۱۳۹۴ اردیبهشت ۱۳, یکشنبه

پینوتیو در عقاب آباد (۱۳)

اثری از
گاف نون
قصه دریافتی
 
«انه!
می خواهم برم پارک شهر و با بچه ها بازی کنم.»

گفتم.

«پارک خیلی دوره، عزیزم.
ممکن است بلائی سرت بیاد.»

انه گفت.

انگار از چیزی گنگ و نامرئی هراس داشت.

«چه بلائی می تونه سرم بیاد؟»
پرسیدم.

«جهودها دنبال بچه های تنها می گردند.
بچه ها را می دزدند، خون شان را در شیشه می کنند و از آن دارو می سازند.»

انه آهسته گفت.

لحن صدایش هراس آلود بود و در نگاهش نگرانی غریبی موج می زد.

خندیدم.
«مگر نمی بینی؟ 
من از سنگم و حتی یک قطره خون در بدنم نیست.»

انه به فکر فرو رفت.
باید در ذهنش به دنبال پاسخی می گشت.

و بالاخره یافت و تحویلم داد:
«وقتی ببینند، خون در بدنت نیست، می گویند:
چه بهتر.
حتما سنگش خاصیت دارویی داره.
آن وقت در هاون بزرگ می کوبندت و پودرت می کنند و از آن شیرخشک می سازند.
بعد می آیند و خبر مرگت را به من می دهند، من قلبم از تپش می ایستد و می میرم.
تو قوت قلب منی!
مگر نمیدونی؟»


از کله سنگی ام دود برخاست.

نمی دانستم، این زن بیمارگونه این چنین جنون آسا دوستم می دارد.
بغلش کردم.
لاغر بود.
انگار پوستی و استخوانی.
همین و بس.

دلداری اش دادم:
«نه نترس، من دور نخواهم رفت.
کسی هم نمی تونه مرا بکشه.
مرگ را در قلمرو من، راهی نیست.
من بی مرگم! »


آهی از رضایت خاطر کشید و آهسته و نرم گفت:
«می تونی با بچه ها دم در بازی کنی، اگر حوصله ات سر رفته.
شاید یک دوست خوب پیدا کردی؟
تا آخر عمر که نمی تونی فقط با بزغاله درد دل کنی!»


برانگیخته و زیبا  از عشقی جنون آسا، خانه را ترک گفتم.
«خوشبخت، کسی است که کسی دوستش می دارد و کسی را دوست می دارد.»
با خود گفتم.

بچه ها نشسته بودند، دم در، روی زمین خاکی و بازی شان، شکار مورچه ها بود.

مورچه های رنگ وارنگ را می گرفتند، بعد مورچه های سیاه را ازمورچه های قرمز جدا می کردند.

حلمه خاتون ـ زن همسایه ـ چاق و چله، با لپ های سرخ، موهای بور و چشم های سبز مثل ببری تنومند، ایستاده بود، بالای سر بچه ها

وقتی بچه ها در تعیین رنگ مورچه ها مشکل داشتند، ارشاد شان می کرد.

«آخ.
پینوتیو هم اومد.»

خبر ورود مرا به بچه ها اعلام کرد ولی کسی واکنشی نشان نداد.

بچه ها غرق کار خود بودند.

«پینوتیو! 
مورچه های قرمز یزیدی اند و باید نسل شان را برانداخت!»
حلمه خاتون گفت.

«و مورچه های سیاه، امامی اند.
باید حفظ شان کرد و دوست شان داشت.»


بچه ها وقتی مطمئن می شدند که اشتباهی در کار نیست، حکم اعدام صادر می کردند و سر از تن مورچه های سرخ جدا می کردند.

«خاله!
چرا مورچه های سیاه خوبند ولی مورچه های قرمز بد؟» 

پرسیدم.

شگفت زده نگاهم کرد.

انگار تا آن زمان، کسی دلیلی بر ادعای او نپرسیده بود. 

مثل اژدهائی به خود پیچید ولی جوابی نیافت و به بهانه ای گذاشت و رفت.

ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر