۱۳۹۴ اردیبهشت ۲۰, یکشنبه

پینوتیو در عقاب آباد (19)


اثری از
گاف نون
قصه ای دریافتی

·        از پله های دم در بالا رفتم و در را باز کردم.
·        خجه بود.

·        انه انگار علم غیب داشت.
·        از پای سماور با صدای بلند گفت:
·        «بیا تو، خجه.»
  
·        از پله های دم در، پایین پریدم و با حیرت سرشته به ستایش گفتم:
·        «انه.
·        مطمئنی که خودت از اجنه نیستی و علم غیب نداری؟»

·        انه حوصله پاسخ به پرسش من نداشت.
·        همه حواسش به خجه بود.

·        «خجه جان، خوش آمدی.»
·        انه با مهربانی گفت.

·        خچه در گوشه حیاط روی تشکچه کوچک داداش نشست.

·        انه برای خجه چای ریخت و از صندوق بزرگش که در اتاق بزرگ در شمال حیاط قرار داشت و قفل بزرگی هم داشت، برایش راحت الحلقومی آورد.
·        خجه تشکر کرد.
·        راحت الحلقوم را با شرم از انه گرفت و از وسط نصف کرد، نصفش را به من داد و نصف دیگرش را با چای خورد.

·        سکوت مطلق حکمفرما بود.
·        حتی خرناسهً مستان ـ گربهً داداش ـ را می شد شنید.

·        هیچکس حرفی برای گفتن نداشت.
·        انگار هیولائی سهمگین بر فضای حیاط بال گسترده بود و زیر بال های سیاه سنگینش، شط خروشان زندگی یخ بسته بود.

·        من مات نقطه ای مبهم در بی نهایت بودم و تنم در آتشی بی شعله و دود می سوخت.
·        در آرزوی ظهور دلاوری بودم که سنگی بر هیولای نامرئی پرتاب کند و شط رهائی بخش زندگی را جاری سازد.

·        انه بالاخره سکوت را شکست:
·        «خجه، چی آوردی با خودت؟»

·        راه تنفس همه مان باز شد و زندگی دوباره ساز شورانگیزش را از سر گرفت.

·        «آخ، داشت یادم می رفت.»
·        خجه با شرمی سرشته به لبخند گفت.
·        «برای پینوتیو کتاب کوچکی آورده ام.»  

·        «من که خواندن و نوشتن بلد نیستم.»
·        خجالت زده گفتم.

·        «مهم نیست.»
·        خجه گفت.
·        «این کتاب بیشترش تصویره و تو بدون خواندن هم می توانی، قصه را بفهمی.»   

·        برای اولین بار چهره خجه را تماشا کردم.
·        یاد آور ماه در آسمان تیره و تار شب بود.
·        چون هم چشم هایش سیاه بودند و هم موهایش.

·        انه هم بیسواد بود و خواندن و نوشتن نیاموخته بود.
·        اکثر زنان عقاب آباد  بیسواد بودند.
·        فقط سوره خالا با سواد بود و برای همه همسایه ها نامه می نوشت و نامه می خواند.
·        از همین طریق هم روزگار می گذراند.
·        شوهرش رفته بود به کشوری دیگر تا کار کند و زنش را با بچه ها به امید خدا رها کرده بود.

·        «خجه، می تونی کتاب بخونی؟»
·        پرسیدم.

·        خندید:
·        « نه هنوز.
·        اما یک ماه دیگر، به مدرسه خواهم رفت.
·        حتما تو هم همینطور؟»

·        نمی دانستم.
·        به انه نگاه کردم و او گفت که من هم به مدرسه خواهم رفت.

·        از اطمنیان انه حیرت کردم.
·        چون رئیس خانواده، نه انه، بلکه داداش است.

·        بعد یاد گفته نقی افتادم و ته دلم لبخند زدم:
·        «رئیس اصلی خانواده در وهله اول ننه است و بعد انه.»

·        شاد شدم.
·        در حسرت خواندن و نوشتن می سوختم و دلم می خواست هرچه زودتر بیاموزم و از خریت نجات یابم.

·        خجه کتابی را از کیسه در آورد و نشانم داد:
·        «اسمش شبیه اسم توست، پینوتیو.»
·        خجه با لبخندی گفت.

·        انه گوش هایش تیز شده بود.
·        حتما در جن بودن من دچار تردید گشته بود.
·        احساس خوشایندی داشت.
·         
·        «اسمش چیه، خچه؟»
·        انه با بی تابی پرسید.

·        «اسمش پتزه تینو ست.»
·        خجه گفت.

·        انه سکوت کرد.
·        بعد گفت:
·        «چه خوب.
·        پس پینوتیو حداقل در کتاب آشنایی دارد.»

·        خجه خندید.
·        «پتزه تینو اما آدم نیست.»
·        خجه گفت.

·        انگار دلش هم نمی خواست که پتزه تینو آدم باشد و آشنای من باشد.

ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر