اثری
از
گاف نون
قصه ای دریافتی
گاف نون
قصه ای دریافتی
·
«انه؟»
·
لال می شوم و نمی توانم سؤالم را جمع و جور کنم و تحویلش
دهم.
·
«چی می خواهی بگی؟»
·
انه با ملایمت می پرسد.
·
دهنم انگار قفل
شده و باز نمی شود تا حرف بزنم.
·
«به، به.
·
حرف زدن هم یادت رفته؟»
·
انه با نگرانی می پرسد.
·
بعد برایم چای می ریزد و دو تا نقل هم در نعلبکی ام می
گذارد.
·
این دوتا نقل چای، نوعی رشوه است تا زبانم باز شود و سؤالم
را بشنود.
·
«بالاخره دهنت را باز می
کنی و حرفت را می زنی و یا با کوزه آب بزنم بر سرت؟»
·
«انه، داداش تو را هرگز
نزده؟»
·
با تته پته می پرسم.
·
انه نفس راحتی می کشد.
·
ظاهرا ترس برش داشته بود و فکر می کرد که من لال شده ام.
·
«نه.»
·
انه با اعتماد به نفس عجیبی جوابم می دهد.
·
«وقتی هم که خیلی از دستم
عصبانی باشد، می روم مباخ و در مباخ را پشت سرم می بندم تا غیظش بخوابد.»
·
·
«چرا به سلیمه خالا همین
کلکت را یاد نمی دهی؟»
·
می پرسم.
·
«گفتم که سلیمه، سفیه است.
·
از من ده سال بزرگتر است.
·
به همین دلیل کسر شأن خود می داند که به اندرز من گوش
دهد، چه رسد به عمل کردن.»
·
انه دست خود را رو می کند.
·
پس سکوتش در مقابل داداش اصالت نداشت.
·
انه واقعا خیال می کند که سلیمه خالا سفیه است.
·
در ذهن خود در مباخ مان را با در مباخ سلیمه خالا مقایسه
می کنم.
·
در مباخ ما اصلا در نیست.
·
فقط فوتی کافی است تا در هم بشکند.
·
در مباخ ما اصلا درست و حسابی بسته نمی شود.
·
در مباخ سلیمه خالا در مستحکمی است.
·
«شاید سلیمه خالا می ترسد
که افندی با لگد بزند و در مباخ شان هم بشکند و برای اذیت و آزارش دهها بهانه دیگر
داشته باشد.»
·
می گویم.
·
انه می اندیشد.
·
می خواهد ببیند، در نداشتن مباخ چه مشکلاتی را به دنبال
می آورد.
·
«نه.
·
سلیمه سفیه است.
·
البته افندی هم آدم نیست.
·
نه دین دارد و نه آیین.
·
عرق خور و لاابالی است.»
·
انه می گوید و من اندک اندک به درایت انه پی می برم.
·
همزیستی با خردمندی مثل داداش بی تأثیر نمانده است.
·
«چرا داداش افندی را به
راه راست، هدایت نمی کند؟»
·
می پرسم.
·
انه می زند زیر خنده.
·
اولین بار است که انه راست راستکی می خندد.
·
انه از فرط خنده نمی تواند حرف بزند.
·
تصور هدایت افندی به راه راست، آن هم توسط داداش، انه را از ریشه می خنداند.
·
انه وقتی از خنده خسته شد، می گوید:
·
«داداش اصلا یک لحظه هم
نمی تواند با افندی همنشین شود.
·
افندی که آدم نیست.»
·
«انه، ممکن است که منهم
مثل افندی بشوم؟»
·
می پرسم.
·
«نه.»
·
انه با اطمینان خاطر تسکینم می دهد.
·
«تو آدم خوبی خواهی شد.
·
آدم خوبی که همه همنشینی با تو را آرزو خواهند کرد و تو
از همه خواهی گریخت تا تنها باشی.»
·
انه حرفش را قیچی می کند.
·
انگار در دالان های تو در توی ذهنش دنبال اندیشه گمشده
ای می گردد.
·
«تو از همه خواهی گریخت تا
تنها باشی با اندیشه هایت که دم به دم افزایش می یابند و به جنونت می کشند.
·
«تو هم آدم نیستی.
·
تو از اجنه ای که هیئت آدم گرفته ای.
·
از اجنه اندیشنده ای، نه از اجنه معمولی و چل و ول.»
·
از گفتار انه دچار حیرت می شوم.
·
شاید کمتر کسی به اندازه انه راجع به من اندیشیده باشد.
·
«وای، اگر انه سواد می
داشت!»
·
با خود می اندیشم.
ادامه دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر