۱۳۹۲ اردیبهشت ۷, شنبه

قصه هائی از زندگانی پیکاسو (10)


Chateau Vauvenargues in Südfrankreich
شاتو دو واونارگ 
 مصاحبه در موگینز
گوتفرید هرولد
برگردان میم حجری

درد این است، که تصویری هرگز به اتمام نمی رسد.
هرگز لحظه ای فرا نمی رسد، که تو بگویی :
«من امروز به اندازهً کافی کار کرده ام و فردا روز تعطیل است.»
هنگامی که  دست از کار می کشی، کار جدیدی وسوسه ات می کند.
تو می توانی تصویری را کنار بگذاری و سوگند بخوری، که دیگر دستش نزنی، ولی هیچگاه نمی توانی کلمهً «اتمام» را در زیر آن بنویسی!   
پابلو پیکاسو

·        پیکاسو همیشه از هر جا که سر و صدا بود، گریخته بود.
·        در گریز مدام از دست خبرنگاران، هنردوستان، مشتریان خرپول آثار هنری، دلالان و دانشجویان بیکاره به والری پناه برده بود.
·        ویلای کوچکی آنجا خریده بود، تا در آرامش به کار خود ادامه دهد.
·        ولی آنجا هم راحتش نمی گذاشتند.
·        تا اینکه بالاخره به شاتو دو واونارگ  پناه برده بود، که در گوشهً دنجی، میان صخره ها و در دل بیشه ای انبوه قرار داشت.


·        پس از چندی خانه ای در موگینز، در محلهً کوزه گران ـ که زندگی اش بودند ـ خریده بود و با همسرش، ژاکلین در آنجا زندگی می کرد.
·        دوستانش، پل الوار (شاعر)  و همسرش، نوش، ژان کوکتو و ژاک پروره هرازگاهی بدیدنش می رفتند.

·        آنتوانت، روزنامه نگار جوانی، که چند روزی به دعوت ژاکلین، میهمان آنها بود، به درخواست هیئت تحریریهً روزنامهً هومانیته ـ ارگان حزب کمونیست فرانسه ـ می بایست مصاحبه ای با پیکاسو انجام دهد.

·        آنتوانت از انرژی لایزال  پیرمرد نود ساله در شگفت بود.
·        موضوع مکرر کار او عبارت بود ازکودکان، زنان و مادران.  
·        او فقط وقتی دست از کار می کشید، که کوزه گران والری بشقاب هائی برای نقاشی کردن می فرستادند و یا شوق فرم دادن به سرامیک های مختلف را بر سر داشت.

·        آنتوانت اگرچه از درخواست هیئت تحریریه احساس خشنودی می کرد، ولی می دانست، که مصاحبه با پیرمرد، که نسبت به خبرنگاران با سوء ظن برخورد می کند، کار آسانی نیست.

·        یک روز صبح، بعد از صرف صبحانه، رو به پیکاسو کرده، گفته بود:
·        «در پاریس شایع است، که شما از خبرنگاران دل خوشی ندارید، ولی من فکر می کنم، که شایعه باشد.»

·        پیکاسو گفته بود:
·        «روزی خبرنگاری آمریکائی مصاحبه ای با من کرد.
·        او نوشته بود، که به نظر پیکاسو «:» خطی است، که کوتاهترین فاصله میان دو نقطه است.
·        انگار که من این را کشف کرده ام.
·        منظورم را حتما می فهمید.»

·        «درهیئت تحریریه شایع است، که شما اهمیتی به موفقیت قایل نیستید.
·        از چنین خصیصه ای من خیلی خوشم می آید، ولی علیرغم آن، فکر می کنم، که شهرت خوشایند است»، آنتوانت گفته بود.

·        «من شهرت را حتی برای بدترین دشمنم آرزو نمی کنم»، پیکاسو گفته بود.

·        «ولی با این حال، شما ثروتمندترین نقاش دنیا هستید و بنا بر ضرب المثلی، پول آرامش می آورد»، آنتوانت گفته بود.

·        «مادموازل، ثروت یعنی چه؟
·        آدم که نمی تواند، در روز چهار بار شام و ناهار بخورد، اگر ثروتمند باشد.
·        من همیشه همین سیگار ارزانقیمت را کشیده ام، چون از بقیهً سیگارها خوشم نمی آید.
·        دوستم، کوکتو نقل می کرد، یک نفر به رنوار گفته، که آثارش در بازار به قیمت های سرسام آوری به فروش می روند و او می تواند، بدان فخر کند.
·        رنوار گفته بود:  
·        «آیا کسی تا حالا از اسب مسابقه پرسیده، که چه احساسی دارد، وقتی که برنده می شود؟»
·        پیکاسو پس از نقل این مسئله، پا شده بود و سر کارش رفته بود.

·        آنتوانت، بی سخنی، به یادداشت دریافت های خود پرداخته بود.

·        پیکاسو قلم مو به دست، نقش های پرده را تکمیل می کرد، عقب عقب می رفت، تماشا می کرد و تغییراتی را به عمل می آورد.

·        پس از چندی رو به آنتوانت کرده بود و گفته بود:
·        «تمام شد.
·        سعی کردم، نه واقعه ای را، بلکه واقعیتی را نشان دهم.
·        حقیقتی چند ماهه را.»

·        «برای من همچنان معمائی است، که شما چگونه پرده هائی به این زیبایی، حیرت انگیزی و بی نظیری می کشید»، آنتوانت گفته بود.

·        ناهار ماهی بود.

·        ماهی غذای مورد علاقهً پیکاسو بود.

·        پیکاسو با احتیاط، استخوان ها را از گوشت ماهی بیرون می کشید.
·        دستان قوی و انگشتان کوتاه او در کار بودند.
·        لبخندی بر لبانش روییده بود.
·        نه ژاکلین دلیل آن را می دانست و نه آنتوانت ـ مهمان شان.

·        پیکاسو غذایش را نا تمام گذاشته بود و پا شده بود.
·        مشتی گل رس به دست گرفته بود، شکلش داده بود، در بشقابی گذاشته بود و دو استخوان ماهی رویش نهاده بود.

·        آنتوانت، سرش را که بلند کرده بود، دو ماهی در بشقاب دیده بود.

·        پیکاسو، بعد رفته بود، تا سرامیکش را در کوره بپزد.

·        وقت رفتن گفته بود:
·        «یکی از خورشید، لکه زردی می سازد و دیگری از لکه زردی، خورشیدی.
·        داستان از این قرار است، اگر آدم ببیند.»

·        وقتی هر سه، همراه با سگ های شان، از کنار معبد کهنسال نوتره دام دو لاویه می گذشتند، آنتوا نت پرسیده بود:
·        «اجازه می دهید، سوًالی بکنم؟»

·        ژاکلین ـ همسر پیکاسو، فرانسوی سیاه موی باریک اندام ـ که چند سال پیش در والری کوزه می فروخت، گفته بود:
·        «یک سوًال، استثنائا پذیرفته می شود، مگر نه؟» 

·        «خوب، ولی فقط یکی و نه بیشتر»، پیکاسو گفته بود.

·        آنتوانت پرسیده بود:
·        «شما حدود 15000 نقاشی کشیده اید و 100000 طرح گرافیک.
·        دلم می خواهد، بدانم، برای خلق اینها همه، از کجا الهام گرفته اید؟»

·        «از زندگی.
·        من هیچگاه تصویری بی محتوا و توخالی نکشیده ام.
·        آثار من بازتاب دوستان من اند.
·        انسان های سادهً سیرک ها و هارلکین ها.
·        من کودکانم را کشیده ام.
·        همسرانم را.
·        سگ هایم را و همهً حیواناتی را که دور و برم بوده اند.
·        گل ها را نقاشی کرده ام و هرازگاهی منظره ها را.
·        نقاشی های من شاد بوده اند، وقتی که خودم شاد بوده ام.
·        غم انگیز بوده اند، وقتی که خودم غمزده  بوده ام»، پیکاسو در پاسخش گفته بود.


·        چند روز بعد، آنتوانت موقع خدا حافظی گفته بود:
·        «به امید دیدار در پاریس.
·        شاید بتوانیم با هم نمایشگاه تان را در لوور تماشا کنیم.»

·        پیکاسو خندیده بود:
·        «برای چی باید وقت خودم را برای دیدن آثار خودم تلف کنم؟
·        حافظه من هنوز سر جایش است.
·        همهً آنها را به یاد دارم و نسبت به آنها بی تفاوتم.
·        مرا اشتیاق آ ثاری زنده نگه می دارد، که هنوز نکشیده ام.» 

·        بعد به هنگام خدا حافظی، آنتوانت برای آخرین بار چهرهً دوست کهنسالش را تماشا کرده بود.

·        هشت آوریل 1973 ساعت یازده و چهل دقیقه، در موگینز، پیکاسو را پیک مرگ با خود برده بود.

·        چند روز بعد، پیکر نقاش 91 ساله، در دل صخره های فاو نارگو به خاک سپرده شده بود.

پایان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر