دعوت به کنسولگری
گوتفرید هرولد
برگردان میم حجری
این ادعا، که هنرمند باید خود را فقط
وقف هنرش کند و آرمانگرا باید خود را وقف آرمانش سازد، یاوه ای بیش نیست.
هنرمندانی که ارزش های انسانی را
معیار زندگی و کار خود قرار داده اند، نمی توانند و نباید در نبردی که بر سر
والاترین ارزش ها و زیباترین دستاوردهای تمدن بشری در گرفته، بی طرف و بی تفاوت
بمانند.
پابلو پیکاسو
·
فرانسه
در سال 1942 برای بار دوم، توسط سپاهیان آلمانی اشغال شده بود.
·
خیابان دویه تی در پاریس دیگر گوشه دنجی نبود.
·
همه جا
سربازان آلمانی به چشم می خوردند، حتی در خانه پیکاسو.
·
آنها خود
را به عنوان هنرمند و شیفته آثارهنری جا می زدند و بدین طریق، برای گستاپو ـ
سازمان امنیت آلمان ـ خبر چینی می کردند.
·
پیکاسو بر خورد
یکسانی نسبت به همه آنها داشت.
·
به
سوًالات شان در باره آثار خود پاسخ می داد و برایش فرق نداشت که لباس شان خاکستری
و یا سیاه است و چه درجه نظامی روی شانه خود دارند.
·
او در
پاریس مانده بود، چون حاضر نبود، در برابر قلدران گردن خم کند.
·
پیکاسو هر روز
همراه با سگ افغا نی مو کوتاهش، کازبک از خیابان دویه تی به میدا ن سنت
آگوستین می رفت، سوار اتوبوس می شد، درحوالی رویه
دو گراند آگوستین پیاده می شد و به آتلیه خود می رفت.
·
او اغلب
خود را در آتلیه زندانی می کرد و بندرت در به روی خبرنگاران کنجکاو و بازدید
کنندگان سمج می گشود و تنها وقتی که سگش، کازبک
در می زد و از رو نمی رفت، پا می شد و در را باز می کرد.
·
یکی از
روزها، به جای کازبک، با مرد سالمندی در پشت در
روبرو شد، که با لهجه غریبی عذرخواهی کرده بود، نامه ای از سرکنسول آمریکا در
پاریس به دست او داده بود و منتظر جواب مانده بود.
·
او می
بایست، آنقدر منتظر بماند، تا علف زیر پایش سبز شود.
·
چون پیکاسو نمی توانست، کاری را که شروع کرده، نا تمام
بگذارد.
·
ولی
بالاخره، پاکت نامه را باز کرده بود، تا از شر نامه رسان خلاص شود.
·
نامه چند
سطری را خوانده بود.
·
سرکنسول
آمریکا او را به کنسولگری دعوت کرده بود، تا خبر مهمی را به اطلاعش برساند.
·
پیکاسو به فکر
فرو رفته بود :
·
سرکنسول
آمریکا چه خبر مهمی می تواند، به او بدهد؟
·
مشخصا
ت جاسوسی را؟
·
نام و
آدرس مهاجری را که احتیاج به کمک دارد؟
·
و یا ...
·
پس از
مکثی گفته بود :
·
«باشه،
میام.»
·
نامه
رسان تشکر کرده بود و رفته بود.
·
سرکنسول
آمریکا، پیکاسو را با گشاده رویی و احترام پذیرفته
بود و بدون روده درازی گفته بود، که جان او در خطر است و به او توصیه کرده بود، که
بی درنگ فرانسه را ترک کند و راهی آمریکا شود:
·
«ما همه
تسهیلات لازم را برای شما فراهم می کنیم و
به همه خواست های شما جامه عمل می پوشانیم، تا بتوانید، با خیال راحت به کار خود ادامه
دهید.»
·
پیکاسو با
خونسردی گفته بود :
·
«مسیو!
·
چرا باید
در فرانسه، جان من در خطر باشد؟»
·
سرکنسول
که جواب دیگری انتظار داشته، برآشفته گفته بود:
·
«از من
می پرسید؟
·
کافی
است، به یاد کارت پستال گویرنیکا بیفتید.
·
به هر
آلمانی، که وارد خانه و یا آتلیه تان می شود، یکی از آن، به دستش می دهید.
·
فکر می
کنید، این کار بی خطری است؟
·
آلمانی
ها خوب می دانند، که شما با این اثر به جانبداری از کی ها برخاسته اید!»
·
پیکاسو خندیده
بود:
·
«آخ،
راستش را بخواهید، آنها یک مشت احمق بیش نیستند.
·
چه
لشکرکشی پر کر و فری، با هزاران تانک و توپ و هواپیما.
·
برای چی؟
·
برای
اینکه اینجا بیایند.
·
و حتما
خیال می کنند، که پاریس را شب و روز، تحت کنترل خود دارند.
·
در حقیقت
این ماییم که بدون اینکه از جای خود تکان بخوریم، برلین را تسخیر کرده ایم و تازه
از سال ها ی سال قبل از این!»
·
سرکنسول
گفته بود:
·
«فراموش
نکنید، که اخیرا همه آثار شما را از موزه های آلمان برداشته اند.»
·
«می
دانم.
·
حتی در
خود فرانسه، اجازه نمایش آثار خود را ندارم.
·
روزنامه
ها مجاز نیستند، از آثار من و حتی از خود من، نام ببرند.
·
گالری شارپنتیه، کلیه آثار مرا از سالن هایش دور کرده.
·
گالری فرانس، جلوی برگزاری نمایشگاهی از آثار مرا گرفته، حتی
در کمدی فرانسوا، پنج تا از کارهای پرتره کوچک
مرا از دیوار برداشته اند.
·
حالا
باید به خاطر این چیزها، از فرانسوی ها دلخور باشم؟»
ماکس ژاکوب (1876
ـ 1944)
شاعر، نقاش و
نویسنده فرانسوی
مبارز آنتی
فاشیست
رفیق و همرزم پیکاسو
·
سرکنسول
که از فهم منظور او عاجز مانده بود، گفته بود:
·
«هزاران
نفر از هم میهنان شما در بازدا شتگاه ها و زندان ها به سر می برند.
·
بسیاری
از آنها به آلمان منتقل شده اند.
·
گستاپو ماکس ژاکوب، دوست صمیمی شما را در بازداشتگاه درانسی، به قتل رسانده است.
·
میهن
پرستان فرانسوی را به جرم نوشتن، پخش و یا داشتن اعلامیه ای اعدام می کنند.
·
کشتار
گروگان ها امری عادی شده و شما هنوز دلیلی برای ترک فرانسه نمی بینید؟»
·
پیکاسو
لبخندی زده بود و گفته بود:
·
«فکر نمی
کنید، که آمریکا کمی دور باشد؟»
·
سرکنسول
نمی توانست، تصورش را بکند، که پیکاسو عضو نهضت مقاومت
ضد فاشیستی فرانسه است.
·
«هنرمند که نباید، در شرایط سخت، کارش را نا تمام بگذارد و جا خالی
کند.
·
باید با فاشیسم به مقابله برخاست، هر جا که باشد و با هر وسیله و
ابزاری که آدم در اختیار داشته باشد.
·
آثار من در سه سال اخیر، باید اراده لایزال مردم فرانسه و عدم تمکین به
فرمان «تسلیم» بر فاشیسم را نشان دهند.»
·
سرکنسول
که دیگر چیزی برای گفتن نداشت، کارت ویزیتش را به او داده بود و با اشاره به شماره
تلفنش در روی آن، گفته بود، که او هر موقع که دلش خواست، شب یا روز، می تواند تماس
بگیرد و در صورت تغییر عقیده و تمایل سفر به آمریکا او را در جریان بگذا رد.
·
پیکاسو دست او
را فشرده بود، تشکر کرده و گفته بود:
·
«گاوبازی که جا خالی کند و پا به فرار بگذارد، گاوباز ترحم انگیزی است.»
·
وقتی به
آتلیه برگشته بود، پرده ها را پائین کشیده بود و چراغ را خاموش کرده بود.
·
هوا سرد
بود.
·
در سراسر
پاریس ذغال و هیزم یافت نمی شد.
·
نشسته
بود، چشم به راه و دل نگران.
·
هرازگاهی
به در نزدیک می شد، گوش به در می چسباند و دلواپس و نگران، به ساعت جیبی اش نگاه
می کرد.
·
در نیمه
های شب بود، ضربه های رمزی به در کوفته شده بود.
·
اعضای مقاومت قالب های برنجی ارزشمند او را بر اساس مدل های
گچی، از ریخته گری مخفی بیرون آورده و پنهان در چرخ های زباله کشی به در خانه اش
رسانده بودند.
·
پیکاسو پرسیده
بود:
·
«به
پاسدارهای آلمانی برخورد نکردید؟»
·
گفته
بودند، که نه.
·
مسئله ای
پیش نیامده و بی درنگ دست بکار شده بودند.
·
مس و قلع
را بهم آمیخته بودند، تا با برنج حاصله، آثار پیکاسو
را قالب ریزی کنند.
·
لحظه ای
بعد، سه مدل گچی دیگر، یک سر و دو مجسمه را در چرخ زبا له کشی پنهان کرده بودند،
تا راه پرمخاطره را دو باره، به سوی ریخته گری مخفی طی کنند.
پایان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر