۱۴۰۳ مهر ۲۵, چهارشنبه

کلنجار ایده ئولوژیکی با همنوع (۴۳۹)

   


میم حجری


با جوانی سر خوش است این پیر بی تدبیر را
جهل باشد با جوانان پنجه کردن پیر را
روز بازار جوانی پنج روزی بیش نیست
نقد را باش اي پسر کآفت بود تأخیر را
اي که گفتی دیده از دیدار بت رویان بدوز
هر چه گویی چاره دانم کرد جز تقدیر را
زهد پیدا کفر پنهان بود چندین روزگار
پرده از سر برگرفتیم آن همه ی تزویر را
سعدیا در پای جانان گر به خدمت سر نهی
همچنان عذرت بباید خواستن تقصیر را
سعدی





مرگ در آوارگی ساعدی
ا
نویسنده و نمایشنامه‌نویس غلامحسین ساعدی از اواخر دهه سی و به تدریج جایگاه خود را در میان فرهیختگان ایرانی باز کرد. نویسنده‌ای که زبان دیگری برگزیده بود و از سانتیمانتالیسم و رمانتیسم در کارهایش خبری نبود.
ساعدی پزشک روان و اعصاب بود. دانش پزشکی او بیمارانش را درمان می‌کرد و نوشته‌هایش درد‌های جامعه را هویدا می‌ساخت، بی آن‌که درمانی برایش یافته باشد. عمرش کوتاه بود و بارش بسیار. در کارنامه کمتر نویسنده‌ای می‌توان این همه اثر چاپ شده و نشده یافت.
"اوتللو در سرزمین عجایب"، انتشار دوباره‌ی مجله "الفبا" و "ملا کورپوس" آثاری است که از ساعدی در تبعید بر جای مانده است.
ساعدی در دیماه سال ۱۳۱۴ متولد شد و در دوم آذر ماه ۱۳۶۴ خورشیدی، در سن پنجاه سالگی درگذشت.
با روزنامه‌نگاری شروع کرد و در نوجوانی، هم‌زمان در سه روزنامه‌ی "فریاد"، "صعود" و "جوانان آذربایجان" قلم زد. با قصه‌ی "نخود هر آش" می‌خواست به آش ویژه‌ی فرهیختگان بپیوندد. قصه اما چاپ نشده باقی ماند. دستگیری و زندان چند ماهه، پس از بیست و هشتم امرداد ماه سال سی و دو، از آن پس در زندگی ساعدی، برشی بود تکراری که تا پایان عمر ادامه داشت.
دنیای ذهنی ساعدی را می‌توان در فیلم‌ها یا نمایش‌ها‌یی که بر اساس نوشته‌های او ساخته شده‌اند نیز دید. واقعیت تلخ و خشنی که اگر چه احتمالا در ظواهر زندگی شهری دیده نمی‌شود، اما در بطن جامعه و در میان روستاییان وجود دارد و قابل لمس است. "دایره مینا"، "گاو" و "آرامش در حضور دیگران" و نمایشنامه "آی با کلاه، آی بی کلاه"، نمونه‌های برجسته‌ی این واقعیات است.
دنیای ماکابری ساعدی؛ شگردی در خدمت رئالیسم
مرگ‌اندیشی یکی از ویژگی‌های نویسندگان و شاعران آن دوره بود. مد روز نویسندگان اروپایی به جامعه فرهیختگان ایرانی با بستر اجتماعی مناسب با آن، منتقل شده بود. سایه‌ی مرگ در لابلای سطور نهفته بود، بدون آن که گاه واقعا شاعر یا نویسنده، مرگ‌اندیش باشد. ساعدی اما آنگونه که خود گفته است، از کودکی با مرگ همزاد بوده. مرگِ خواهر یازده ماهه، او را با راه قبرستان آشنا می‌کند. علاوه بر او اما مرگِ بندانداز پیری که در آخر کوچه آن‌ها می‌زیسته، همچون زخمی عمیق بر ذهنش می‌نشیند.
«نه تنها نام این عفریت کثیف بدنهاد، که خودش هم چهل سال تمام با من بوده است. چه مرگ‌ها که ندیده‌ام و چه عزیزانی را که به خاک نسپرده‌ام. سایه‌ی این شبح لعنتی همیشه قدم به قدم با من بوده است.»
ساعدی پزشک بود و مطبش در خیابان دلگشا. در مطب به روی همه بیماران باز بود. بیمارانی که می‌دانستند بدون دادن حق ویزیت هم می‌توانند به دیدار دکتر بروند. دکتر فقر را می‌شناخت و فقر مالی و ذهنی بیماران رامی‌کاوید. مطب گویا تنها بهانه‌‌ای بود برای نوشتن. خستگی‌ناپذیر بود و می‌نوشت و می‌نوشت و باز هم کم می‌آورد.
محمدعلی سپانلو ساعدی را یک پزشک روان و اعصاب می‌داند که تخصص خود را با هنرش تلفیق کرده و به کشف رویه‌های تاریک واقعیت رفته است. این چیزی جز تزریق واکسن مکشوفه به خود کاشف نیست. وی دنیای ماکابری ساعدی را شگردی می‌داند در خدمت رئالیسم.
با صد هزار مردم هم تنهایی
ساعدی در نامه‌ای به فرج‌الله صبا، روزنامه‌نگار می‌نویسد: «در هر کاری خواسته‌ام خود را زودتر خلاص کنم. در نوشتن خواسته‌ام زودتر فارغ شوم و جنین مرده بیرون انداخته‌ام.»
جنین‌هایی که ساعدی تصور می‌کرد که مرده‌اند، اما گویا همه با روح مسیحایی به زندگی بازمی‌گشتند. کارگردانان برای اجرای نمایشنامه‌هایش سر و دست می‌شکستند و مطبوعاتی‌ها برای ربودن مقالاتش به صف می‌ایستادند و کتاب‌هایش بر سر دست‌ها می‌چرخید. شلوغی و هیجان و رفت و آمد بسیار از زندگی ساعدی جدا‌نشدنی بود. همه جور معاشری دور و برش بودند. دامنه‌ی معاشرتش آنچنان وسیع و گونه‌گون بود، که تصوری برای لحظات تنهایی او باقی نمی‌گذاشت. با این همه از این شعر رودکی هیچگاه غافل نماند که می‌گوید:
با صد هزار مردم تنهایی/ بی صد هزار مردم تنهایی
جواد مجابی که از نزدیک با او آشنا بوده، او را آنارشیستی می‌داند که «به اخلاق رایج پایبند بود و افکار عمومی برایش تابو».
چندین بار به زندان رفته بود و گاه از خانه‌ای به خانه‌ی دیگر و از بامی به پشتکی دیگر فرار می‌کرد تا زندان بعدی را به تعویق بیاندازد. در همان خانه‌های پرت و اطاقک‌های زیرشیروانی که پناهگاه او بودند، کاغذها بود که پشت سر هم سیاه می‌شد.
مجابی می‌گوید: «سرش پر از مضمون‌ها، فضاها و کابوس‌های سیال مهاجم بود. او شکارچی هشیار این جنگل هول و هیجان بود.»
ناصر پاکدامن، نویسنده و پژوهشگر، با ساعدی در سال‌های پیش از انقلاب دوستی داشته و در پاریس از نخستین روز تبعید او در غربت، تا پایان راه، همراهش بوده است.
پاکدامن این جمله‌ی سارتر، متفکر فرانسوی را که می‌گوید: من شور و شوق درک آدمیان را دارم، ولعی می‌داند که در ساعدی نیز وجود داشت:
«برای ساعدی هر آدمی مانند یک دایرْهالمعارف بود. مقصود سارتر هم این است که اگر شما هر فردی را در نظر بگیرید و دنبال تمام روابطش بروید، کمکم به همهی جامعه میرسید. حال ممکن است این فرد قصاب سرکوچهتان باشد، ممکن است مأمور پست و یا هر آدم دیگری باشد. بنابراین هر فردی دریچهای است بهروی تمامی جامعه. به این معنی بود که من گفتم ساعدی هم آشناییاش با آدمهای مختلف، نوعی آشنایی با تمام جامعه بود و حرص و ولع داشت که آدمهای مختلف را ببیند، بنشیند با آنها حرف بزند، دوستانه دل بهدل بدهد و بگوید و بشنود.»
اما این تنها جوانان امروز ایران نیستند که از زبان عامیانه یا " آرگو" استفاده می‌کنند. ساعدی با طنزی که در نوشته‌هایش موج می‌زند، اصطلاحاتی را به کار می‌برد که ورد زبان اطرافیانش بود. گاه از پسوند‌های انگلیسی استفاده می‌کرد و واژه‌ی فارسی را به آن‌ها می‌چسباند و این ترکیب را دهان‌گرد همه می‌کرد. پاکدامن با بسیاری از این واژه‌ها آشنایی دارد:
«ساعدی مانند هر آدمی در نوع خودش، عادات و رفتارهای خاص خود را داشت. یکی از آنها هم این بود که خیلی با کلمات بازی میکرد و از قدیم که در تهران هم همدیگر را میشناختیم، همیشه سعی میکرد لغاتی را با استفاده از لغات انگلیسی درست کند، یا مثلا با کلمات عربی، جملات عربی درست کند…
وقتی این اصلاحات را میساخت، آنها را مرتب تکرار میکرد. یکی از آنها مثلاً جیمز بود. جیمز اصطلاحی است که معمولاً در خانوادههای اشرافی انگلستان به سرپیشخدمت میگویند. بنابراین آدمها را به اینصورت نام مینهاد و میگفت: جیمز، جیمز… یا اینکه اصطلاحاتی درست میکرد، به سیاق اسم درست کردن انگلیسی که مثلاً آخر آن "ایشن" اضافه میکنند؛ مانند کالشن، دایرکشن، پابلیکیشن و… او بر این سیاق، اصطلاحاتی درست میکرد مانند: "زِرتیشن" و مرتب این را تکرار میکرد.
اگر راجع به زرتیشن حرف میزنم، برای این است که در مصاحبهای هم که با تاریخ شفاهی هاروارد کرده، این زرتیشن را بهکار میبرد و بنابراین وارد تاریخ شده است. چنین لفظی از دو کلمهی زِرت که در زبان عامیانهی فارسی خیلی بهکار میرود و اصطلاحات مختلفی از آن وجود دارد، مانند زرتاش در رفت، زرتی، زرتی رفت، زرتی گفت… و با ساعدی هم اصطلاح زرتیشن را داریم. او زرتیشن را در معنی اینکه کلکاش را کندیم یا کلهپا شد و… بهکار میبرد و معانی خیلی متفاوتی از این کلمه را میپذیرفت.
اصطلاح دیگری هم با کاراته بهکار میبرد و میگفت: «کاراتهاش کردم». به این معنا که مثلاً اگر فلانی بهاینجا میآمد، من کاراتهاش میکردم. یا استرتیپتیز یا سرویس کردن، میگفت: «سرویساش میکنم».
این عادتی بود که چنین تکیه کلامهایی را به تبع زبان انگلیسی و با استفاده از کلماتی که تلفظ انگلیسی داشت، بهوجود میآورد. در این قضیه هم خیلی موفق بود. یک نمونهی آن را برایتان میگویم: غلاحسین وقتی به پاریس آمد، فرانسه بلد نبود. اوایل حضور او در پاریس، یک شب با هم بیرون رفته بودیم و وقتی از آنجا برمیگشتیم تاکسی گرفتیم. او کلمهای را با تلفظ فرانسه درست کرده بود و میگفت: «زپرتاسیون دولامرد». مرد، در فرانسه به معنای گُه است. زپرتاسیون هم چیزی در همان معنا است و این اصطلاح را او طوری قشنگ تلفظ میکرد که رانندهی تاکسی فکر میکرد دارد با او فرانسه صحبت میکند و به فرانسوی به او جواب میداد.
این از جنبههای روحیهی شاد و طنز همیشگی غلامحسین بود که آدم بسیار مطبوع، خوشصحبت، خوشکلام خوشمحضری بود.»
ساعدی کم جرات بود و ترسو. این صفت او مورد تایید رضا اغنمی، بسته‌ی نزدیک او نیز هست. اما ترس از نزدیک شدن به نویسندگان بزرگ از گونه‌ی دیگری بود:
«صدها بار چخوف را روی پله‌های آجری خانه‌مان، زیر درخت به، لم داده در اتاق نشیمن دیده بودم. از فاصله‌ی دور، جرات نزدیک شدن به او را نداشتم، هنوز هم ندارم.»
شاید همین کم جراتی بود که او را از تقلید برحذر می‌داشت. "گوهر مراد"، یکی بود و شباهتی به دیگران نداشت. او اغلب نوشته‌هایش را تجربه کرده بود. به روستای "بیل" سر زده بود و پای حرف‌های ساده‌ی روستاییان نشسته بود. همین پاسخ‌های ساده و گاه احمقانه روستاییان در قالب "گاو" به روی صحنه آمد. "ورزیل" را اما ساعدی ندیده بود؛ دهکده‌ای به قول جلال آل احمد در "هرکجاآباد". "چوب بدست‌های ورزیل" اما همان‌قدر دقیق و قابل لمس است که "عزاداران بیل".
ناصر پاکدامن، پس از آزادی ساعدی از زندان شاه، همراه با نویسنده روزنامه لوموند فرانسه، اریک رولو به دیدار ساعدی می‌رود:
«ما حدود نیمهشب به اتفاق اریک رولو که آن موقع خبرنگار لوموند بود و به ایران آمده بود، به دیدار او رفتیم و در نور خیلی کم‌چراغی در خانهاش در امیرآباد شمالی مصاحبهای با اریک رولو کرد. این غلامحسین دیگر آن غلامحسینی نبود که من در امیرکبیر دیده بودم؛ غلامحسینی که خیلی مصمم بود، خندان بود و امیدوار بود و به هرکاری دست میزد، برای اینکه نوشتههای تازهای را چاپ کند، آن غلامحسین دیگر
این غلامحسینی نبود که میدیدم روبروی من روی زمین نشسته و من دارم حرفهایش را کموبیش برای این روزنامهنگار خارجی ترجمه میکنم. پایش را نشان میداد که آثار شکنجه روی آن بود و یک شکستگی روحی در او بود که من دیگر هیچوقت ندیدم، غلامحسین خود را از این شکستگی خلاص ببیند.»
نعره‌های خاموش‌نشدنی
احمد شاملو، شاعر نوآور ما می‌گوید که ساعدی پیش از مارکز به رئالیسم جادویی دست یافت. "عزاداران بیل" را قبل از آن‌که نویسندگان ما "مارکززده" بشوند، نوشته بود.
آخرین باری که ساعدی در دوره‌ی رژیم پهلوی به زندان رفت اما با دفعات پیشین تفاوت‌های بسیار داشت. او هیچگاه زیر شکنجه وا نداده بود و می‌گفت آن‌ها نعره‌های مرا نمی‌توانند خفه کنند. اما روحیه‌اش در هم شکسته بود. شاملو می‌گوید:
«آن‌چه از او زندان شاه را ترک گفت، جنازه نیم جانی بیش نبود. آن مرد با آن خلاقیت جوشانش پس از شکنجه‌های جسمی و بیشتر روحی زندان اوین، دیگر مطلقا زندگی نکرد. آهسته آهسته در خود تپید و تپید تا مرد. وقتی درختی را در حال بالندگی اره می‌کنید، با این کار در نیروی بالندگی او دست نبرده‌اید، بلکه خیلی ساده او را کشته‌اید. ساعدی مسائل را درک می‌کرد و می‌کوشید عکس‌العمل نشان بدهد. اما دیگر نمی‌توانست. او را اره کرده بودند.»
ساعدی بناچار پس از انقلاب به پاریس رفت و چند ماهی را در خانه دوستان قدیمش، هما ناطق و پاکدامن سپری کرد. غربت را اما تاب نمی‌آورد. همچنان فعال بود، اما دلزده و دلشکسته. هما ناطق دور افتادن ساعدی از فعالیت اصلی را به گردن سیاست‌بازها می‌اندازد: «جنگیران حرفه‌ای پیرامونش را گرفتند. او را که همه عمر از جن زده‌ها می‌‌هراسید.»
ساعدی خود در مطلب "دگردیسی و رهایی آواره‌ها" می‌نویسد: «دنیای آوارگی را مرزی نیست. پایانی نیست. مرگ در آوارگی، مرگ در برزخ است. مرگ آواره، مرگ هم نیست. مرگ آواره، آوارگی مرگ است. ننگ مرگ است.»
ناصر پاکدامن، در آخرین لحظات زندگی ساعدی بر بالینش بوده:
«دیدار آخر روز جمعه دهم آبان، ساعت حدود پنج بعدازظهر بود در پاریس. در آپارتماناش را زدیم، در را باز کرد؛ همان غلامحسین تهران بود. هیچ اثری از بیماری یا ورم و رنگپریدگی نداشت. دخترم همراه من بود، گفت: «دکتر ساعدی، چه جوان شدهاید» و ساعدی خندید. در آن دستشویی، آن شب رنگ قرمزی را هم دیدم، اما نفهمیدم. فردا صبح دخترم تلفن کرد که غلامحسین در مریضخانه است، در حومهی پاریس.
صبح بود، ابر بود و بیمارستان بزرگ بیروحی بود و غلامحسین در حالت اغما بود و دیگر غلامحسین را من ندیدم. تنها کلماتی که از او در حالت اغما شنیدیم، این بود که: "من نویسندهام، وظیفهی من الان مبارزه با مرگ است. از این پس، نویسندگی من شروع میشود. باید نوشت… باید نوشت…"»
تراژدی مهاجرت اثری از یک هنرمند


روز بر باد رفته در زندگی
روزی است کهبه خندهن گذرد.
چارلی

چارلی جان
نکند تو هم مرض المیرزا گرفته ای.
همین دیروز شکوه کردی
که خلایق با دیدن فیلم های تو به عوض زار زار گریستن
فقط می خندند.
بالاخره
روز برباد رفته
چه روزی است؟
روزی که به گریه بگذرد و یا به خنده؟


داریم بحث می کنیم. مارکسیسم علم است و همانقدر به مارکس ربط دارد که ریاضیات به اقلیدس. شیمی به لیبیگ.


مذهب به کوری میماند که در اتاقی تاریک دنبال گربه سیاهی می گردد و می یابد.
اسکار وایلد
درنگی
از
میم حجری
 اسکار جان
مذهب 
سوبژکت (آدم) که نیست تا دنبال چیزی بگردد.
مذهب
 اولا 
فرمی از شعور است.
بسان هنر و اساطیر و فلسفه است.
مذهب
ثانیا
ایده ئولوژی است که طبیعتا طبقاتی است.
مذهب بردگان و رعایا و پیشه وران با مذهب اشراف برده دار و فئودال و روحانی و بورژوازی بازاری 
تفاوت و حتی تضاد دارد.
اگر وقت کردی
الفبای مارکسیسم بیاموز تا رستگار شوی و از عوامفریبی دست برداری
به قول حریفی
بشر فقط با نان زنده نیست
بشر به جان (شعور) نیز نیاز دارد
 
 
امریکا
تنها کشوری است که از بربریت به انحطاط رسید.
بدون اینکه از تمدن بگذرد.
اسکار وایلد

اسکار جان.
قضیه بر عکس است.
امریکا
قاره ای است که توسط تمدن اروپایی کشف وتخریب و تسخیر و تصرف می شود.
بر ویرانه های کمون ولیه
برج های فلک شکاف نظام سرمایه داری بنا می شوند.
طرفه این است که مهاجران اروپایی 
همراه با دستاوردها و ایدئال های راسیونال بورژوازی اروپا 
انبوهی از خرافات را در کوله بار خود داشته اند و رواجش داده اند
که بورژوازی مرتجع واپسین لازمش داشته است


دانش کارنامه مذاهب مرده است.
اسکار وایلد
 
امیدواریم
حوزه علمیه قم
جزو اهداف حمله اسرائیل نباشد.
آیة الله مظاهری

خیالت راحت باشد
حاجی

نتانیاهو و حتی ترامپ
کمترین تفاوتی با شما ندارند.
آنها اهل کتاب اند.
و محتوای کتاب شما
  رونویسی انتقادی از کتب آنها ست


حرف مارکس که ملاک نیست. مارکسیسم که ربطی به مارکس ندارد. مارکسیسم چیست؟





شانه را تا آشنای زلف جانان کرده اند
خاطر آشفتۀ ما را پریشان کرده اند
خانۀ مردم خراب از گردش چشمان اوست
با فلک ناحق مرا دست و گریبان کرده اند
سرکشیده لاله‌ها از خاک، می دانی چرا؟
عُرس مجنون است، صحرا را چراغان کرده اند
دیدن آیینه رویان از صفا، طوطی‌صفت
در جهان سادگی ما را سخندان کرده اند
کورمغزند و نمی‌دانند، کز بی‌دانشی
داغ دشت بی‌خودی را لاله عنوان کرده اند
در بهار حسرت از گل‌های داغ آرزو
سینۀ دردآشنای من گلستان کرده اند
من نه تنها ز آتش رشک رقیبان سوختم
داغ بر بالای داغم لاله‌رویان کرده اند
از کس دیگر نباشد شکوۀ من حیدری
این قدر زار و پریشانم نکویان کرده اند
حیدری وجودی



رفتن و نرفتن نزد دلاک (ارایشگر) و عطار و بقال و نجار و رمال و غیره
آگاهانه، ارادی و  اختیاری است
اما  رابطه عاشقانه با کسی
جبری و اجباری و غریزی و ژنه تیکی و طبیعی و عاطفی و احساسی و .. است
نمی روی.
کشیده می شوی.
سعدی می داند:
ای بی بصر، من می روم؟
او می کشد قلاب را.


زندگی
برای عقلا
میدان کار و پیکار و روشنگری و همبستگی است.
احمق وجود ندارد.
در طبیعت و جامعه
تقسیم طبیعتی و جامعتی کار وجود دارد و هر موجود طبیعی و جامعتی در حرفه خود علامه است.
مفاهیم فقیر و غنی گل و گشادند
و لذا رسا نیستند.
زندگی برای برده ها و رعایا و پرولتاریا
دوزخ است
و
برای بورژوازی
بهشت

 

ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر