اثری
از
گاف
نون
قصه
ای دریافتی
·
داداش پا می شود.
·
کفش هایش را می پوشد.
·
بند تنبانش را محکمتر می بندد.
·
بعد رو به انه می گوید:
·
«امروز باید مسجد را مفروش
کنیم.»
·
«من هم می خواهم بیایم.»
·
می گویم.
·
دنبالش می دوم.
·
کفش های تازه ام را پوشیده ام.
·
داداش برایم «گوندورا» خریده است.
·
از شنیدن تق تق کفش هایم روی سنگفرش راه کیف خر می کنم.
·
داداش می گوید که به صدای پای اسب ماننده است و من می
خندم و می گویم:
·
«کاش اسبی بودم.»
·
دلم می خواهد، داداش یکبار، حداقل یکبار، از دستم بگیرد
و باهم راه برویم.
·
ولی او انگار یک همچو کاری را در شاًن خود نمی داند.
·
با گام های بلند راه می رود و من نفس نفس زنان مثل توله
سگی به دنبالش می دوم.
·
آدم های خوب هم می توانند، بی رحم باشند.
·
آدم ها نه فقط بخاطر آنچه می کنند، باید شرم کنند، بلکه ضمنا
بخاطر آنچه که نمی کنند.
·
فرش ها در خانهً سید ممد قرار دارند.
·
مش رحیم حمال هم آمده است.
·
من قالیچه های کوچک را برمی دارم و او فرش های بزرگ را.
·
داداش در مسجد می ماند و آنها را پهن می کند.
·
غریبی در گوشهً مسجد نشسته است.
·
داداش می گوید که گدائی از ده همسایه است.
·
داداش سماور غول آسا را هم از اتاق بغلی مسجد به کمک مش
رحیم بیرون می آورد و در جای مناسبی می گذارد.
·
بعد استکان ها و نعلبکی ها را در سینی های پهناور، جلوی
سماور می گذارد.
·
می نشیند و چپقش را آماده ی کشیدن می کند.
·
«محرم برای چیه؟»
·
می پرسم.
·
داداش چپقش را از دهن برمی دارد و می گوید:
·
«عوام الناس خیال می کنند، محرم ماه عزا ست و امام حسین،
امامی مظلوم و توسری خور.
·
محرم اما ماه قیام است.»
·
در صدای داداش ببری قد می افرازد، انگار.
·
ببری شریف و غرورانگیز.
·
«قضیه از این قرار بوده که
مردم کوفه، تصمیم به قیام می گیرند تا حکومت یزید را واژگون سازند.
·
به امام پیام می فرستند که برود و رهبری قیام را بدست گیرد.
·
امام برای اطمینان خاطر حضرت مسلم، پسر عموی خود را
روانهً کوفه می کند تا اوضاع را مطالعه کند و قیام را تدارک ببیند.»
·
داداش پکی عمیق به چپق می زند.
·
صورتش مثل صورت آل عبا نورانی است.
·
من خسته شده ام و در گوشه ای می نشینم.
·
داداش مدرسی خستگی ناپذیر است.
·
از هوش من هم انه خیلی خوشش می آید و هم داداش.
·
شاید یک هزارم حرف هایی را که داداش در این مدت کوتاه به
من زده، در اینهمه سال به پسرانش نزده باشد.
·
اصلا محل سگ هم به هیچکدام شان نمی گذارد.
·
برای من اما همیشه وقت دارد.
·
از اسم ایتالیائی من هم راضی نیست.
·
به همین دلیل به اسم پدر مرحومش صدایم می زند.
·
«حضرت مسلم به امام خبر می
دهد که شرایط قیام آماده است.
·
امام با هفتاد و
دو تن از یارانش راه می افتد.
·
اهل کوفه مرعوب از قدرت یزید و مفتون سکه های نقره و طلای او پا روی حرف خود می گذارند و تن به خیانت
می دهند.»
·
داداش نمی تواند به سخن خود ادامه دهد.
·
اشک امانش نمی دهد.
·
دستمال از جیب در می آورد و اشک چشمانش را خشک می کند.
·
این همان دستمالی است که داداش به هر مناسبتی از آن
استفاده می کند.
·
من هم احساساتی شده ام.
·
از مردم کوفه که زیر قول شان زده اند، متنفرم.
·
«بعد چی می شود؟»
·
با کنجکاوی می پرسم.
·
«حضرت مسلم خیلی دلاور بود.
·
عمال یزید را برمی داشته و پرت می کرده دهها متر آن
ورتر.
·
ولی بالاخره از پشت خنجر می خورد و دو طفل خردسالش
بیرحمانه به قتل می رسند.»
·
داداش دوباره دستمال از جیب در می آورد و اشکش را خشک می
کند.
·
چشمان درشت و روشنی دارد با ابروانی پر پشت و ریش سیاه و
سپید.
·
«اطفال خردسال را برای چی
می کشند؟»
·
با حیرت و نفرت می پرسم.
·
داداش ظاهرا جواب روشنی به این سؤال ساده ندارد.
·
«آنگاه سپاهی عظیم جلوی
حرکت امام و یارانش را در کویر کربلا سد می کند.
·
هفتاد و دو تن در برابر هفت هزار تن.
·
راه چاه های آب به روی شان بسته می شود.
·
نبردی خونین و نابرابر در می گیرد.
·
امام چندان از سپاه یزید می کشد که خون تا زانوی اسبش
بالا می آید.»
·
از خود می پرسم:
·
«در کویر کربلا خون چگونه
می تواند تا زانوی اسب کسی بالا رود؟»
·
·
داداش انگار از حالت صورت من، فکرم را می خواند و می
گوید:
·
«اسب امام در حین نبرد،
وارد گودالی شده بود.»
·
«آهان.
·
پس اینطور.»
·
می گویم و داداش متوجه می شود که تناقضی در بین نیست و
ادامه می دهد:
·
«تشنگی از سویی و کثرت
سپاه دشمن از سوی دیگر سبب می شود که امام و یارانش شهید شوند و زنان و کودکان شان
اسیر گردند.
·
ما ـ شیعیان 12 امامی ـ از این به بعد ماه محرم را گرامی
می داریم.»
·
داداش مبلغی تردست و توانا ست.
·
داداش سال ها قبل در ایام نوجوانی، فقه و حدیث خوانده
است و سوادش به اندازه یک مجتهد است.
·
«داداش، تو که اینهمه می دانی، چطور موعظه نمی کنی؟»
·
می پرسم و داداش از شنیدن این سؤال لذت می برد، ولی به
روی خود نمی آورد.
·
«تو سوادت صد برابر میرزا
رضا ست.»
·
«میرزا رضا آدم خوبی است.
·
آخوند ها اما روی هم رفته، پفیوزند.»
·
داداش با نفرت می گوید.
·
«اگر امام زمان ظهور کند،
قبل از همه حساب همین آخوندها را کف دست شان می گذارد.»
·
دلم می خواهد بدانم چرا و چگونه؟
·
داداش می گوید:
·
« پیامبر و ائمه اطهار همه طرفدار زحمتکشان بودند.
·
آخوند ها اما سرسپرده اغنیا هستند.»
·
«امام زمان چطوری حساب شان
را کف دست شان می گذارد؟»
·
می پرسم.
·
«امام زمان چوب تو کون شان
می کند.
·
امام زمان ذوالفقار دارد، به ضربتی همه این اراذل و
اوباش را گردن می زند و زمین را از لوث وجودشان پاک می کند.»
·
داداش می گوید و من صف عظیمی از آخوند های عمامه به سر
رنگ پریده را در ذهن خود مجسم می سازم.
·
و امام دادگری را در هیئت داداش می بینم که به ضرب
شمشیری دهها هزار کله عمامه مند را بسان کفترهای عبدالله در هوا به پرواز در می آورد.
·
«داداش، اگر آخوند ها
کثافت محض اند، پس چرا پشت سرشان نماز می خوانی و به اراجیف شان گوش می دهی؟»
·
می پرسم.
·
«استثناء همیشه هست.»
·
داداش می گوید.
·
«من اما به مجتهد گفتم که
دیگر پشت سرش نماز نخواهم خواند.»
·
«چرا؟
·
مگر چه کرده بود؟»
·
کنجکاوانه می پرسم.
·
غروری سرشته به فخر در دلم می جوشد.
·
چه سعادتی است، داداشی با چنین شخصیتی داشته باشی!
·
«هیچی.
·
به فعله و عمله، محل سگ هم نمی گذاشت.
·
ولی وقتی خرپولی وارد مجلس می شد، به احترامش از جا بلند
می شد.»
·
داداش با خشم می گوید.
·
«تو چی گفتی؟»
·
می پرسم.
·
«گفتم، دیگر پشت سرت نماز
نخواهم خواند.
·
تو پیرو پیامبر نیستی.»
·
داداش با غیظ می گوید.
·
انگار هنوز هم از دست مجتهد خشمگین است.
·
«مجتهد چی گفت؟»
·
می خواهم بدانم.
·
«گفت که پیامبر هم با دیدن
رؤسای قبیله پا می شد.»
·
داداش با نفرت می گوید و من فکر می کنم که داداش به حرف
مجتهد تره هم خرد نمی کند.
·
بعد ادامه می دهد:
·
«گفتم که در حدیث آمده که پیامبر
دست پینه بسته دهقانان را می بوسید و نه دست متمولین خرپول را.»
ادامه دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر