۱۳۹۴ خرداد ۳, یکشنبه

پینوتیو در عقاب آباد (29)


اثری از
گاف نون
قصه ای دریافتی

·        وقتی نقی از سر کار برمی گردد، می رویم حسینیهً محلهً «چایچی ها».
·        حسینیهً دیگری هم در محلهً قلندر باغ وجود دارد.
·        ولی ما که درجنوب شهر زندگی می کنیم، آنجا را ندیده ایم.

·        کی جرئت می کند، پا در کنام شیران نهد؟

·        نقی برای من مثل برادری است.

·        کنار هم روی فرش می نشینیم، مثل گوسفندها که در طویله.

·        چای می دهند، با قند.

·        لات های محل چایم را کش می روند و من از ترس به روی خود نمی آورم.

·        گردن کلفتی که جلوام نشسته، روی بر می گرداند به پشت سر و می خواهد بداند، چرا دست در جیبش کرده ام و من می دانم که دروغ می گوید.

·        «برای چی باید دست در جیبی کنم که از کون ملا هم تمیزتره؟»  
·        می گویم.

·        و او به خشم می آید، از یخه ام می گیرد و می خواهد خفه ام کند.

·        ناگهان نقی خبرش می شود و به دادم می رسد.

·        گردن کلفت با دیدن نقی ولم می کند.

·        ولی نقی ول کن من نیست.

·        خشمگین مشتی برسینه ام می کوبد و داد می زد:
·        «نمی تونی از خودت دفاع کنی، کره خر؟
·        پس این دست ها را خدا برای چی به تو داده؟»

·        و من که نفسم بند آمده، می خواهم دست به دامن لاتها شوم که این بار از دست نقی نجاتم دهند.

·        هوا دیگر زیاد گرم نیست.

·        عزاداران برمی خیزند.

·        از حسینیه بیرون می آییم.

·        علمداران در جلو می ایستند و دستهً زنجیر زن ها در دو ردیف صف آرائی می کنند.

·        بعد نوبت به سینه زن ها می رسد.

·        زنجیر زن ها پیراهن سیاه درازی پوشیده اند که دریچه ای در پشت شان باز است و پوست تن شان بیرون زده است.

·         این طایفه از جماعت را در ایتالیا هم دیده ام.

·        نقی می گوید، ما سینه خواهیم زد و نشان می دهد که چگونه با کف دست و یا با مشت می شود بر سینهً خود کوبید.

·        ومن می گویم:
·        «در سینهً من چند دقیقه پیش آزمایش کرده ای، می دانم.»

·        از دستش عصبانی ام.

·        دیگر نمی خواهم حتی رویش را ببینم.

·        او مرا پیش دیگران نه تنها زده، بلکه تحقیر هم کرده است.

·        و من چنین کسی را هرگز نمی بخشم.
·        چون بنظر من، هیچ کس حق ندارد، دیگری را تحقیر کند.

·        نوحه خوان را می شناسم، مش رحیم حمال است.

·        نوحه شعری شورانگیز است.

·        در طول کوچه ها نعره زنان پیش می تازیم و پس از چندی وارد مسجد جامع، تنها مسجدی که بعد از ظهرها باز است، می شویم.

·        کفش های مان را می کنیم و با خود می بریم.

·        چای می خوریم و برمی خیزیم.

·        این جا زن ها با پردهً سپیدی از مردها جدا شده اند.

·        در نتیجه برای زن ها، دیدن زنجیر زن ها و سینه زن ها ممکن نیست.

·        مش رحیم که نوحه اش را تمام می کند، احمد علی پا می شود.

·        دفتری از جیب در می آورد و نوحه های دلخراش شورانگیزی سرمی دهد.

·        اشکریزان و برآشفته مشت بر سینه می کوبم و قلبم انگار می خواهد از دهنم بیرون پرد.

·        داداش نشسته در گوشه ای و نگاهم می کند.
·        تبسمی بر لبانش نقش بسته است.

·        از مسجد که بیرون می آییم، متوجه می شویم که دستهً عزاداران شمال منتظر ورود به مسجد است.

·        آدم واره های قد بلند و هراسناک:
·        قلدران و دزدان و تهی مغزان.

·        ترسم می گیرد.

·        با نگاه خشم آلود شان بمباران مان می کنند.

·        گویی زیادی طول داده ایم و حضرات به خشم آمده اند.

·        نقی می گوید، ماه محرم فقط ماه عزا نیست، ماه جنگ شمال و جنوب عقاب آباد هم است و می تواند به خون و خونریزی بینجامد.

·        صدایی از پشت سرم می گوید:
·        «در اروپا برای تقسیم جهان از روی نعش یکدیگر می گذرند و در عقاب آباد  برای تقسیم مساجد.»

·        می دانم کیست.

·        صدایش آشنا ست.

·        محلش نمی گذارم.

·        نقی که لحظه ای پیش کره خرم نامیده، نمی خواهم این بار به خاطر صحبت کردن با سایه ام، بردارد و به حوض جلوی مسجد پرتابم کند.

·        وارد خیابان می شویم و زنان و کودکان را می بینیم که در پیاده روها صف کشیده اند و منتظر ایستاده اند، برای تماشای سوگواران سیاهپوش شهر با پشت های خونین و با آستین های بالا زده.

·        مردها از نظر گذرانده می شوند.
·        زیرگوشی اطلاعاتی رد و بدل می شود.
·        داماد و شوهر ایدئال جستجو می کنند، انگار.

ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر