۱۳۹۶ فروردین ۱۰, پنجشنبه

حیدر مهرگان و «حماسه» گلسرخی (۴۲)

ویرایش و تحلیل از
یدالله سلطان پور
 
  گلسرخی 
جواب داده بود:
چریک
  همه فرصت طلبان و حزب سازانی را که توی آفتاب لم داده اند 
و کتاب می خوانند و فلسفه می بافند و منتظرند تا باصطلاح شرایط پخته شود
 و انقلاب با پای خود به سوی آن ها بیاید، 
رسوا کرده است.
  
۱
چریک
  همه فرصت طلبان و حزب سازان را
رسوا کرده است.
 
خسرو گلسرخی با تک تیری دو نشان می زند:  

الف

اولا خسرو روزبه و هزاران توده ای دیگر را اوپورتونیست قلمداد می کند.
 
این نه تنها نشانه خریت خسرو گلسرخی است، بلکه نشانه بی شرمی مفرط او و امثال بیشمار او ست.
 
کشور ویران ایران در طول تاریخ طولانی اش، شریف تر از فرزندان توده در صفوف حزب توده، احدی به خود ندیده است.
 
با تشکیل حزب کمونیست، گروه ۵۳ نفر و حزب توده، فصل طراز نوینی در تاریخ این سامان بی سامان گشوده می شود.
 
با حزب توده، جامعه عقب مانده از قافله تمدن، رنسانس و روشنگری، خروج از خریت را اغاز می کند و به خودآگاهی می رسد.
 
با حزب توده، حقیقت از تبعید برمی گردد و در حزب توده بهترین یار و یاور خود را پیدا می کند.
یار و یاوری که به ازای حراست از حقیقت، جز تحقیر و تخریب و تبعید و اذیت و آزار و  شکنجه و زجر و اعدام اجری به نصیب نمی برد. 
 
آدم باید خیلی کودن و خرفت و خر باشد که اعضای چنین حزبی را اوپورتونیست بنامد و توله های فئودالی را ایدئالیزه کند و به عرش اعلی ببرد.

بی سواد ترین توده ای ها در شهرها و روستاها، داناتر و آگاه تر از علامگان خودستای از خود راضی بی شعور همه اقشار و طبقات اجتماعی دیگر بوده اند و رشگ انگیز بوده اند.
 
ب
چریک
  همه فرصت طلبان و حزب سازان را
رسوا کرده است.
 
خسرو گلسرخی با همان تیر واحد ضمنا قلب لنین و لنینیسم را نشانه گرفته است.
 
او تحزب را و تشکیل تشکیلات سیاسی توده های مولد و زحمتکش را به مثابه کرد و کار مذموم ننگ آوری تلقی می کند و چنان مورد تحقیر قرار می دهد که خواننده و شنونده جفنگ او، خیال می کند که توده با تشکیل حزب خویش به جامعه خیانت کرده است و باید از کار خود شرم کند.
 
محبوب ترین توده ای برای ژیگولتاریای عنقلابی مذهبی و لائیک، توده ای مرده است.
به قول هوشنگ ابتهاج در شعر تراژیکی، در این سامان بی سامان، وقتی به قدر کسی وقوف می یابند و با تأسف و تأثر خاطرنشان می شوند که کفن و دفن شده باشد.
 
اگر واطان، جان از مهلکه زجر بدر برده بود، کسی تره حتی برایش خرد نمی کرد، چه رسد به سرودن شعری به هر نیتی.
 
اگر خسرو روزبه خریت نکرده بود و از کشور شکنجه و اعدام جان بدر برده بود، کسی اسم خسرو و یا روزبه به توله اش نمی گذاشت.
 
باید در این بیغوله ی مرده پرستان زنده ستیز، بیگانه پرستان آشنا ستیز، بمیری تا عزیزت بدارند.
 
۲
چریک
  همه فرصت طلبان و حزب سازانی را که توی آفتاب لم داده اند 
رسوا کرده است.
 
 
مشخصه دیگر توده ای در قاموس خسرو گلسرخی، لم دادن توی آفتاب است.
 
قیاس به نفس متد بدی نیست.
متد قیاس به نفس حتی می تواند برای تحلیل افکار و اعمال امثال خود معتبر و مفید باشد.
ولی فقط برای تحلیل افکار و اعمال امثال خود و نه برای تحلیل آنتی تز خود.
 
سؤال ولی این است که خسرو چگونه به این نتیجه رسیده که توده ای های فرصت طلب حزب ساز، عمر خود را با «لم دادن توی آفتاب» سپری می سازند؟
 
۳
چریک
  همه فرصت طلبان و حزب سازانی را که توی آفتاب لم داده اند 
رسوا کرده است.
 
 
احتمال اول این است که خسرو، اوپورتونیست های همطبقه خود را که به سودای رسیدن به قدرت پس از فرار رضا شاه، «توده ای» شده بودند، معیار قرار دهد.
مثلا پدر و مادر و خواهر و اعوان و انصار خود را.
 
شاید به همین دلیل، تأسیس حزب، در آیینه ذهن این اجامر، به صورت تأسیس شرکت بیمه و حجره تجارت و شرکت صادرات و واردات منعکس می شود. 
 
چون حزب توده ـ تصویر و توده ای ـ تصویر خسرو گلسرخی، تصویری از سر تا پا فئودالی و  بورژوایی از حزب توده و توده ای است.   
 
۴
چریک
  همه فرصت طلبان و حزب سازانی را که توی آفتاب لم داده اند 
رسوا کرده است.
 
 
دلیل دیگر این تصور و تصویر وارونه و کج و کوله خسرو گلسرخی از توده ای ها، شاید طرز زیست اعضای طبقه حاکمه (چه در قدرت و چه در انتظار نیل به قدرت) در فرنگستان باشد.
 
خسرو گلسرخی و دیگر اجامر مجاهد و فدایی و لیملام و دیمدام، خیال می کنند که توده ای های فراری از چنگ ددان درنده فئودالی ـ امپریالیستی در کشورهای سوسیالیستی به هزار ذلت آزاد شده از جنگ های امپریالیستی جهانی اول و دوم، به همان سان زندگی می کنند که اعوان و انصار خودشان در فرنگستان «زندگی» می کنند:
«توی آفتاب لم می دهند»، نوشابه های خنک می نوشند و «کتاب» های عشقی ـ سکسی می خوانند و کیف خر می کنند.
 
جوانشیر که نام و یادش به یاد باد، در زمینه این توهمات خسروانی، مقالات شورانگیز افشاگر نوشته است.
اگر روزی حزب توده بسان ققنوس از خاکستر خویش برخیزد، میراث جوانشیر و صدها حریف دیگر انتشار خواهند یافت تا بازماندگان بدانند که بر فرزانگان توده چه رفته است.
 
۵
چریک
  همه فرصت طلبان و حزب سازانی را که توی آفتاب لم داده اند 
رسوا کرده است.
 
 
توده ای ها در غربت به ذلت زیسته اند و نه به عیش و عشرت.
 
یکی از دلایل پرهیز از فرار مجدد بقایای رهبری حزب توده در جهنم جماران هم همین بوده است:
پیران پرولتاریا دیگر توان تکرار ذلت غربت را نداشته اند و مرگ در جهنم جماران را به زندگی ذلت بار در غربت ترجیح داده اند.
 
کسانی می توانند به این حقیقت امر واقف باشند که غربت را تجربه کرده باشند.
 
مهرنوش هاتفی در مطلبی راجع به احسان طبری می نویسد: 
 
احسان طبری
در ۲۹ فروردین ۱۳۵۸  (در ۶۳ سالگی)
در پروازی 
همراه با دکتر جودت، رفعت محمدزاده و حمید صفری 
 به تهران بر می‌گردد و در خانه فاطمه سلامت بخش 
مستقر می‌ شوند.
طبری خود می‌ گوید:
«احساس من این بود که 
به سنگر تاریخی خویش برگشته‌ ام»
 و از گوته نقل قول می‌آورد:
«من در اینجا آدم ام و باید در اینجا باشم.»
 
  
در این نقل قول احسان طبری از ولفگانگ گوته، دریایی از دانش تجربی تلخ تر از زهر هلاهل راجع به غربت تبیین می یابد.
 
فرزند فرزانه توده، چه ذلتی در غربت باید تحمل کرده باشد، که چنین نقل قولی را بر زبان آورد!
 
این نقل قول  بدان معنی است که احسان طبری در تمام طول زندگی اش در غربت، با این احساس به سر برده است که نه تنها سلب ملیت و میهنیت، بلکه حتی سلب آدمیت شده است.
 
هر فراری از میهن، در غربت  همین احساس و استنباط را دارد.
 
مهمترین تفاوت و تضاد غربت با میهن هم همین است:
در میهن می توان به ذلت زیست و علیرغم آن آدم بود.
در غربت اما نمی توان سلب آدمیت نشد.
 
تراژدی سوزناک غریبان غربت همین است.
دریغا دریغ که کسی نمی داند.


ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر