۱۳۹۴ اردیبهشت ۲۴, پنجشنبه

پینوتیو در عقاب آباد (23)



اثری از

گاف نون

قصه ای دریافتی


·        ناگهان نعرهً وحشتناکی به هراس مان افکند:
·        «بگذار بچه را زمین!
·        درنده بی پدر و مادر!
·        بگذارش زمین!»

·        نگاه که کردم، دهقانی چارق به پا دیدم که بیل به دست به سوی مان می دوید و نعره می کشید.

·        گرگ خاکستری آهسته پایینم گذاشت و فرار کرد.
·        در حین فرار سرش را برگرداند و جویبار نگاه مهربانش را به سویم جاری ساخت.

·        با تکان دست از گرگ یاری رسان خدا حافظی کردم و عشقی جنون آسا در قلبم جوشید.

·        دهقان، شگفت زده نگاهم کرد.
·        «جنی یا آدم؟»
·        پرسید.

·        «مادرم جن است، پدرم آدم.»
·        جواب دادم.

·        با حتیاط تمام جلوتر آمد.
·        کوله پشتی ام را کنترل کرد و پرسید:
·        «اسم پدرت چیه؟»

·        «داداش.»
·        جواب دادم.

·        «داداش که اسم نمی شود.»
·        دهقان به طعنه گفت.
·        «مادرش جن است، پدرش داداش و خودش خدا می داند، چیست.»
·        «گرگ می توانست تکه پاره ات کند.»
·        دهقان با انگشت نشانه اخطار داد.

·        بعد نگاهی به پاهای خون آلودم انداخت و با ترحم خاصی گفت:
·        «به پدرت بگو، حداقل یک جفت چارق برایت تهیه کند.»
·        نگاهی به چارق های خود انداخت.
·        «خرجی ندارد.»

·        بعد زیر لب به داداش دشنام داد:
·        «مردکه خر.
·        آدم قحطی بود، رفته با اجنه ازدواج کرده.»   

·        بعد پرسید:
·        «اسم هم داری؟»

·        «اسمم پینوتیو ست.»
·        گفتم.

·        دهقان تف کرد بر زمین و با خودش گفت:
·        «پینوتیو!
·        چه اسم هائی مردم، به بچه ها شان می گذارند!»

·        و راهش را کشید و رفت.

·        داداش از دیدنم شاد شد.
·        شاید خیلی گرسنه بود.
·        شاید هم نگرانم شده بود.

·        آدم های بزرگ اما احساس شان را بازگو نمی کنند.
·        یا از احساس شان بی خبرند و یا برای خودشان نگه می دارند.

·        می خواست بغلم کند و صورتم را ببوسد.
·        من هم تشنهً نوازش و مهر پدر بودم.
·        ولی او احساسش را لگام زد، مثل همیشه.

·        احتمالا به خود گفته بود:
·        «احساساتی نشو.
·        پسر بچه را نباید لوس کرد.»

·        نمی دانم کدام مغز بیمار این اندیشه را اندیشیده است. 
·        مردم در این خراب آباد، آواز قناری را حتی به بند می کشند و از هر آنچه که زیبا و دوست داشتنی است، هراس و پرهیز دارند.

·        داداش گره سفره را باز کرد و در فنجانی چای ریخت.
·        خیار پژمرده ای را از سفره برداشت و با چاقوی قیر آلودش، که هم از آن، برای تمیز کردن قیر چپق و هم برای پوست کندن میوه استفاده می کرد، پوست کند.
·        مغز خیار را با چاقو ریز ریز کرد و در کاسه ای که ماست و آب داشت، ریخت، بعد همش زد و مشغول خوردن شد.

·        پوست خیار را هم من زدم به تن.
·        خسته بودم و به نیرو نیاز داشتم ولی داداش از فرط گرسنگی به فکر من نبود.  

·        دلم چای می خواست، ولی برای چای خوردن فنجان اضافی نداشتیم.

·        «موقع آمدن، یک گرگ خاکستری کمکم کرد.»
·        با احتیاط به داداش گفتم.
·        «گرگ مهربانی بود.»

·        بی تفاوت نگاهم کرد.
·        انگار معمولی ترین خبر هرروزه را می شنید.

·        «من هم که به اندازه تو بودم، کمکم کرده بود.
·        از سفره غذا گرفته بود و بلندم کرده بود و برده بود.»
·        داداش گفت.

·        چشمان داداش از مهر لبریز بودند.
·        زلال بسان آب چشمه.

·        تعجب کردم.

·        گفتم که مرا هم درست به همین سان کمک کرده است.

·        «ملائکه اغلب به شکل حیوانات ظاهر می شوند و از بچه هایی که کمک لازم دارند، دستگیری می کنند.»
·        داداش گفت و نگاه خسته اش را به پاهایم دوخت.
·        «فردا می رویم و یک جفت کفش برایت می خریم.
·        پا برهنه به مدرسه راهت نمی دهند!»

·        در حالی که دراز کشیده بودم، به حرف هایش گوش می دادم.
·        من فقط خسته بودم و می خواستم بخوابم.

·        ولی مگس ها راحتم نمی گذاشتند.

ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر