اثری
از
گاف
نون
قصه
ای دریافتی
·
ناگهان نعرهً وحشتناکی به هراس مان افکند:
·
«بگذار بچه را زمین!
·
درنده بی پدر و مادر!
·
بگذارش زمین!»
·
نگاه که کردم، دهقانی چارق به پا دیدم که بیل به دست به سوی
مان می دوید و نعره می کشید.
·
گرگ خاکستری آهسته پایینم گذاشت و فرار کرد.
·
در حین فرار سرش را برگرداند و جویبار نگاه مهربانش را به
سویم جاری ساخت.
·
با تکان دست از گرگ یاری رسان خدا حافظی کردم و عشقی
جنون آسا در قلبم جوشید.
·
دهقان، شگفت زده نگاهم کرد.
·
«جنی یا آدم؟»
·
پرسید.
·
«مادرم جن است، پدرم آدم.»
·
جواب دادم.
·
با حتیاط تمام جلوتر آمد.
·
کوله پشتی ام را کنترل کرد و پرسید:
·
«اسم پدرت چیه؟»
·
«داداش.»
·
جواب دادم.
·
«داداش که اسم نمی شود.»
·
دهقان به طعنه گفت.
·
«مادرش جن است، پدرش داداش
و خودش خدا می داند، چیست.»
·
«گرگ می توانست تکه پاره
ات کند.»
·
دهقان با انگشت نشانه اخطار داد.
·
بعد نگاهی به پاهای خون آلودم انداخت و با ترحم خاصی گفت:
·
«به پدرت بگو، حداقل یک
جفت چارق برایت تهیه کند.»
·
نگاهی به چارق های خود انداخت.
·
«خرجی ندارد.»
·
بعد زیر لب به داداش دشنام داد:
·
«مردکه خر.
·
آدم قحطی بود، رفته با اجنه ازدواج کرده.»
·
بعد پرسید:
·
«اسم هم داری؟»
·
«اسمم پینوتیو ست.»
·
گفتم.
·
دهقان تف کرد بر زمین و با خودش گفت:
·
«پینوتیو!
·
چه اسم هائی مردم، به بچه ها شان می گذارند!»
·
و راهش را کشید و رفت.
·
داداش از دیدنم شاد شد.
·
شاید خیلی گرسنه بود.
·
شاید هم نگرانم شده بود.
·
آدم های بزرگ اما احساس شان را بازگو نمی کنند.
·
یا از احساس شان بی خبرند و یا برای خودشان نگه می دارند.
·
می خواست بغلم کند و صورتم را ببوسد.
·
من هم تشنهً نوازش و مهر پدر بودم.
·
ولی او احساسش را لگام زد، مثل همیشه.
·
احتمالا به خود گفته بود:
·
«احساساتی نشو.
·
پسر بچه را نباید لوس کرد.»
·
نمی دانم کدام مغز بیمار این اندیشه را اندیشیده است.
·
مردم در این خراب آباد، آواز قناری را حتی به بند می کشند
و از هر آنچه که زیبا و دوست داشتنی است، هراس و پرهیز دارند.
·
داداش گره سفره را باز کرد و در فنجانی چای ریخت.
·
خیار پژمرده ای را از سفره برداشت و با چاقوی قیر آلودش،
که هم از آن، برای تمیز کردن قیر چپق و هم برای پوست کندن میوه استفاده می کرد،
پوست کند.
·
مغز خیار را با چاقو ریز ریز کرد و در کاسه ای که ماست و
آب داشت، ریخت، بعد همش زد و مشغول خوردن شد.
·
پوست خیار را هم من زدم به تن.
·
خسته بودم و به نیرو نیاز داشتم ولی داداش از فرط گرسنگی
به فکر من نبود.
·
دلم چای می خواست، ولی برای چای خوردن فنجان اضافی
نداشتیم.
·
«موقع آمدن، یک گرگ خاکستری کمکم کرد.»
·
با احتیاط به داداش گفتم.
·
«گرگ مهربانی بود.»
·
بی تفاوت نگاهم کرد.
·
انگار معمولی ترین خبر هرروزه را می شنید.
·
«من هم که به اندازه تو بودم، کمکم کرده بود.
·
از سفره غذا گرفته بود و بلندم کرده بود و برده بود.»
·
داداش گفت.
·
چشمان داداش از مهر لبریز بودند.
·
زلال بسان آب چشمه.
·
تعجب کردم.
·
گفتم که مرا هم درست به همین سان کمک کرده است.
·
«ملائکه اغلب به شکل حیوانات ظاهر می شوند و از بچه هایی
که کمک لازم دارند، دستگیری می کنند.»
·
داداش گفت و نگاه خسته اش را به پاهایم دوخت.
·
«فردا می رویم و یک جفت کفش برایت می خریم.
·
پا برهنه به مدرسه راهت نمی دهند!»
·
در حالی که دراز کشیده بودم، به حرف هایش گوش می دادم.
·
من فقط خسته بودم و می خواستم بخوابم.
·
ولی مگس ها راحتم نمی گذاشتند.
ادامه دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر