گوتفرید هرولد
برگردان میم حجری
مگر می شود بی تفاوت ماند؟
مگر می شود گوشه گیری کرد و در پیله تنهایی
خود نشست؟
هنر نقاشی، نه برای تزئین دیوار خانه
ها، بلکه سپر و سلاح تدافعی و تهاجمی ما ست.
پابلو پیکا سو
لاوندل
·
در جنوب
فرانسه، در میان دریای مدیترانه و کوه های برفپوش آلپ، در دل دره ای عظیم، شهر کوچک والری قرار دارد:
·
شهری با
بیشه های نارون، با باغ های زیتون و تاکستان ها، با دامنه های گستردهً ملون به گل
های لاوندل و یاسمن.
·
مدتی
بود، که پیکاسو در این شهر زندگی می کرد.
·
کوزه
گران شهر می گفتند:
·
«ما برای
پیکاسو همان ارزش و احترامی را قائل می شویم، که
نسبت به کارگران شریف.
·
حضور او
به شهر ما شهرت و اعتبار خارق العاده ای بخشیده است.»
·
در کوت دو آزور فصل شنا بود.
·
پیکاسو با طلوع
آفتاب، تاکسی ئی سفارش داده بود.
·
لحظه ای
بعد تاکسی جلوی ویلای صورتی رنگ او توقف کرده بود.
·
رانندهً
تاکسی، مثل دوستی صمیمی، به استقبال او آمده بود.
·
قلم موها
و سطل رنگ را در صندوق عقب ماشین جا داده بود.
·
«لطفا
مرا ببرید، به کان.
·
احتمالا
با ناملایماتی مواجه خواهیم شد، ولی فکر می کنم، بتوانیم عصر برگردیم»، پیکاسو گفته بود.
·
رانندهً
تاکسی در چنگ کنجکاوی غریبی گرفتار بود.
·
می خواست
بداند، که پیکاسو برای چه با سطلی رنگ و تعدادی
قلم مو، قصد رفتن به کان دارد و چرا از ناملایمات
احتمالی سخن می گوید.
·
ولی به
روی خود نمی آورد.
·
وقتی
سرنشینان ماشین های سواری گرانقیمت نگاه شان می کردند، گاز می داد و محل شان نمی
گذاشت.
·
بالاخره
کاسه صبرش لبریز شده بود و پرسیده بود:
·
«به
نظر نمی رسد، که امروز با سطلی رنگ و تعدادی قلم مو قصد رفتن به شنا داشته باشید.
·
ظاهرا می
خواهید کار کنید.»
·
پیکاسو لبخندی
زده بود و گفته بود:
·
«آره، حق با شما ست.
·
فرانسه
در الجزایر شروع به خونریزی کرده و من نمی توانم، در مقابل این عمل وحشیانه و
ابلهانه سکوت کنم.»
·
رانندهً
تاکسی نظر او را تاًیید کرده بود.
·
پیکاسو ضمن
تشکر گفته بود:
·
«لطفا مرا در خیابان ساحل پیاده کنید.
·
آنجا محل
عبور و مرور هزاران نفر است و مغازه ها بزرگترین ویترین ها را دارند و شما می
توانید، در یکی از خیابان های فرعی پارک کنید.»
·
طولی
نکشیده بود، که آنها به بزرگترین منطقه شنا رسیده بودند.
·
پیکاسو پیاده
شده بود و هنگامی که رانندهً تاکسی مشغول
پارک کردن اتومبیل بود، به ویترین بزرگترین سالن مد آنجا نزدیک شده بود، سطل رنگ
را پایین گذاشته بود و مثل کارگری خبره درش را برداشته بود.
·
راننده
که او را از دور تماشا می کرد، فهمیده بود، که پیکاسو چه قصدی دارد، خود را با
عجله به او رسانده بود، سطل رنگ را برداشته بود و گفته بود:
·
«اجازه
بدهید، حداقل، با حمل سطل کمک تان کرده باشم.»
·
پیکاسو تشکر
کرده بود.
·
هنوز کسی
به آنها توجه نداشت.
·
فقط
دخترکی کنجکاو نمی توانست، چشم از آنها بردارد.
·
پیکاسو قلم مو
را در سطل رنگ فرو برده بود، با نگاهی طول و عرض
ویترین را ورانداز کرده بود و رو به دخترک گفته بود:
·
«خوب،
حالا ببینیم، چی از کار در می آید» و عکس کبوتر صلح
را بر شیشهً ویترین مغازه کشیده بود.
·
وقتی پیکاسو راه ویترین مغازهً بعدی را در پیش گرفته بود،
عده ای از افراد کنجکاو را به دنبال خود کشیده بود.
·
رانندهً
تاکسی مثل محافظی پشت سر او حرکت می کرد.
·
شخصی با
صدای بلندی گفته بود:
·
«یک
دیوانهً دیگر.»
·
شخص
دیگری در پاسخش گفته بود:
·
«چرند
نگو.
·
بالاخره
یکی پیدا شده، که بدون ترس و هراس نظرش را اعلام می کند.»
·
صدای
دیگری از جمعیت برخاسته بود:
·
«من
او را می شناسم.
·
آثار او
را در روزنامه ها دیده ام.
·
اسمش پیکاسو ست.
·
نقاش
معروفی است.»
·
بعد صدای
یک خارجی شنیده شده بود:
·
«ببخشید،
چی گفتید؟
·
کجا می
توانم؟»
·
در این
موقع صاحب مغازه با عصبانیت تمام بیرون آمده بود:
·
«هی،
چه کارمی کنی؟
·
فروشگاه
ما یکی از معروفترین و معتبرترین فروشگاه های بین المللی است.
·
شما باید
فورا شیشهً ویترین را پاک کنید.»
·
پیکاسو حیرتزده
پرسیده بود:
·
«مگر
ششه ویترین کثیف شده؟»
·
برخی از
تماشاچی ها خندیده بودند.
·
خنده همه
گیر شده بود.
·
صاحب
مغازه یادش آمده بود، که می تواند، پلیس را خبر کند.
·
با عجله
به مغازه اش برگشته بود.
·
پیکاسو آرام و
با وقار، راهی ویترین مغازه بعدی شده بود.
·
تعداد
تماشاچی ها بالا رفته بود.
·
بعضی از
آنها تفریح کرده بودند، برخی مات و مبهوت بودند و گروهی اندک منظور او را فهمیده
بودند.
·
فروشندگان
مغازه ها بیرون آمده بودند.
·
توریست
ها با دوربین عکاسی در دست، خود را به صفوف جلوئی رسانده بودند.
·
جملاتی
در گوش پیکاسو پیچیده بود:
·
«ادا
و اطوار هنرمندانه!
·
پلیس
حالا می آید و حسابش را کف دستش می گذارد.»
·
رانندهً
تاکسی با دست های گشوده، چون محافظی جلوی مردم ایستاده بود و گفته بود:
·
«پیکاسو در برابر فا شیست ها گردن خم نکرده، چه برسد،
به... »
·
«اگر
فردا دست راستی ها بمب پلاستیکی به در خا نه اش نصب کنند، چی؟ هان»، یکی گفته بود.
·
«عالی
است.
·
این عکس
ها گنجی است، که نصیب من شده.
·
خرج سفرم
حتما درآمده»، توریستی گفته بود.
·
پاسبانی
سوت زنان، مردم را بکمک آرنج هایش کنار زده بود، خود را به مرکز حادثه رسانده بود
و فریاد زده بود:
·
«خانم ها
وآ قایان، لطفا پراکنده شوید!
·
شما
ترافیک را مختل کرده اید!»
·
رانندهً
تاکسی سطل رنگ را برداشته بود و خود را به پیکاسو
رسانده بود.
·
پیکاسو همچنان
به کشیدن کبوتر ادامه می داد، انگار نه انگار، که پاسبانی آمده و داد و قال راه
انداخته است.
·
«موسیو، این کار شما اخلا لگری است»، پاسبان گفته بود.
·
«جنگ
هم همینطور.
·
جنگ هم
همینطور»، پیکاسو گفته بود، عقب عقب رفته بود و
تصویر کبوتر را ورانداز کرده بود.
·
«قتل عام
مردم الجزایر هم همینطور»، پیکاسو ادامه داده
بود.
·
پاسبان
که جوابی برای گفتن نداشت، صدایش را بلندتر کرده بود:
·
«تظاهرات
سیاسی از این دست، ممنوع است، موسیو!»
·
«می
دانم، دوست عزیز، می دانم»، پیکاسو گفته بود.
·
و قلم مو
را دو باره در سطل رنگ فرو برده بود و بعد دو دست گشوده به بالا را بر شیشهً
ویترین نقاشی کرده بود.
·
مردی با
صدای بلندی پرسیده بود:
·
«این کار
را به عنوان یک هنرمند، انجام می دهید و یا به عنوان یک کمونیست؟»
·
و سعی
کرده بود، در ازدحام جمعیت، به هزار زحمت، چیزی در دفترش یادداشت کند.
·
پیکاسو نگاه کوتاهی
به او کرده بود و گفته بود:
·
«دو شقه ام نکنید، لطفا!
·
دو شقه
ام نکنید» و نام خود و تاریخ نقاشی را در زیر
تصویر نوشته بود.
·
سوت
پاسبان بود و داد و قال مستمر او:
·
«تما
م کنید!
·
پراکنده
شوید!»
·
و جمعیت
سوت زده بود.
·
«موسیو!
·
کافی
است، دیگر و گرنه مجبور خواهم شد، شما را به کلانتری ببرم»، پاسبان گفته بود.
·
راننده تاکسی
خواسته بود، جلو برود و اعتراض کند، ولی فرصت نکرده بود، چون صاحب مغازه قنادی با
پیشبند سفید بر تن، بیرون آمده بود و یقهً پاسبان را گرفته بود:
·
«به شما
چه ربطی دارد؟
·
ویترین
مغازه من است و من دلم می خواهد، که موسیو پیکاسو
روی آن هر تصویری که دلش می خواهد، بکشد!
·
شما
بروید و ترافیک را رو به راه کنید!»
·
و بعد
دست رانندهً تاکسی را گرفته بود و او را به سوی مغازهً خود کشیده بود.
·
ازدحام
جمعیت مانع حرکت پیکاسو بود و صاحب مغازهً قنادی
ول کن نبود:
·
«از
این نقاشی ها، شب تا صبح مراقبت خواهم کرد.
·
فردا
حتما خیلی از توریست های خرپول می آیند و برای خرید آنها مبلغ کلانی می دهند!
·
موسیو پیکاسو، شما که مخالفتی با آن ندارید؟»
·
پیکاسو با
اشاره به پاسبان گفته بود:
·
«دو
سه درصد از مبلغ فروش را هم بدهید، به سرکار، که پرت و پلای رئیسش را خواهد شنید.»
·
«روی
چشم، موسیو»، قناد به خنده، گفته بود و هیجانزده به تماشای کفتری پرداخته بود، که
بر شیشهً ویترین مغازه اش نقش می گرفت.
·
«از
فردا، کلوچه جدیدی خواهم پخت و با اجازهً شما، آن را پیکاسو
نام خواهم داد.
·
آره،
دیری نخواهد کشید، تا همه مردم پیکاسو را در سفره
خود داشته باشند»، قناد به شوخی گفته بود.
·
جمعیت
هوراکشا ن شکلگیری کفترها را بر شیشهً مغازه ها دنبال کرده بودند.
·
انگار به
تماشای گاوبازی ایستاده اند.
·
پاسبان
که دلش نمی خواست خود را بیش از حد خراب کند، گفته بود:
·
«موسیو پیکاسو، شما را به خدا تمام کنید!
·
حوادث دو
سال پیش را به یاد بیاورید، که کارگرهای بندر بار کشتی های آمریکایی را که مهما ت
جنگی به هند و چین می بردند، به دریا ریختند.»
·
«خیلی
ممنون سرکار، که از تصاویر ناقابل من چنین
تاًثیری را انتظار دارید!
·
می
دانید، هنرمند نمی تواند، بی طرف باشد، وقتی که والاترین ارزش های بشری در خطرند»
و برادرانه با کف دست، بر شانه پاسبان زده بود.
·
«ولی
حتما می بایست ویترین مغازه ها برای این کار انتخاب شوند، آنهم در منطقهً خدمت
من؟»، پاسبان گفته بود.
·
«پرده
ای به این بزرگی در خانه نداشتم.
·
علاوه بر
این، آدم باید هر چیزی را در جای مناسب خود انجام دهد»، پیکاسو
گفته بود.
·
جمعیت پیکاسو
را در سوار شدن به تاکسی بدرقه کرده بودند.
·
خروج از
شهر به سبب ازدحام جمعیت آسان نبود.
·
وقتی
بالاخره از شهر خارج شده بودند، راننده تاکسی پرسیده بود:
·
«موسیو
پیکاسو، هنرمندان زیادی در دنیا وجود دارند؟»
·
«آره»،
پیکاسو گفته بود.
·
« پس
آنها می توانند، با هم نیروی بزرگی را تشکیل دهند»، راننده تاکسی گفته بود.
·
در چهره پیکاسو خشنودی خاصی موج می زد.
·
آسمان والری را انبوه
ابرهای تیرهً دود پوشانده بود.
·
پیکاسو لبخند زنان زیر لب گفته بود:
·
«هیزم دودانگیز کاج ها در
اجاق خانه ها!»
پایان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر