۱۳۹۴ اردیبهشت ۳۰, چهارشنبه

پینوتیو در عقاب آباد (26)

اثری از 
گاف نون 
قصه ای دریافتی

·        «انه؟»
·        لال می شوم و نمی توانم سؤالم را جمع و جور کنم و تحویلش دهم.

·        «چی می خواهی بگی؟»
·        انه با ملایمت می پرسد.

·        دهنم انگار  قفل شده و باز نمی شود تا حرف بزنم.

·        «به، به.
·        حرف زدن هم یادت رفته؟»
·        انه با نگرانی می پرسد.

·        بعد برایم چای می ریزد و دو تا نقل هم در نعلبکی ام می گذارد.

·        این دوتا نقل چای، نوعی رشوه است تا زبانم باز شود و سؤالم را بشنود.

·        «بالاخره دهنت را باز می کنی و حرفت را می زنی و یا با کوزه آب بزنم بر سرت؟»

·        «انه، داداش تو را هرگز نزده؟»
·        با تته پته می پرسم.

·        انه نفس راحتی می کشد.
·        ظاهرا ترس برش داشته بود و فکر می کرد که من لال شده ام.

·        «نه.»
·        انه با اعتماد به نفس عجیبی جوابم می دهد.
·        «وقتی هم که خیلی از دستم عصبانی باشد، می روم مباخ و در مباخ را پشت سرم می بندم تا غیظش بخوابد.»
·         
·        «چرا به سلیمه خالا همین کلکت را یاد نمی دهی؟»
·        می پرسم.

·        «گفتم که سلیمه، سفیه است.
·        از من ده سال بزرگتر است.
·        به همین دلیل کسر شأن خود می داند که به اندرز من گوش دهد، چه رسد به عمل کردن.»
·        انه دست خود را رو می کند.

·        پس سکوتش در مقابل داداش اصالت نداشت.
·        انه واقعا خیال می کند که سلیمه خالا سفیه است.

·        در ذهن خود در مباخ مان را با در مباخ سلیمه خالا مقایسه می کنم.
·        در مباخ ما اصلا در نیست.
·        فقط فوتی کافی است تا در هم بشکند.
·        در مباخ ما اصلا درست و حسابی بسته نمی شود.
·        در مباخ سلیمه خالا در مستحکمی است.

·        «شاید سلیمه خالا می ترسد که افندی با لگد بزند و در مباخ شان هم بشکند و برای اذیت و آزارش دهها بهانه دیگر داشته باشد.»
·        می گویم.

·        انه می اندیشد.
·        می خواهد ببیند، در نداشتن مباخ چه مشکلاتی را به دنبال می آورد.

·        «نه.
·        سلیمه سفیه است.
·        البته افندی هم آدم نیست.
·        نه دین دارد و نه آیین.
·        عرق خور و لاابالی است.»
·        انه می گوید و من اندک اندک به درایت انه  پی می برم.
·        همزیستی با خردمندی مثل داداش بی تأثیر نمانده است.

·        «چرا داداش افندی را به راه راست، هدایت نمی کند؟»
·        می پرسم.

·        انه می زند زیر خنده.
·        اولین بار است که انه راست راستکی می خندد.
·        انه از فرط خنده نمی تواند حرف بزند.
·        تصور هدایت افندی به راه راست، آن هم توسط داداش،  انه را از ریشه می خنداند.

·        انه وقتی از خنده خسته شد، می گوید:
·        «داداش اصلا یک لحظه هم نمی تواند با افندی همنشین شود.
·        افندی که آدم نیست.»  

·        «انه، ممکن است که منهم مثل افندی بشوم؟»  
·        می پرسم.

·        «نه.»
·        انه با اطمینان خاطر تسکینم می دهد.
·        «تو آدم خوبی خواهی شد.
·        آدم خوبی که همه همنشینی با تو را آرزو خواهند کرد و تو از همه خواهی گریخت تا تنها باشی.»

·        انه حرفش را قیچی می کند.
·        انگار در دالان های تو در توی ذهنش دنبال اندیشه گمشده ای می گردد.

·        «تو از همه خواهی گریخت تا تنها باشی با اندیشه هایت که دم به دم افزایش می یابند و به جنونت می کشند.
·        «تو هم آدم نیستی.
·        تو از اجنه ای که هیئت آدم گرفته ای.
·        از اجنه اندیشنده ای، نه از اجنه معمولی و چل و ول.»  

·        از گفتار انه دچار حیرت می شوم.
·        شاید کمتر کسی به اندازه انه راجع به من اندیشیده باشد.

·        «وای، اگر انه سواد می داشت!»
·        با خود می اندیشم.

ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر