اثری
از
گاف
نون
قصه
ای دریافتی
·
خورشید در دل آسمان آبی ایستاده بود و مثل اژدهایی، شطی از
آتش می دمید.
·
زمین داغ بود.
·
انگار پا برهنه بر روی ذغال های شعله ور راه می رفتم.
·
عرق کرده بودم.
·
·
پشه ها و مگس ها در جستجوی آب بر سرو رویم می نشستند و
کلافه ام می کردند.
·
تشنه بودم.
·
وقتی آدم عرق می کند، تشنه شدنش، طبیعی است.
·
·
درانتظار فرشته ای که بچه ی بی پناه کلافه از گرما را
یاری دهد، آه می کشیدم.
·
ولی از فرشته خبری نبود.
·
بالاخره به شهر رسیدم.
·
جلوی کارگاه نجاری مشد حبیب، به عوض ملائکه مددرسان به کودکان، لات های محل در سایه
ایستاده بودند و با نگاه حیز شان تیربارانم می کردند.
·
زیر چشمی نگاه شان کردم.
·
تصمیم گرفتم در طول پیاده رو دیگر حرکت کنم، تا از شرشان
به دور باشم.
·
یکی از پشت سرم اخطار داد:
·
«نرو به پیاده رو دیگر!
·
لات ها زنبورها را دیوانه کرده اند.»
·
از صدایش شناختم.
·
«برو پی کارت!
·
کلافه ام از گرما.»
·
سر سایه ام که مرتب هشدار می داد، داد کشیدم.
·
دو باره تکرار کرد:
·
«نرو به پیاده رو دیگر!».
·
«به تو مربوط نیست.
·
برو پی کارت و راحتم بگذار.»
·
آهسته گفتم.
· به خرابهً
روبروی کارگاه نجاری که رسیدم، ناگهان صدها زنبور خشمگین ریختند سرم.
·
لات ها کیف خر
می کردند و از خنده روده بر شده بودند.
·
چنینند اجامر
و اوباش در عقاب آباد.
·
خوشبختی خود
را در بدبختی دیگران می بینند و از زجر دیگران آرامش روحی می یابند.
·
کسی به کمکم
نیامد.
·
سر و رو و
گردنم از نیش زنبورها می سوخت.
·
به هر مصیبتی
خود را از دست شان نجات دادم و به خانه رسیدم.
·
سرم باد کرده
بود.
·
صورتم باد
کرده بود.
·
چشمانم، دماغم
و لب هایم هم همینطور.
· از درد می نالیدم.
·
انه دست پاچه شد.
·
روی پوست آماس کرده ام، گل مالید.
·
نگاهش که کردم، دیدم، چهره اش خیس اشک است.
·
مرتب می گفت:
·
«زنبورهائی که نیشت زده اند، دیگر زنده نیستند.
·
نیش که می زنند، درجا می میرند.»
·
برای من زنده و یا مرده بودن زنبورها یکسان بود.
·
من بیشتر از دست لات های عقاب آباد خشمگین بودم و می
خواستم، گم و گور شوند و دیگر چشمم به روی کریه شان نیفتد.
·
زنبورها فقط قصد دفاع از حریم لانه شان را داشتند و مرا
با لات ها عوضی گرفته بودند.
·
·
آدم ها بلحاظ ظاهر همه مثل هم اند.
·
چطوری می توانستند، مرا از لات ها تمیز دهند.
·
«راستش را بخواهی، من از مرگ زنبورها خوشحال نیستم.»
·
گفتم.
·
«دلم می خواهد زنده بمانند.
·
زنبورها موجودات بسیار سودمندی اند.
·
اگر آنها نباشند، مگس ها و پشه ها آنقدر زیاد می شوند که
باید از دست شان به کره مریخ فرار کنیم.»
·
اشک چشمانش را به آستین سترد، لبخندی رنگ باخته بر
لبانش رویید و اندکی آرام گرفت:
·
«بچه ام، چقدر عاقله!
·
از کجا این همه چیز یاد گرفته ای، کوچولوی نازنینم؟»
·
زیر لب زمزمه کرد.
·
داشت با خودش حرف می زد.
·
«لخت شو، برو توی حوض!»
·
دوباره سایه ام آمده بود و فرمان می داد.
·
لباس هایم را کندم و وارد حوض شدم:
·
آب آرامش بخش.
·
«ممنون!
·
خیلی ممنون!»
·
آهسته گفتم.
·
«بی تو چی می توانستم
بکنم؟
·
مرا ببخش، بخاطر پرخاشم.
·
حق با تو بود.
·
باید از جلوی لات ها رد می شدم و چشم در چشم شان می دوختم.
·
فرار از رزم با اوباش شایستهً ما نیست.»
·
«گفتنش آسان است، پینوتیو!
· لطفا هارت و پورت نکن، من تو را بهتر از هر کس می شناسم.
·
لات ها، لات اند و برای آدم کردن شان به عمر نوح نیاز است.»
·
سایه تیز اندیشم گفت.
·
«با کی داشتی حرف می زدی؟»
·
انه با حولهً تمیزی بالای سرم ایستاده بود و می پرسید.
·
از حوض بیرون آمدم.
·
با حوله سر و تنم را خشک کرد و سؤالش را تکرار کرد.
·
اگر جوابش را نمی دادم، فکر می کرد که تحت تأثیر نیش
زنبوران جنون گرفته ام.
·
بعد با خود می گفت:
·
«خاک بر سرم.
·
با جن جنون گرفته چه باید بکنم.
·
حتی جنگیر زورش به جن جنونگرفته نمی رسد.»
·
اگر می گفتم که با سایه ام داشتم حرف می زدم، فکر
می کرد که دیوانه شده ام و از خود می پرسید.
·
«کدام آدم عاقل با سایه اش صحبت می کند؟»
·
به جای جواب، گفتم:
·
«از گشنگی دارم می میرم!»
ادامه دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر