درنگی
از
شین میم شین
گفتم:
«آهندلی کنم چندی
ندهم دل به هیچ دلبندی»
سعدی
سیاوش کسرایی
(مهر ۱۳۶۲)
کاشکی خاک بودمی در راه
تا مگر سایه بر من افکندی
چه کند بندهای که از دل و جان
نکند خدمت خداوندی
سعدیا دور نیکنامی رفت
نوبت عاشقی است یک چندی.»
معنی تحت اللفظی:
ایکاش خاک بودم تا از نعمت سایه تو برخوردار باشم.
من بسان بنده ای ام که هنری جز خدمت داوطلبانه و دل و جان بازانه به ارباب ندارد.
من دیگر قید نیکنامی را زده ام و تصمیم دارم که مدتی عشق بورزم.
۱
کاشکی خاک بودمی در راه
تا مگر سایه بر من افکندی
سعدی در این بیت غزل
آرزوی خاکساری دارد تا حریف و یا حریفه سایه ای بر آن اندازد.
نتیجه نهایی عشق همین است:
تهی شدن از آدمیت (سوبژکتیویته) و هویت و ماهیت انسانی خویش
و
وابستگی خردستیزانه و خودستیزانه به دیگری.
یعنی
سقوط از عرش اعلای آدمیت به قهقرای خاکیت.
۲
چه کند بندهای که از دل و جان
نکند خدمت خداوندی
سعدی در این بیت غزل
دیالک تیک عاشق و شاهد و یا معشوق
را
به شکل دوئالیسم بنده و ارباب در می آورد
تا
عشق را با بندگی و وابستگی و خاک وارگی و هیچوارگی جایگزین سازد.
چنین عشقی، شرم انگیز است
و
بر خلاف ادعای خرکی حافظ، فخر انگیز نیست.
هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریده عالم دوام ما
۳
سعدیا دور نیکنامی رفت
نوبت عاشقی است یک چندی.»
سعدی در این بیت آخر این غزل
دیالک تیک نام و ننگ
را
به شکل دوئالیسم نیکنامی و عاشقی تخریب و تحریف و وارونه می کند.
دوره نام (نیکنامی) جای خود را به دوره بدنامی (رسوایی) می دهد.
مفاهیم نام و ننگ
از مهمترین مفاهیم فردوسی اند.
همین ننگ وارگی (ننگینی) عشق، از ماهیت طبقاتی ارتجاعی آن پرده برمی دارد:
عشق بهانه ای برای توجیه بندگی زمینی و آسمانی است.
سؤال این است
که چرا سیاوش ها به تحلیل میراث فئودالی کشور نپرداخته اند؟
در حالیکه مارکسیسم،
تئوری انتقاد ریشه ای و رادیکال است
و
نه تئوری توجیه دلبخواهی.
پایان
ادامه دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر