اثری
از
گاف
نون
قصه
ای دریافتی
·
داداش پس از رسیدن به مدرسهً شیخ جعفر، خداحافظی
مهرآمیزی می کند و برمی گردد خانه.
·
در حیاط کوچک مدرسه عثمان را می بینم.
·
بچه های کلاس های بالاتر مثل شمر ذی الجوشن قدم می زنند
و برای بچه های تازه وارد خط و نشان می کشند.
·
ناگهان زنگ مدرسه به صدا در می آید.
·
نوکر مدرسه تازه واردین را در صف جلوئی کنار هم می چیند.
·
بعد مدیر می آید.
·
اشاره می کند و یکی از بچه ها پیش می رود.
·
سکوت مطلق حکمفرما ست.
·
بچه، کنار مدیر می ایستد.
·
کاغذی از جیب درمی آورد و شروع به خواندن می کند و بقیه
بلند بلند جملات او را تکرار می کنند.
·
البته تازه واردها هنوز نمی توانند حرف های او را
بفهمند، چه رسد به تکرار آنها.
·
دعای صبحگاهی که تمام می شود، مدیر ترکه به دست، پیش می
آید.
·
دست های مان را نشانش می دهیم.
·
اول کف دست ها را و بعد پشت شان را.
·
بعد با تنفر و انزجار خاصی گوش های مان را نگاه می کند.
·
کسانی که دست های شان کثیف است و یا صورت خود را نشسته
اند، به فرمان مدیر از صف بیرون می آیند و چند ضربه در کف دست شان با ترکه فرود می
آید.
·
بعد اشک های شان را پاک می کنند و شرمزده به صف برمی گردند.
·
وقتی بازرسی نظافت به پایان می رسد، ترس آلوده و
رنگباخته مثل توله سگ های تیپا خورده و تحقیر شده راهی کلاس های درس می شویم.
·
کلاس اول در طبقهً دوم است.
·
دفتر مدیر هم همینطور.
·
معلم کلاس اول خود مدیر است.
·
آقای سلیمانی نام دارد.
·
بلند قامت است، با چهره ای
کک مکی.
·
کنار عثمان روی نیمکتی می نشینم.
·
کتاب و دفتر و مدادم را بیرون می آورم و معلم حاضر ـ
غایب می کند.
·
اسم هرکس را که بر زبان می آورد، پا می شود و مدیر نگاهش
می کند و اجازهً دو باره نشستن صادر می کند.
·
مدیر روی تخته سیاه می نویسد:
·
آب
·
و بعد هجی می کند:
·
ایغ ـ آ ـ بیغ، آب.
·
بعد با ترکه ای که در دست دارد، به من اشاره می کند و می
پرسد:
·
«پینوتیو!»
·
من همچنان نشسته ام و نگاهش می کنم، منتظر سؤالش هستم.
·
داد می زند:
·
«پینوتیو! وقتی اسمت را صدا می زنم، باید پا شوی!»
·
برایم تازگی دارد.
·
ولی به یاد می سپارم که پا شوم، وقتی کسی اسمم را صدا می
کند و پا می شوم.
·
می پرسد:
·
«پینوتیو، آب یعنی چی؟ »
·
جواب می دهم :
·
«آب یعنی ایغ ـ آ ـ
بیغ!»
·
خنده اش می گیرد.
·
ترسم یک کمی دیگر هم می ریزد.
·
بچه هایی که کلاس اول را تکرار می کنند، همه باهم دست
بلند کرده اند و می خواهند، آب را معنی کنند.
·
وقتی معنی آب را می فهمم، از خود می پرسم:
·
«احمقانه نیست، خواندن و نوشتن را به زبان دیگر یاد
بگیریم؟»
·
ولی حرفی نمی زنم و سؤالم را به بعد موکول می کنم.
·
خدا را شکر که داداش سواد دارد و می تواند برایم توضیح
دهد، که چرا در عقاب آباد باید الفبا را
به زبانی دیگر یاد بگیریم.
·
مدیر ادامه می دهد:
·
«بیغ ـ آ ـ بیغ ـ آ ، بابا!»
·
و ما با صدای بلند نعره می کشیم:
·
«بیغ ـ آ ـ بیغ ـ آ ، بابا!»
·
معنی بابا را می دانم.
·
بعد نوبت به وصف بابا می رسد:
·
«بابا دندان ندارد.
·
دارا دندان دارد.
·
آذر دندان دارد.»
·
دارا و آذر در عقاب آباد زندگی نمی کنند و کسی آنها را ندیده است.
·
ولی دندان نداشتن داداش را قبل از آمدن به مدرسه هم می
دانستم و می توانم پیشاپیش بگویم که انه هم دندان ندارد.
·
سلیمه خالا هم همینطور.
·
بعد ازظهر ریاضیات داریم.
·
ولی مشکل ما همان مشکل قبل از ظهر است.
·
از یک طرف باید نوشتن اعداد را یاد بگیریم و از طرف دیگر
معنی آنها را.
·
«سواد آموزی در عقاب آباد
کار شاقی است.»
·
با خود می گویم.
·
بعد از مدرسه می روم پیش انه.
·
انه بزغاله و گوسفندهای پرواری را برای چرا به باغ برده
است.
·
پای درخت گردویی در سایه نشسته است و خیاطی می کند.
·
انه خیاط است.
·
بادامی پیدا می کند.
·
می شکند و هسته اش را در دهن من می گذارد.
·
من اما از شور دیگری سرشارم.
·
از شورغرورانگیز آموزش.
·
فکر می کنم مهمترین موجود روی زمینم.
·
با گام های بلند در باغ این ور و آن ور می روم و بلند ـ
بلند می گویم:
·
«ایغ آ بیغ ، آب.
·
بیغ آ بیغ آ، بابا.
·
دیغ آ ریغ، آ، دارا،
·
بابا دندان ندارد.
·
دارا دندان دارد.
·
آذر دندان دارد.»
·
انه ملعون ـ زیر چشمی ـ نگاهم می کند.
·
نگاهش لبریز از طعنه و طنز است.
·
محلش نمی گذارم.
·
بگذار آدم های بیسواد، هر چه می خواهند، بگویند.
·
من دیگر به جرگهً تحصیل کرده ها پیوسته ام.
·
عصر موقع برگشت به خانه، انه شروع می کند به داد کشیدن:
·
«ولی ما می رویم.
·
موقع آمدن، الاغ را هم بیاور!»
·
از تعجب کم مانده شاخ در بیاورم.
·
می گویم:
·
«انه! حالت خوبه؟»
·
می گوید:
·
«آره.
·
چطور مگه؟»
·
می گویم:
·
«برای چی داد می زدی؟
·
ولی که اینجا نیست و ما اصلا الاغ نداریم که ولی به خانه بیاورد.»
·
چشمک می زند.
·
زن بیمارگونه چنان جان گرفته که باز شناختنش کار حضرت
فیل است.
·
«می دانم.
·
ما که نیستیم دختر کچل همسایه می آید و هرچه دم دست می
یابد، می دزدد.»
·
انه می گوید.
·
من از خود می پرسم، تنها چیزی که در این باغ خراب شده بود، بادامی بود که کلکش را کنده ام.
· دختر همسایه چی برای دزدیدن خواهد یافت؟
·
«انه، می دانی که نقی هم دزدی می کند؟»
·
می پرسم.
·
«آره که می دانم.
·
از دست نقی به تنگ آمده ام.
·
هر جا پولم را قایم می کنم، پیدایش می کند.
·
مثل دزد های حرفه ای است.
·
نمی دانم، وقتی حامله بودم، از کدام دزدی لقمه گرفته ام
و خورده ام. کوفتم بشه!
·
حتما از مدینه.
·
او هم دزد است.»
·
انه می گوید.
·
«شاید حق با تو باشد، انه.
·
نقی هم با پسر او رفته بود دزدی.
·
اول می روند، کلید باغ را از گوله دان می دزدند و شب هنگام می روند و سیب می دزدند.
·
به من هم یکی داد.»
·
می گویم.
·
«می دانم.
·
می دانم.
·
به من هم داد.»
·
انه می گوید و انگار مزهً سیب را زیر دندان های درب و
داغانش مزمزه می کند.
·
«چطور بود، مدرسه؟»
·
انه می پرسد.
·
«خوب بود.
·
ولی درس را می بایستی به زبان فارسی یاد بگیریم.
·
نمی دانم برای چی؟
·
فارسی که زبان ما نیست.»
·
می گویم.
·
انه در کلهً تنبلش پاسخی برای گفتن نمی یابد.
·
چنینند آدم های بیسواد.
·
انگار در کله شان به جای مغز، گچ دارند.
·
انه بالاخره چیز بی ربطی در میان گچ های کله اش پیدا می
کند و تحویلم می دهد:
·
«برادرانم رفته اند تهران.
·
در نامه نوشته اند که در تهران، حتی بچه های شیرخواره فارسی بلدند.
·
تو که این همه بزرگی حتما می توانی یاد بگیری.
·
فارسی نباید زیاد سخت باشد و گرنه بچه های کوچک نمی
توانستند بلد باشند.»
·
می خواهم بگویم که بچهً کوچک زبان مادری اش را یاد می
گیرد و ربطی به سختی و یا آسانی فارسی ندارد.
·
بچه های عقاب آباد هم آذری صحبت می کنند.
·
چون زبان مادری شان آذری است.
·
ولی خسته شده ام و حوصلهً جر و بحث ندارم.
·
سر کلاس، عثمان نشسته بود، بغلم و هر چیز را می خواست،
ده بار بشنود تا یاد بگیرد و من می بایستی همه چیز را برایش توضیح دهم.
ادامه دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر