۱۳۹۴ خرداد ۹, شنبه

پینوتیو در عقاب آباد (34)


اثری از
گاف نون
قصه ای دریافتی

این چه روند و روالی است، تارانتا بوبو؟ 
ناظم حکمت

·        صبح زود عثمان در می زند.

·        عثمان می خواهد بهر قیمتی شده، طرح دوستی با من بریزد.

·        دیروز پرسید:
·        «چطوره با هم صیغهً برادری بخوانیم؟»

·        من از هیچ چیز این حیوان خوشم نمی آید.
·        از پدرش هم خوشم نمی آید.
·        از مادرشم هم خوشم نمی آید.
·        از برادرانش هم همینطور.

·        انه خوشحال می شود، اگر من دوستی پیدا کنم.

·        «همه اش می نشیند با بزغاله اش درد دل می کند.»
·        دیشب به داداش می گفت.

·        همراه با عثمان از کوچه بیرون می زنم.

·        دکانها همه بسته اند.
·        کوچه ها وخیابان ها از مردم پر اند.

·        شهر مثل هیولائی از خواب سنگین برخاسته.
·        به سنگینی نفس می کشد.

·        دسته های عزاداران از شمال و جنوب در راهند.

·        آشوبی هولناک شهر را فرا گرفته است.

·        قلبم طبل می کوبد.

·        می رویم محلهً چایچی ها.

·        ناگهان غول سپید پوش خروشانی مانند سیل از سیلاب سرازیر می شود.

·        غرشی هراس انگیز در فضا پیچده:

نجه قان آغلاماسون داش بوگون؟
کسیلیب یتمیش ایکی باش بوگون!

امروز که هفتاد و دو سر از تن جدا شده، 
سنگ، چگونه خون نگرید؟!
نوحه ای از 
صائب تبریزی

·        اشک از چشمانم می جوشد.

·        صحنهً نبرد در کربلا از پیش چشمانم مثل سینما می گذرد.

·        گرمای سوزان، تشنگی جانفرسا.
·        مرگ رو در رو.
·        مرگ پسر پیش چشم پدر.
·        مرگ برادر پیش چشم خواهر.
·        خون.
·        تا چشم کار می کند، خون.
·        جنگی نابرابر.
·        هفتاد و دو تن در مقابل هفت هزار تن.

·        دود از کله ام برمی خیزد.

·        کفن پوشان نزدیک می شوند.

·        قمه ها در دستان شان برق می زنند.

·        دیگر از نوحه های حزین خبری نیست.

·        غرشی هول انگیزدر راه است:
·        «شاخسی، واخسی، شاخسی، واخسی!»

·        عبدالعلی حمال با قدی بلند و هیکلی تنومند، قمه بدست، پیشاپیش در یورش است.

·        زمین زیر پایم می لرزد.

·        تنم از ترس بسان دیورای فرو می پاشد.

·        قلبم انگار دارد از دهنم بیرون می پرد.

·        «اگر کفن پوش دیوانه ای با قمه دو تکه ام کند.»
·        از ذهنم می گذرد.

·        بی اختیار، می زنم زیر گریه.

·        این بار اشک هایم نه از همدردی با امام و امام زاده ها، بلکه از ترس برهنه و عریان است.

·        عثمان می بیند که می ترسم، تنهایم می گذارد.

·        «دوستی اش فقط برای تقلب کردن در سر کلاس است و بس.»
·        با خود می گویم.

·        زن ها به همدیگر نگاه می کنند و می گویند:
·        «بچه داره از ترس می میره!
·        خاک بر سر مادرش که حیوونک را تنها ول کرده و رفته!»

·        ولی کسی حاضر نیست، قوت قلبم دهد و آرامم کند.
·         
·        چه زمانه ای!

·        انسانها انگار مسحور شبحی نامرئی اند.

·        کفن پوشان در شوری ویرانگر نعره می کشند و با مشت گره کرده بر کله های نیمطاس خود می کوبند.

·        سرهای شان آماس کرده است.

·        بی اختیار بدنبال شان کشیده می شوم.

·        ناگهان غرش مردان اوج می گیرد.

·        چشم ها از حدقه بیرون می زنند و قمه ها بر فرق سرها فرود می آیند.

·        خون فواره می زند.

·        غلغله در می گیرد.

·        جوان ها هراس زده هجوم می برند.

·        «قمه ها را از دست شان بگیرید.
·        بگیرید از دست شان و گرنه ...»
·        در فضا می پیچد.

·        کفن پوشان اما مقاومت می کنند:
·        «شاخسی!
·        واخسی!
·        برو کنار!
·        خون من چه ارزشی دارد، وقتی خون پاک حسین و ابالفضل بر خاک ریخته می شود.»

·        بالاخره عاشقان سلحشور امام خلع سلاح می شوند.

·        زن ها پچ پچ می کنند و دیوانه وار به خود می پیچند.

·        قمه ها از ترس ژاندارم ها پنهان می شوند.

·        کفن پوشان با سر و صورت خون آلود وارد شهر می شوند.

·        هزاران مرد و زن به تماشا ایستاده اند.

·        زنان و دختران له له زنان به دنبال کفن پوشان روانند.

·        یکی می گوید:
·        «عبدالعلی داشت خودش را می کشت.
·        گرفتن قمه از دستش آسان نبود.»
·         
·        و زن عبدالعلی به افتخار قامت می افرازد.

·        زن کوتاه قد ریقوئی است.
·        همسایهً ما ست.
·        می شناسمش.

·        «دلی هم قمه زده؟»
·        یکی می پرسد.

·        «آره.
·        مادرش گفته، قمه بزند شاید سر عقل بیاید.»
·        دیگری جواب می دهد.
·         
·        دلی که در حالت عادی نمی توانست درست راه برود، اکنون با سر و چهرهً خونالود تلو تلو می خورد.

·        طنازی می گوید:
·        «دلی انگار مست کرده است!»

·        جزو قمه زن ها بچه های دو سه ساله هم به چشم می خورند.

·        آنها در بغل پدر و مادرشان حمل می شوند.

·        قمه زن ها بالاخره وارد حمام می شوند.

·        ناگهان داداش را می بینم.
·        نمی دانم راهی کجا ست.

·        زیر لب می گوید:
·        «بگذار حداقل یکبار در سال کون شان را بشویند.
·        لاشخورها، برای خودنمائی حاضرند، خود را و بچه های شان را شقه شقه کنند.
·         اراذل و اوباش!
·        نه نماز می خوانند،
·        نه کون شان را می شویند و نه روزه می گیرند.
·        دزدی می کنند.
·        سر پا می شاشند و می آیند روز عاشورا قمه می زنند، تا جلوی مشتی زن احمق خود نمائی کنند!»

·        رنگم از ترس پریده.

·        لبانم از تشنگی خشکتر از لبان امام و اهل بیت او ست.


·        و حالا داداش با این دشنامه ای رنگ وارنگش!
·        اصلا سر در نمی آورم.

·        یک میلیون سؤال در کله ام وول می خورند و مثل اجنهً سرسخت و سمج به جانم افتاده اند.
·        کلافه ام.
·        داداش گم و گور می شود.

·        و من برمی گردم خانه.

ادامه دارد.

۱ نظر: