اثری
از
گاف
نون
قصه
ای دریافتی
·
از پله های دم در بالا رفتم و در را باز کردم.
·
خجه بود.
·
انه انگار علم غیب داشت.
·
از پای سماور با صدای بلند گفت:
·
«بیا تو، خجه.»
·
از پله های دم در، پایین پریدم و با حیرت سرشته به ستایش
گفتم:
·
«انه.
·
مطمئنی که خودت از اجنه نیستی و علم غیب نداری؟»
·
انه حوصله پاسخ به پرسش من نداشت.
·
همه حواسش به خجه بود.
·
«خجه جان، خوش آمدی.»
·
انه با مهربانی گفت.
·
خچه در گوشه حیاط روی تشکچه کوچک داداش نشست.
·
انه برای خجه چای ریخت و از صندوق بزرگش که در اتاق بزرگ
در شمال حیاط قرار داشت و قفل بزرگی هم داشت، برایش راحت الحلقومی آورد.
·
خجه تشکر کرد.
·
راحت الحلقوم را با شرم از انه گرفت و از وسط نصف کرد،
نصفش را به من داد و نصف دیگرش را با چای خورد.
·
سکوت مطلق حکمفرما بود.
·
حتی خرناسهً مستان ـ گربهً داداش ـ را می شد شنید.
·
هیچکس حرفی برای گفتن نداشت.
·
انگار هیولائی سهمگین بر فضای حیاط بال گسترده بود و زیر
بال های سیاه سنگینش، شط خروشان زندگی یخ بسته بود.
·
من مات نقطه ای مبهم در بی نهایت بودم و تنم در آتشی بی
شعله و دود می سوخت.
·
در آرزوی ظهور دلاوری بودم که سنگی بر هیولای نامرئی
پرتاب کند و شط رهائی بخش زندگی را جاری سازد.
·
انه بالاخره سکوت را شکست:
·
«خجه، چی آوردی با خودت؟»
·
راه تنفس همه مان باز شد و زندگی دوباره ساز شورانگیزش
را از سر گرفت.
·
«آخ، داشت یادم می رفت.»
·
خجه با شرمی سرشته به لبخند گفت.
·
«برای پینوتیو کتاب کوچکی آورده ام.»
·
«من که خواندن و نوشتن بلد نیستم.»
·
خجالت زده گفتم.
·
«مهم نیست.»
·
خجه گفت.
·
«این کتاب بیشترش تصویره و تو بدون خواندن هم می توانی،
قصه را بفهمی.»
·
برای اولین بار چهره خجه را تماشا کردم.
·
یاد آور ماه در آسمان تیره و تار شب بود.
·
چون هم چشم هایش سیاه بودند و هم موهایش.
·
انه هم بیسواد بود و خواندن و نوشتن نیاموخته بود.
·
اکثر زنان عقاب آباد
بیسواد بودند.
·
فقط سوره خالا با سواد بود و برای همه همسایه ها نامه می
نوشت و نامه می خواند.
·
از همین طریق هم روزگار می گذراند.
·
شوهرش رفته بود به کشوری دیگر تا کار کند و زنش را با
بچه ها به امید خدا رها کرده بود.
·
«خجه، می تونی کتاب بخونی؟»
·
پرسیدم.
·
خندید:
·
« نه هنوز.
·
اما یک ماه دیگر، به مدرسه خواهم رفت.
·
حتما تو هم همینطور؟»
·
نمی دانستم.
·
به انه نگاه کردم و او گفت که من هم به مدرسه خواهم رفت.
·
از اطمنیان انه حیرت کردم.
·
چون رئیس خانواده، نه انه، بلکه داداش است.
·
بعد یاد گفته نقی افتادم و ته دلم لبخند زدم:
·
«رئیس اصلی خانواده در
وهله اول ننه است و بعد انه.»
·
شاد شدم.
·
در حسرت خواندن و نوشتن می سوختم و دلم می خواست هرچه
زودتر بیاموزم و از خریت نجات یابم.
·
خجه کتابی را از کیسه در آورد و نشانم داد:
·
«اسمش شبیه اسم توست، پینوتیو.»
·
خجه با لبخندی گفت.
·
انه گوش هایش تیز شده بود.
·
حتما در جن بودن من دچار تردید گشته بود.
·
احساس خوشایندی داشت.
·
·
«اسمش چیه، خچه؟»
·
انه با بی تابی پرسید.
·
«اسمش پتزه تینو ست.»
·
خجه گفت.
·
انه سکوت کرد.
·
بعد گفت:
·
«چه خوب.
·
پس پینوتیو حداقل در کتاب آشنایی دارد.»
·
خجه خندید.
·
«پتزه تینو اما آدم نیست.»
·
خجه گفت.
·
انگار دلش هم نمی خواست که پتزه تینو آدم باشد و آشنای
من باشد.
ادامه دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر