این شعر،
دنبال بهانه است و نه دنبال حقیقت.

۶
نه این زبان گفتگو زبان دلپذیر ما ست.
 
سیاوش
 در این جمله،
به مقایسه زبان روسی با زبان فارسی می پردازد
 و 
ضمن هندوانه چپاندن زیر بغل زبان عقب مانده و ناقص و بی در و پیکر و فقیر فارسی،
به تحقیر زبان بسیار پیشرفته و غنی روسی می پردازد.
 
طبری هم در گفتگویی ادعا کرده است که «فارسی شکر است»
ولی نگفته است که «بقیه زبان ها گوز خر است.»
 
ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر