اثری
از
گاف
نون
قصه
ای دریافتی
·
«پا شو، پینوتیو!»
·
انه بیدارم
کرد.
·
شعله های
ملایم آفتاب سحرگاهی تنم را گرم می کرد و هوای حیاط از عطر و بوی گل های باغچه پر
بود و معطر بود.
·
«پا شو!
·
امروز باید
برای داداش صبحانه ببری!»
·
پا شدم.
·
انه مثل همیشه، صبح زود پا شده بود.
·
با سطل های کوچکش از انبار روبروی مسجد «شالی» آب آورده
بود.
·
چای درست کرده بود و پسرهایش را بعد از دادن صبحانه،
روانهً کار کرده بود.
·
بدون شستن دست و رو و مسواک زدن دندان ها سر سفره نشستم.
·
راستش، کمتر کسی در عقاب آباد مسواک می زد.
·
داداش به جای مسواک، تکه چوبی کثیف در جانمازش داشت و
بعد از ظهرها، پس از نماز، آن را به دندان هایش می مالید و فکر می کرد که مسواک
زده است.
·
به همین دلیل اغلب اوقات همه از دم دندان درد داشتند.
·
در عقاب آباد
دکتر دندانساز هم وجود نداشت.
·
فقط یک دلاک در محلهً «سه سردار» ـ محلهً دزدها و لات ها
و لوطی ها ـ مسکن داشت.
·
اسمش یحیی بود.
·
وقتی دندان درد دیوانه مان می کرد، خبرش می کردیم.
·
یحیی می آمد و با کلبتین زنگ زده اش، دندان گندیده را
بیرون می کشید و صناری دستمزد می گرفت.
·
انه اما خودش متخصص دندان کشی بود.
·
اگر سواد داشت، حتما دندانساز شده بود.
·
انه نخی برمی داشت و دور دندان مزاحم گره می زد و آن را یکباره بیرون می کشید.
·
انه و داداش فقط تعداد کمی دندان در دهان داشتند.
·
خوب ولی عوضش، دندان درد نداشتند.
·
صبحانه، همیشه گوشت و لپهً باقی مانده از آبگوشت شب قبل
بود و گهگاه تکه ای پنیر هم در سفره یافت می شد.
·
چون یخچال نداشتیم، انه پنیر را در خمره کوچکی نگهداری
می کرد، خمره ای که در گوشه سرد مباخ چالش کرده بود و سفالی را به عنوان در رویش
گذاشته بود و بعد خاک ریخته بود.
·
چیز بهتری به
نظرش نرسیده بود.
·
اگر با پارچه حتی در آن را می بست، بهتر می بود.
·
انه اما سواد نداشت.
·
فقط علم غیب داشت.
·
در نتیجه، پنیر گرانبها را قبل از ما کرم ها می خوردند و
ما چه بسا همراه با پنیر، کلک کرم ها را هم می کندیم.
·
به زور چای، لقمه با نان بیات را غورت دادم و پا شدم.
·
انه صبحانهً داداش را در سفره ای گذاشت و مثل کوله پشتی
به پشتم بست.
·
«سفت بستم؟
·
دردت آمد؟»
·
با مهربانی پرسید.
·
«نه.
·
درد چیه!»
·
مثل بچهً شجاعی پاسخ دادم.
·
«پس راه بیفت.»
·
انه فرمان داد.
·
پا برهنه راه افتادم.
·
دیری بود که کفش هایم را دور انداخته بودند.
·
دیگر قابل پوشیدن نبودند.
·
از پیاده رو گذشتم و به صحرا رسیدم.
·
تا چشم کار می کرد، صحرا بود.
·
راه، سنگلاخ بود.
·
هوا یواش یواش گرم می شد.
·
وزوز زنبورها، چهچه بلبل ها و جیک جیک گنجشک ها دیوانه
ام می کرد.
·
خسته بودم.
·
سیر نخوابیده بودم.
·
هراس از جهودها در دلم موج می زد.
·
گنجشک کوچکی جلو ام سبز شد، گنجشکی نترس و زیت و زیبا.
·
هر قدمی که برمی داشتم، یک وجب، فقط یک وجب و نه بیشتر
جلوتر می پرید.
·
انگار می خواست سر به سرم بگذارد.
·
یکهو خودم را انداختم رویش.
·
ولی فوری خودش را نجات داد و در یک قدمی ام، دوباره بر
زمین نشست.
·
مرتب تعقیبش می کردم ولی هر بار از دستم می گریخت.
·
یادم آمد که انه از گنجشک «بچه گول زن» صحبت می کرده
است.
·
حواسم را جمع کردم که مرا از مسیرم منحرف نکند.
·
وقتی در مسیری دیگر می نشست، محلش نمی گذاشتم و به راه
خود ادامه می دادم.
·
پس از چندی فهمید که من خر نیستم.
·
راهش را کشید و رفت.
·
«آره. برو.
·
برو دنبال بچهً احمقی بگرد که بتونی گولش بزنی و گمراهش
کنی و به چاه اندازی!»
·
بلند بلند گفتم.
·
راه، دیگر راه درست و حسابی نبود.
·
از مزارعی می گذشتم که گندمش را تازه چیده بودند و ته
بوته های باقیمانده، مثل کاردی در پاهای برهنه ام فرو می رفتند و زخم پردردی بجا
می گذاشتند.
·
از درد بخود می پیچیدم.
·
نفرین می کردم:
·
«چی می شد، اگر داداش
صبحانه اش را با خود می برد؟»
·
ناگهان هیولائی از پشت بلندم کرد.
·
نفس گرمش را در پشت گردنم احساس می کردم.
·
از سفرهً صبحانه با دندان هایش گرفته بود، بلندم کرده
بود و با خود می برد.
·
احساس آرامشی، آلوده به ترس داشتم.
·
ولی در مسیری حرکتم می داد که به مزرعهً داداش ختم می شد.
·
از این رو خوشحال بودم، ولی از ترس انگار یخ زده بودم.
·
حتی می ترسیدم، سرم را به عقب برگردانم و نگاهش کنم.
·
همچنان مرا می برد، آرام و بی شتاب.
·
با چشم های باز خوابم گرفته بود.
ادامه دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر