درنگی
از
شین میم شین
در جوانی، گفت با من، سالخوردیْ دل نژند:
«هست انسان، گرگِ انسان زندگانی چون قفس،
سودمند و دلپذیر، از بختِ بد، ضدِِّ هم اند
دلپذیر ار دزدگیری، سودمند آن را عسس»
«بیهُده در غم سرای عمر جویی جانِ شاد
سر نیامد بیمی، از ره می رسد بیمِ دگر
زندگی باشد سراپا آرزویی بی مُراد
نیمی از هستی نهد در گور، آن نیمِ دگر
نیست غبنی بهرِ من، چون مرگ آید خانه سوز
زیرِ پایش ریزم این جامِ به زهرآلوده را،
در دیاری کاین چنین کوتاه و تاریک است روز
باکی از مُردن نباشد مردمِ فرسوده را
گرچه دیدم در طریقِ عُمر قومی رنگ رنگ
گرچه بسیاری کسان را روز و شب سنجیده ام
یک رفیقِ بی دغل در زندگی نامد به چنگ
یک سلامِ بی طمع از دیگران نشنیده ام
میشِ بی آزار، زار و گرگِ مردم خوار چیر
بس غزالِ بند بر پا، حیله صیّاد داشت
گر نباشی چاکر و سَرور، برو کنجی بمیر!
کاین جهان بر چاکریّ و سروری بنیاد داشت
هر که خوانْد از دفترِ تاریخِ من، لختی گریست
من رهی رفتم که هرکس را همان ره، راه بود
گر بیاموزد ز من، آنکس که او آگاه نیست
یا به یاد آرد مرا، آنکس که او آگاه بود»
*
گفته های پیر را گفتم، کنون از صدقِ جان
گفته های خویشتن را در میان خواهم گذاشت
توشه ای دارم رهآوردِ گرانقدرِ زمان
بهره ای زین توشه نزدِ این و آن خواهم گذاشت
من هم اینک سالخوردم، نیم جانی در بدن
لیک دنیایی دگر دیدم، پر از پیکار و کوش
جامِ نغزِ زندگی را یا نباید لب زدن،
ور به لب برُدی، بُرو، تا قطره آخر بنوش!
من نبودم صاحبِ اعجاز مانندِ رسول
یا نبودم شاه، (از شاهان دلم بیزار بود)
لیک پیمودم به هر سختی که بُد راهِ اصول
دیدم، این ره اَر چه دشوار است، مغزِ کار بود
آنکه او در جاده بختِ بشر جان برفروخت
ای بسا بختِ خود و خویشانِ خود را تار ساخت
« لیک آن دیوانه بِهْ، کز بهرِ عشقِ خلق سوخت
زان خردمندی که لاقیدی به جان هموار ساخت»
زور و زر را گر به خود حاکم کنی در روزگار
چارپا خویی که گشتی بنده مهمیز و جو
شمع آسا خود بسوز و تیرگی کن برکنار
کِشته ای گر بذرِ زرّین، میرسد گاهِ درو
میرسد گاهِ درو، شاید که لختی دیرتر
بهرِ فرزندانِ تو، بذری نباشد، کشت نیست
چارپا دان آنکه خود را خواست سیر و سیرتر
ور ز جوع از پا فتد یارش، بشر را زشت نیست؟!
نیست منصفتر ز تاریخ، اَر گزاری خدمتش
او تو را خدمت گزارد، تا به جان برتر شوی
ترکِ این محفل مکن در شادی و در محنتش
گفت بودا:
« کهترین می باش تا بِهتر شوی»
خواجه عبدالله انصاری نکو فرمود درس:
«ارزی آن اندازه کآن ورزی، نه در آیینِ کج
در نهان بِهْ زآشکارا باش و از نکبت مترس»
گفت سعدی:
« شدتِ نیکان بُوَد رو در فرج »
مولوی گوید:
« نه هر عقلِ حقیری راه بُرد
چون درآمد گاهِ رنج و روزِ رزم و کارزار
آنکه در ایّامِ سختی جا نخورد و پا فشرد
او سزاوار است فتحی را که باشد افتخار»
دوش در شعرِ امیر خسروِ فرزانه، من
دیده ام بیتی که خوشتر زین کلامِ ناب نیست:
پادشه گو خون بریز و شحنه گو گردن بزن
« بهرِ جانی ترکِ جانان، شیوه اَحباب نیست»
صائبِ تبریزی پندی داد بی لغو و گزاف
قدرِ این پندِ کُهن نازل نمی باید گرفت:
« یا نمی باید ز آزادی زدن چون سرو، لاف
یا گره از بی بَری در دل نمی باید گرفت»
عقل چون کم مایه شد، سودی از این خودخواه نیست
عشق را بین، کو عیان سازد عجایب کارها
عقل گوید:
«شش جهت حدّ است و بیرون راه نیست»
عشق گوید:
«راه هست و رفته ام من بارها»
زندگی جهدِ دل انگیزی است بهرِ رزمجو
گفته مسعود سعد است این کلامِ جان نواز:
«لفظِ خود را پاک کن، وانگاه بی پروا بگو
راه خود را راست کن، وانگاه بی پروا بتاز»
پایان
ادامه دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر