ابوالقاسم فردوسی طوسی
(۴۱۶–۳۲۹ ه.ق برابر با ۴۰۳–۳۱۹ ه.ش)
درنگی
از
شین میم شین
خرد را و جان را که یارد ستود
و گر من ستایم که یارد شنود
حکیما چو کس نیست گفتن چه سود
از این پس بگو کآفرینش چه بود
ای فیلسوف،
کسی از عهده تعریف جان و خرد برنمی آید
و
اگر من به تعریف جان و خرد بپردازم، کسی نمی تواند بشنود و بفهمد.
در این صورت،
تعریف جان و خرد بی فایده است.
پس بهتر است که به تعریف خلقت بپردازی
فردوسی
از تعریف مفاهیم فلسفی اساسی خود در این شعر، صرفنظر می کند.
بهانه اش این است که ایندو مفهوم فلسفی را کسی نمی تواند تعریف کند
و
اگر خود او احیانا تعریف کند، مخاطبی در بین نخواهد بود.
هنر خالی بندی و گنده گ. نزد ایرانیان است و بس.
اگر فردوسی محتوای این شعر و یا نظم را به صورت نثر می نوشت،
دیگر نمی توانست، بهانه بیاورد و از تعریف مفاهیم جان و خرد شانه خالی کند.
یکی از خصایص مهم عوامفریبان همچنان و هنوز هم همین است:
راجع به چیزی، داد سخن سر می دهند، روده درازی و فخرفروشی می کنند،
بی آنکه تعریفی از آن چیز عرضه دارند.
اگر جان و خرد، قابل تعریف نیستند، پس اینهمه دم زدن از جان و خرد برای چی بوده است؟
حواننده و شمونده شعر
بدون تعریف پیشایپش جان و خرد،
از این شعر فردوسی چه بهره ای می تواند بگیرد؟
تویی کردهٔ کردگار جهان
ببینی همی آشکار و نهان
به گفتار دانندگان راه جوی
به گیتی بپوی و به هر کس بگوی
ز هر دانشی چون سخن بشنوی
از آموختن یک زمان نغنوی
چو دیدار یابی به شاخ سخن
بدانی که دانش نیاید به بن
ای حکیم باشی، تو مخلوق خدا هستی و از چیزهای علنی و مخفی خبر داری.
پس، حرف های دانایان را دنبال بگیر و ضمنا به دیگران هم بگو.
اگر از هر دانشی باخبر شوی، علاقه مند به آموزش می شوی.
اگر به شاخ سخن برسی، متوجه می شوی که از ریشه هنوز خبر نداری.
کسی که قصد داشت از آفرینش بگوید،
مشتی اندرز انتزاعی تحویل خواننده و شنونده می دهد و قال قضیه را می کند.
پایان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر