رباعی
شمارهٔ (۱۵۴۹)
مولوی
«دیوان شمس»
رباعیات
ای زندگی تن و توانم همه تو
جانی و دلی ای دل و جانم همه تو
تو هستی من شدی از آنی، همه من
من نیست شدم در تو، از آنم، همه تو
ای که تمامیت وجود تن و توان من، توئی
جان و دل منی، ای که تمامیت دل و جان من، توئی
هستی من تو هستی، به همین دلیل، تمامیت تو، منم
من در تو نابود شدم، به همین دلیل، تمامیت من، توئی
این رباعی مولانا باید نخست تجزیه و بعد تحلیل شود:
۱
ای زندگی تن و توانم همه تو
ای زندگی تن و توانم همه تو
ای زندگی و تن و توانم همه تو
اگر چنین باشد، این بدان معنی خواهد بود که مولانا مخاطب را (مثلا شمس تبریزی را)، زندگی و تن و توان خویش محسوب می دارد.
۲
ای زندگی تن و توانم همه تو
ای زندگی تن و توانم همه تو
آن سان که بدون او، زندگی برایش محال و بی معنی است.
آدمیان ـ اگر آدم باشند ـ در مواقع گرفتاری در چنگال عشق به این روز می افتند.
ذلیل معشوق از هر نوع مادی و فکری و خیالی و واهی می شوند.
۳
ای زندگی تن و توانم همه تو
ای زندگی تن و توانم همه تو
این بدان معنی است که معشوق، هویت و ماهیت و واقعیت عاشق است.
یعنی عاشق بدون معشوق، نه هویت دارد، نه ماهیت و نه واقعیت.
این به معنی وابستگی مطلق عاشق به معشوق است.
این به معنی زباله وارگی عاشق است.
۴
ای زندگی تن و توانم همه تو
در این صورت در غیاب معشوق، مولانا به لحاظ جسم و نیرو، از پا در می آید.
علیل و ذلیل می شود.
خالی گشتن تن از حیات به معنی تبدیل اندام به جنازه و لاشه است.
این هم به معنی اضمحلال و انحلال مطلق فرد در معشوق است.
۵
جانی و دلی ای دل و جانم همه تو
این بدان معنی است که در غیاب معشوق، عاشق قبض روح می شود.
سلب موجودیت می شود.
جماد واره می شود.
به جنازه و جسد و لاشه استحاله می یابد.
اگر هم احیانا لاشه واره نگردد، به موجود فاقد دل (ضمیر، شعور) مبدل می شود.
زباله ای در هیئت موجودی می گردد.
زباله متحرک می گردد.
تفاله یک زنده می گردد، به قول فروغ فرخزاد.
۶
جانی و دلی ای دل و جانم همه تو
ایراسیونالیسم و ایرئالیسم (خردستیزی و رئالیسم ستیزی) عرفان همین جا آشکار می گردد:
دیالک تیک عاشق و معشوق (و حتی دوئالیسم آندو) فرو می پاشد.
تضاد عاشق و معشوق محو می شود.
فقط وحدت آندو باقی می ماند.
به همین دلیل از مکتب وحدت وجود سخن می رود.
در این صورت است که کوچک ترین فرقی میان خدا و خرما و خربزه و خر و خرمالو باقی نمی ماند.
اینجا ست که بلحاظ فلسفی سر و کله پانته ئیسم (همه خدایی، همه چیز خدایی) پیدا می شود.
ادامه دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر