درنگی
از
میم حجری
روزي ز سر سنگ عقابي به هوا خاست
واندر طلب طعمه پر و بال بياراست
بر راستي بال نظر كرد و چنين گفت:
امروز همه روي جهان زير پر ما ست
بر اوج چو پرواز كنم از نظر تيز
مي بينم اگر ذره اي اندر تك دريا ست
گر بر سر خاشاك يكي پشه بجنبد
جنبيدن آن پشه عيان در نظر ما ست
بسيار مني كرد و ز تقدير نترسيد
بنگر كه ازين چرخ جفا پيشه چه برخاست
ناگه ز كمينگاه يكي سخت كماني
تيري ز قضاي بد بگشاد بر او راست
بر بال عقاب آمد آن تير جگر دوز
وز ابر مر او را به سوي خاك فرو كاست
بر خاك بيفتاد و بغلتيد چو ماهي
وانگاه پر خويش گشاد از چپ و از راست
گفتا:
عجب است اين كه زچوبي و زآهن
اين تيزي و تندي و پريدن زكجا خاست!؟
زي تير نگه كرد و پر خويش بر او ديد گفتا:
ز كه ناليم كه از ماست كه بر ماست!
پایان
این شعر است و نه سرود.
ضمنا شعری معیوب و گمراه کننده است.
می توان تحلیلش کرد و زهر ایده ئولوژیکی اش را برملا ساخت:
اولا
تیزی و تندی تیر، نه به دلیل چسباندن پری بر آن، بلکه به دلیل بازوی پولادین نیرومند است.
ثانیا
کسی به شکار عقاب نمی پردازد.
اولا برای اینکه عقاب در فواصل بسیار دور می پرد.
ثانیا برای اینکه گوشت عقاب را کسی نمی خورد.
ثالثا
جامعه و حتی طبیعت،
نه جمع همگونی، بلکه جمعی منقسم به طبقات و اقشار اجتماعی و انواع و اقسام طبیعی است.
«ما» در جامعه بشری، وجود ندارد تا انگ خاین و بی وطن و وطن فروش و خودفروش و غیره بخورد و هر کاسه ها و کوزه ها بر سرش بشکند.
رابعا
تصمیمگیر اصلی و نهایی در ۹۹ درصد موارد،
اقلیتی انگل و همه کاره و مستور به نام طبقه حاکمه است که پشت پرده نشین است.
منظور حافظ هم همین اقلیت انگل است:
ناامیدم مکن از سابقهٔ لطفِ ازل
تو پسِ پرده چه دانی که که خوب است و که زشت
هان مَشو نومید چون واقِف نِهای از سِرِّ غیب
باشد اندر پرده بازیهایِ پنهان غم مخور
پایان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر